۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
الهی شکرت
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
سالگرد
اعتراف
حالا تو نیستی و من دارم عادت می کنم که به نبودنت عادت کنم. من حالا تمرین می کنم که بازی کنم. آدم بعدی به این راحتی از دلتنگیم با خبر نمی شود. حتی ممکن است بیاید و برود و نفهمد دوستش داشتم. حتی شاید نگذارم خودم هم بفهمم که دوستش داشته ام.
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
بعدا
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
یلدا
نفس برآید و کام از تو بر نمی آید
لبخند به لبم می ماسد.
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
Besame Mucho
اما امروز یک روزِ شنبه دلگیریست که باید خودم بردارم بنویسم از "آندره بوچلی" عزیز و آهنگ "Besame Mucho" که چه سرشار می کند هر دفعه مرا. که چه هربار سفر می کنم به رۥم یا می نشینم به قهوه خوردن در کافه دنجی در پاریس همراهش. که چه مرا هماغوش می کند با تو هر بار که حس می کنم همین کنار نشسته باشی با من به گوش کردنش. که چه عصرهای دلگیرِ کشدار آخر هفته می نشاند مرا روی دوشش می برد به کوچه پس کوچه های تهران، به کتابفروشی ها و عصر های بارانی، به ساعت های طولانی گپ زدن کنج کافی شاپ ها، به بیانیه صادر کردن های دوره جوانی و محکوم کردن عالم و آدم، به صف های بلیط جشنواره و نقد های سرپاییِ فیلم سانس قبل. به آن شب یلدای آخر و ترافیک مدرس و روزهای آخر. به همه دلتنگی های این سال ها.
ياد بعضي نفرات روشنم ميدارد
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
این هم بگذشت
بقول دوستی تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید. فعلا که اینم از این ترم.
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
دلِ ریاضیدان
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
......
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
دست ها
حرف
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
معمولی بودنم آرزوست
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
......
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
دیالوگ
زمستان
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
خداحافظی

عکس
فکر مدام
جمعه روز بدی بود
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
ما
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
آداب گوش کردن به موسیقی
مریضی و من
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
آدم ها
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
تصویر آخر
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
آداب فیلم دیدن
فیلم رو باید با اهلش دید. با کسی که همدلی داری باهاش تو فیلم دیدن. که ذوق کنین باهم واسه یه سکانس عالی و بغض کنین هر دو باهم واسه اون یکی صحنه. که یه دیالوگ عالی که شنیدین برگردین همو نگاه کنید یه نظر و دوباره مشغول تماشا بشین. که یه جاهای هردوتا باهم نفس عمیق بکشین و بگین پوووف. که اصلا اون یا تو وسط بگین بابا پازش کن یه دقیقه نفسم بالا بیاد. که تموم که شد از ذوقتون یا دوتایی وِر وِر حرف بزنین و هی بگین اونجاشو یادته چی دیالوگی بود، دیدی عجب چرخش نرمی داشت دوربین فلان جا یا اینکه هر دوتا لالمونی بگیرین برین یه گوشه سیگارتون رو دود کنید که هضم بره قصه. نبود اگه همچین آدمی برا فیلم دیدن باید که تنها دید. آدم ناجور فیلم رو می سوزونه. مستیش رو می پرونه با کارای بیجا، با اینکه صبر کن برم دستشویی یا چیپس میخوری بیارم یا بدتر از همه سوال که الان منظورش چی بود اینجا؟ اون خب که چی هم که میگه آخرش که دیگه تیر خلاصه.
بعضی فیلم ها هستن اما که بایستی حتما با کسی ببینی. شده که بری التماس که آقا جان یه دو ساعت بیا بشین کنار من با هم اینو ببینیم. بس که تنها که باشی قرارت میره وسط فیلم که سرت رو برگردونی یه نگاه به یکی بکنی که دیدی، که تو هم گرفتی نکته رو. که بعد فیلم بتونی دو کلمه حرف بزنی و خفه ت نکنه هجوم اینهمه هیجان. اینجور فیلم ها رو تنها که دیدی بعدش مثل کسی میشی که یه خبر خوب داره اما کسی رو نداره خبر رو بهش بده. قرار از کفت میره. مثل منِ امشب.
کارین
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
......
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
اندر احوالات ارادتمندی بنده خدمت این نوع آقایان
بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهلوچندسالهی موجوگندمی. يکی که مجالاش را داشته باشد، واژگاناش مجال توصيف چهلوچندسالهگی را داشته باشند جملاتاش استواری و قوامِ چهلوچندسالهگی را داشته باشند. که اصلن يکی باد بردارد بنويسد که چهجوری مینشيند روی مبل، خوشقامت، تکيه میدهد عقب، چارشانهگیش عرض مبل را پر میکند، دستهايش را میگذارد روی دستهها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت میکند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهلوچندسالهگی، ذاتِ موجوگندمی بودنهای حوالیِ چهلوچندسالهگی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودناش، مطمئن از حجمای که بودناش جا میگذارد توی زندگی آدم. به سختی میشود يک مرد چهلوچندساله را ناديده گرفت. به سختی میشود از کنار آنهمه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخطبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوستداشتنی، که نشسته روی موهاش، و اينجور خواستنیاش کرده، اينجور دنياديدهاش کرده، اينجور دستنيافتنیش. اصلن آقاهای چهلوچندساله يک هالهای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدمهای چهلوچندساله گرفته تا بوی توتون پيپشان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاههاتان هم که گره نخورد به يکديگر، کافیست از حوالیشان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوشعطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايرهشان بگذاری بيرون. بعد اصلن اينجوریست که يک آهنربای مغناطيسی دارند توی جيبشان، برای پرتکردنِ حواس زنهای سیوچندساله. کلن سيمکشی مدارهای مغز آدم را میريزند به هم. بسکه بلدند يکجورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بسکه ماجرا از سر گذراندهاند بسکه آب از سرشان گذشته. بعد يکجورِ خوبی هميشه چنتهشان پر است از کلی تعبيرهای منحصربهخودشان، تعبيرهای جوگندمیِ ازآبگذشته. بعد يکجورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايتای. يکجور خونسردانهای بلدند کل جهانبينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زندهگی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زندهگی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بسکه ياد گرفتهاند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همينجوری تماشا کنی که آنها، يک جورِ چهلوچندسالهی دنياديدهی بیبندوباری. بعد خوب میدانند کجاها چشمهات برق میزند و کجاها قند توی دلت آب میشود و کجاها يکقدم برمیگردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو میشينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يکجورِ خميرطوریست توی دستهاشان. دستهاشان بزرگ است و خطکشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُردهی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايتها که میرسيم، من غشغش خندهام را سَر میدهم تو هوا و يک شوخچشمی و بلندطبعیِ چهلوچندسالهای سُر میخورد رو خندههام.
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
زن بودن
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
حرف
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
ما و اونا
اما برای غربی ها این مساله کاملا متفاوته. براشون گناه و آدمکشی حساب میشه. میگن خوب دنیا بیار بده به کسی که میخواد بزرگش کنه. همچین هم راحت میگن اینگار نه اینگار که بچه خودشونه. البته خب وقتی دوست آلمانیم میگه من وقتی هفده ساله شدم پدرم اومد و گفت اگر این اتفاق برات افتاد نگران نباش و کاری نکن ما کمکت می کنیم بزرگش کنی باید هم چنین نظری داشته باشه. وقتی اینقدر زندگی براشون قشنگ تره معلومه دلشون میخواد یکی دیگه هم بیاد لذت ببره. تازه وقتی هم میگی من موافقم یه جوری نگات میکنن میگی الان چشاش درمیاد. بعد هم میگن مگه تو از یه کشور مذهبی نیستی. نمی دونن هر خاکی که تو سر ما و این مملکت شده از صدقه سر همین مذهب چپون کردن بوده. تا الان چند نفرمون گفتیم یا شنیدیم که یه نفر دیگه رو بیارم تو این دنیا عذاب بکشه که چی؟ تن چند نفرمون لرزیده نکنه بچه دار بشم؟ چیزی که برای خیلی ها شادی میاره برای چند نفر از ما مثل کابوس میمونه؟ کلا یعنی می خوام بگم این اذیتی که ما میشیم تو این جامعه ببین تا کجاها تاثیر گذاشته تو خصوصی ترین قسمت های زندگی مون.
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
تنهایی-2
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
تنهایی
شب ها کنار هم می خوابیم
عصر ها با هم قدم می زنیم
مانده ام دردش چیست تنهاییم
که قد می کشد هر روز
بگو
مغولستان خارجی
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
این خیابانها دوباره از آن ما میشوند
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
غمباد
سوراخ مخفی
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
دلتنگی
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
dreamer
Momma's man
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
دنیای قشنگ بهتر
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
:(
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
Closer
بعد فکر کنم که چرا اونجا که شنید پسره خیانت کرده بازم ازش خواست بغلش کنه. یه بارم مفصل باید بنویسم درباره این”hold me” که هزار و یه جا میشه بگیش و هزار تا معنی داره.که چه پناه میبره از آدمی که زخمش زده به همون آدم. که چه همه ما تو خلوتمون دلمون تنگ شده برای کسی که دلمون رو داغون کرده. که لعنت به این پیچیدگی آدم ها بیاد.
بعد هی هر دفعه دلم بخواد که کاش منم مثل دکتره بودم که هم بلده ببخشه تا از دست نده، هم بلده با بقیه آدم ها چطور تا کنه. که کاش مثل آلیس بودم اونهمه رها و پر از عشق. و هر دفعه هم از آنا بدم بیاد با اینکه اون ته تهای دلم بهش حق میدم.
بعد دلم بسوزه برای خودم و یه عالمه آدم دیگه اونجا که آلیس میگه " دروغ گفتن بهترین لذتیه که یه دختر بدون درآوردن لباساش میتونه داشته باشه." بعد بگم با خودم که از این به بعد فلان و بیسار. بعد باز یادم بره تا دفعه بعد که فیلمه اومد دم دستم. اما خوب تا یه هفته همش بگم با خودم که اوووووووووووف چه فیلمی بود.
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه
رزم مشترک یا درد مشترک، نمی دانم
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
فاصله
آنجا که تو نشسته ای
تا گوشه دلم
به اندازه بازویم راه است
دور نباش
گوشهٔ دلم
نزدیک تر بیا
بهانه
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
شب
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
......
به کودکی که هرگز زاده نشد
قبل از تو ما خوب بودیم، زندگی قشنگ بود، می خندیدیم و آرزو داشتیم. ما حرف می زدیم، ما گوش می کردیم، ما می دیدیم و ما سرشار می شدیم از هم. تا بود ما بودیم و خودمان. ما هر کدام سلکشن خودمان را از لئونارد کوهن داشتیم، هر دو مرسده سوسا را دوست داشتیم و از فیلم هایی که دیده بودیم تعریف می کردیم. من می گفتم که "خر" فحش بدیست جایی که من زندگی می کردم و پدرت می گفت برای آنها " بز" فحش بدیست. ما به هم رقص یاد می دادیم و من ریسه می رفتم از قر دادن های پدرت. ما شب ها هر دو قبل از خواب کتاب می خواندیم و خواب کشور خودمان را میدیدیم. ما به هم زبان یاد میدادیم و دوستت دارم را به دوازده زبان بلد بودیم بهم بگوییم. ما تمرین می کردیم که دوستت دارم به کدام زبان در کجا بیشتر می چسبد. ما با هم غذا اختراع می کردیم و مزه اش را مسخره می کردیم. ما کاری به خدا نداشتیم، او هم کاری به ما نداشت. مسجد و کلیسا هم نمی رفتیم، او هم خانه ما نمیامد. ما آدم های عادی بودیم با آرزوهای معمولی. ما داشتیم زندگی مان را می کردیم.
بعد ما شروع کردیم که به تو فکر کنیم، بی هوا. به اینکه تو که آمدی چطور بزرگت کنیم. به کدام زبان بهت بگوییم که دوستت داریم. اسمت ریشه در کدام فرهنگ داشته باشد و روحت ریشه در کدام. بعد پای خدا وسط آمد یهو و اینکه خدای من بهتر است یا پدرت. من خدای خاصی نداشتم و تعصبی هم. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ ها خدای خودشان را دارند و تعصب خودشان را و ریشه هایشان را. بعد من نمیدانم چرا از وقتی پای خدا وسط آمد همه چیز بهم ریخت. مسجد و کلیسایی که نرفته بودیم مهم شد. بعد ما دیدیم که تو چقدر مهمی. توی فسقلی دنیا نیامده. بعد الان ما دیگه بخاطر تو و آینده تو با هم نیستیم و تو همانجایی که هستی میمانی تا ابد و من دارم تمرین می کنم که به دوازده زبان بگویم چقدر ازت متنفرم.
خواب
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
دریغ
اما خوب به هزار و یک دلیل که حتی نوشتنی هم نیست کمتر تماس داشتین با هم. بعد بالاخره دل رو به دریا می زنی و به امید یه مکالمه خوب زنگ می زنی. بعد همش میشه اینکه روزگارت خوبه و درس ها و کارا چطور پیش میره و خانواده که خوبن ایشالا و این مزخرفات. بعد یهو همه رویاهایی که بافته بودی می ترکه و میریزه رو سرت مثل یه سطل آب یخ. بعد با خودت میگی من عوض شدم یا اون یا هردومون. بعد شک می کنی که نکنه کاری کرده باشی که ناراحته ازت. بعد خوب کاریه که شده و لذتیه که از دست رفته. دوستی داشتم که می گفت گاهی باید برای همیشه لذت بردن از موضوعِ خاصی رو به تعویق انداخت. مزمزه کردن اینکه اگر اتفاق بیفته چطور میشه شیرین تر از اتفاق افتادن خودِ موضوعه. راست می گفت.
۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
سهم
خاطر که حزین باشد
جسمی، روحی، فیزیکی و شیمیایی حالم خوش نیست. بعد از سی سال زندگی چشمم آب نمی خوره یه روزی خوش باشه. موقتی شاید، اما عمیق فکر نکنم. برای بعضی ها خدا کلا نمی خواد. سهم ما هم اینه. به درک، مهم نیست دیگه.
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
مریضم
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
وهم
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
آسمون همه جا یه رنگه، گیرم زمینش کمی فرق کنه
۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
روزمرگی
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه
اندر آداب فراموشی
زوری هم نیست، زمان میبره. همین.
۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه
اندر آداب صبحانه خوردن
بعضی آخر هفته ها که تو کوهی و بدون شک نیمرو که زرده هاش گرد و قلمبه همون وسط باشن می چسبه. تو ماهیتابه فلزی با نون و چایی. حالا بماند که نیمرو با کچاپ خودش داستانی داره. میرسه اما به ترکوندن زرده و پخش کردنش روی بقیه داستان و نمکشو اندازه کردن که خودش یه پست سوا می طلبه. حالا اگه این نیمرو با کره درست شده باشه و یه کمی سفیده ش ته دیگ بسته باشه که میشه بهشت و ما ادراکَ که چه بهشتی.
اما میرسیم به آخر هفته هایی که تو خونه یی. همون سر صبحی که چشاتو باز می کنی قبل از اینکه واسه دورِ دوم خوابت آماده بشی یه مختصر ریویو و تصمیم گیری می کنی که چیا تو خونه موجوده و چیا نیست. بعد همچین از تصور قضیه هم نیشت باز میشه و مثل گربه یه ذره کش میدی خودت رو و میری که دور دوم خواب رو داشته باشی. بیدار که میشی اول کتری رو یه کم آب می کنی می ذاری رو گاز، بعد میری دستشویی و یه چند دور می چرخی تا جوش بیاد. نیست که کم آب ریختی زود جوش میاد. بعد بسته به حالت یا دو تا دونه هل یا یه تیکه دارچین می ندازی توش.
حالا اینجاست که میری سروقت یخچال. کره و مربا، نون و پنیر و گردو و گوجه و ریحون، نیمرو، املت و پنکک داری. ترجیحا صبحونه روزای تعطیل باید گرم باشه. از نیمرو یا املت یکی رو انتخاب می کنی. اگه تو گوجه املت یه قاشق رب بزنی داستانی میشه. یه کم نعناع خشک رو هردوتاشون که میشه خود زندگی. بعد خوب از کره و مربا هم که نمیشه گذشت. خلاصه تا تخم مرغ ها بپزن میز رو چیدی و نون ها رو تو فر نه تو مایکروفر گرم کردی. چای رو هم میریزی که یه کم خنک بشه تا اون موقع. ماهیتابه رو که میذاری وسط میز مهمونی شروع میشه. موزیک هم طبیعتا هست. همچین نم نم اول با نیمرو شروع می کنی. نصفه که شد یه قلپ چایی می خوری و همچین سر صبر یه لقمه خوشگل کره مربا درست می کنی. یه جوری که مربا همچین مساوی به همه جاش رسیده باشه. باز چایی. این وسط هم البته که سرت با گودر هم گرمه. خلاصه همینطور با خوراکی ها لاس میزنی تا تهِ همش رو بالا بیاری. بعد پا میشی میری یه چایی دیگه میریزی. ایندفعه میذاریش رو میز کنار مبل. میای لپ تاپتو برمیداری و لم میدی رو مبل. بعد دیگه تا چند ساعت تویی و گودر و تلاش های معده بیچاره برای هضم صبحانه.
بعد اینطوریه که هیچ لذتی بالاتر از خوردن یه صبحونه کامل نیست در آخر هفته ها. و ما اَدراکَ که چه خیری در آن نهفته است.
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
ماداگاسکار
۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه
مرسده سوسا
حالا خیلی از اون موقع ها گذشته. اما تو تمام این سالها هر وقت من به اون دو تا فولدر سلکشن گوش میدم ، هرجا که باشم، پرت میشم وسط اون زیرزمین و روی اون مبل. که وحید تو آشپزخونه نقلیش چایی دم می کرد و من دنبال فیلم می گشتم و "سوسا" می خوند.
بعد دیروز همینطوری رفتم تو فیس بوک و خبر رو دیدم. یهو اینگار که همه اون روزها مثل پرده از جلو چشمم گذشت، باورم نمیشد. چه یهو تو یه خبر یه خطی آوار می کنن واقعیت رو سر آدم، فلانی مرد. یعنی اون صدا دیگه نمی خونه. بعد من دیدم که چه دونه دونه دارن تموم میشن همه داراییهام، همه وابستگی هام، همه چیزهای زنده دور و برم. بعد رفتم آفلاین گذاشتم برای وحید که سفر بود و می دونستم که خبردار نشده. بعد چه نشستیم و دوتایی غصه خوردیم.
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
خاطره هایم
آباژور
۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه
مور مور
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
هی
بالش
۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
Family meeting
غصه داری
صدا
نمک
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
تفاوت
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
خواب
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
نکن بابا جان، چند بار بگم من آخه؟
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
تصویر
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
چگونه من بازیگر شدم
وسط آزمایشگاه مشغول بودم که دوستم که دانشجوی رشته " ویدئو" ست اینجا گفت که دوربین گرفتم و تا نور هست باید چند دقیقه فیلم بگیرم و فکر کردم تو باشی و این حرف ها. یه توضیح مختصر هم داد که چی مد نظرشه. منم که هنر دوست، پلیمر دستم بود گذاشتم زمین و دِ برو که رفتی.
خلاصه کنار دریاچه بغل دانشگاه کلی تصویر بسته از دست و پا و چشم و لب من گرفت در حال تایپ کردن و خوندن و زمزمه و این حرفها. بیچاره تا می خواست یه دقیقه طول بده می گفتم بازیگر خسته ست و این کارها رو با بدل انجام بده و من چند تا پروژه دیگه هم دارم. دهنی ازش سرویس کردم که نگو. کلی هم بازی زیر پوستی ازم گرفت. آی باحال بود اداهامون. کلی هم خندیدیم و خوش گذشت.
این بود داستان اولین فیلمی که من بطور رسمی بازی کردم. بقیه فیلم هایی رو که تو زندگیم بازی کردم بخواین حساب کنید که من رسما جزو بازیگرای حرفه ای هالیوود هستم. خلاصه که از دیروز به اینور من فقط مصرف کننده هنر نیستم. سهمی هرچند اندک در تولید هنر هم داشتم. اینجا نوشتم جهت ثبت در تاریخ!
دکتر!
از ما هر چی بگی برمیاد. تحصیلکرده و نکرده هم نداره. حلا من دارم میمیرم که این دکتر جان رو از نزدیک ببینم. قول نمی دم نخندم اما :دی
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
رقص تک نفره
امشب " لاتین دنس کلاب" برنامه داشت. در واقع یه پارتی که همه می تونستن بیان. رفتم. لاتین ها رو هم که می دونین چه آدمهای گرم و خوشی هستن. سه بار دعوت به رقص شدم و رقصیدم که بد نبود واسه خودش تو اون هیر و ویری. بقیه مدت نشسته بودم و نگاه می کردم. به زوج هایی که میرقصیدن و می چرخیدن و لذت می بردن. همون حسِ چند سال پیش دوباره اومد با یه بغض اضافه کنارش. نتونستم بمونم و برگشتم. همون جا وسط مهمونی دلم می خواست لپ تاپم بود حسم رو می نوشتم. بنظرم هیچ جا مثل مهمونی هایی که توش رقص هست آدم درست و درمون نمی فهمه همراه نداشتن یعنی چی. وقتی که موسیقی حسابی اوج گرفته و همه گرمند، بعد یهو می بینی اون وسط آویزون موندی و داری نمی دونی که چه غلطی کنی و همینطوری یه لبخند مزخرف گوشه لبتِ که دلت کمتر واسه خودت بسوزه. بدم میاد از این حس. هیچوقت هیچ جای دیگه ای اینقدر به من فشار نمیاره این تنهایی که تو اینجور جاها.
خیر سرم اینم پارتی ما بود. بقول "هامون" ما آویخته ها کجای این شب تیره بیاویزیم قبای کپک زده خود را.
بسته
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
ماساژ
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
عشق سه سال طول می کشد
کلافگی یا یه همچین چیزی
کوکو
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
.....
دوستی
بزرگتر شدم و پای یه چیزای دیگه وسط اومد. عقائد و دغدغه های تین ایجری. اینکه می خواستی همه دنیا رو عوض کنی و به همه زمین و زمان انتقاد داشتی و همه چیز به نظرت غلط بود. طبیعتا کسی که اینو می فهمید و پایه ت بود برای اینهمه تغییر میشد دوستت. باید راز نگهدار بود و تو خیلی چیزها هم عقیده بودین. عجیب هم عمیق میشدن این دوستی ها. بعضی هاشون تا الان هم ادامه دارن و هیچوقتِ دیگه جنس هیچ دوستیِ دیگه ای مثل اونا نشد که نشد.
دبیرستان و تین ایجری تموم شد و دوران دانشگاه رسید. دورانِ تجربه های جدید، رویِ دیگه زندگی، عاشقی و شکست، دغدغه آینده و کار و شغل و این چیزها. باز هم عوض شد تعریف و معیارای دوستی.
باید یاد می گرفتی ازش، باید می تونست که بشنوه، که بفهمه و میشد که باهاش شِر کرد. باید حس می کردی که هست یه جایی برات همیشه. حتی اگه زیاد نبینیش. این دوره هی می گردی و می گردی تا پیدا کنی بیشتر از این دوستا. پیدا هم میکنی گاهی، یا حداقل فکر می کنی که کردی. بدیش می دونی چیه اما دوستی های این دوره. آدما زیاد پیش میاد که یهو تغییر کنن. ازدواج می کنن، یهو مذهبی میشن، از ایران میرن و چیزای دیگه. بعد یهو یه جورایی میشه رابطه. بعد یا اونا دیگه نمی خوان مثل قبل با تو باشن یا تو نمی خوای. اون آدمها نیستین دیگه خوب. خود آدم هم ممکنه از این تغییر ها بکنه، فرقی نمی کنه. این عوض شدن یا قطع شدن رابطه ها که زیاد شد، دیگه کم کم عادت می کنی. درد داره اولی ها اما بعد پوستت هی کلفت تر میشه. یاد می گیری که اذیت نشی و بگی خوب اینم تموم شد یا عوض شد یا هرچی. زیاد تر که شد می دونی بعدش چطور میشه. دوستی میشه یه چیز علی السویه برات. یه چیزِ لوکس، که اگه باشه خوبه و حال میده، اگرم نبود خوب نیست دیگه. چرخ زندگی می چرخه در هر صورت. بعد اینطوری میشه که هر روز بیشتر و بیشتر می خزی تو خودت، گلوله میشی تو خودت. پعد اینطوری میشه که یه روزی یهو یادت میفته که آها، چرا اون موقع که تین ایجر بودم آدم بزرگا یه جوری که اینگار تو نگاشون پر از آخی حیوونکی بود نگام می کردن وقتی شکممو واسه دوستم پاره می کردم و مثلا ازش دفاع می کردم. بعد اینطوری میشه که تو یه عصر بارونی می فهمی که جدی جدی بزرگ شدی.
در میان جمع
یه جوری میشه آدم تو اون لحظه. یه جوری که درد داره.
۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه
.....
قدتو قربون
برانکارد بیارین
منو توش بذارین
که من خورد و خمیرم
همین الان میمیرم
گاهی وقتها برای این که نمیری زیرِ بار اینهمه درد، مجبوری مزخرف گوش کنی، که نفست بالا بیاد. چه چیزی مزخرف تر از جلال همتی؟ همچین با شادی می خونه من خورد و خمیرم که اینگار عروسیشه. من فقط اگه یه ذره همچین روحیه ای داشتم دنیام عجیب فرق می کرد. عجیب بهتر میشد.
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
ادامه..
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
اس ام اس
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
مشاهداتِ بنده
وسط وزنه زدن توجهم به یه زوج هندی جلب شد. پسره رو زیاد میبینم، تو دپارتمان خودمونه. پسره از این دستگاه به اون یکی میرفت و زنش حوله به دست جلوش وایمیساد. تموم که میشد حوله رو میداد به شوهره تا عرقشو پاک کنه و بعد دستگاه بعدی. و من حیران که شکر خدا گوشت اضافی هم که کم نداری، چرا خودت یه تکونی نمیخوری عوض اینکه حوله به دست سیخ وایسی! آدم چیزا میبینه بخدا.
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
فراموشی
.....
.....
درد داره گاهی خیلی.
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
پیاز
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
گودر
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
بارون
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
چای
می دونی که برای آدم چای دوستی مثل من این قضیه چقدر مهمه.
مرثیه ای برای یک دوستی
یادته وقتایی که میومدم خونه ت و همه چیز درهم برهم بود، ظرفهای نشسته، کف خونه پر از آشغال، تخت خواب مرتب نشده، دستشویی کثیف و هزار تا چیز دیگه. یادته چقدر غر میزدم بهت. حالا هر وقت خونه خودم اینطوریه ناخودآگاه یادت می کنم و شکر خدا که تو نمی بینی که به روم بیاری.
یادته بعضی شبا زنگ می زدی می پرسیدی که مامانت خونه ست یا نه؟ می گفتی که دلت خانواده می خواد. یادته اونوقت خونمون که میومدی فقط با مامانم حرف می زدی و هرچی می گفتم بابا منم تحویل بگیر می گفتی دلت مامان می خواد امشب. حالا منم کلی شبا دارم که خانواده دلم می خواد اما کسی رو ندارم که بهش زنگ بزنم.
یادته دوازده شب اس ام اس میزدی بریم بیرون بستنی بخوریم، اونوقت که جوابتو نمی دادم می گفتی جواب بده وگرنه میام درِتونو میزنم مامانت از خواب بیدار میشه ها. یادته چقدر می خندیدیم. تو بستنی با خامه می گرفتی همیشه و من بی خامه. بعد من هی کپل صدات می کردم.
یادته وقتایی که تا حد مرگ شام می خوردیم بعدش سیگار می کشیدیم " اِسه مِنتول" چقدر مزه میداد. هنوزم من از همون میکشم و چقدر هر دفعه یادت می کنم. اصلا تو منو سیگاری کردی.
یادته دلت که می گرفت میومدی پیشم کلی حرف میزدیم و همه دنیا رو محکوم می کردیم و دلمون خنک میشد و دل تو وا میشد.
یادته همیشه ادای سلام دادن منو پشت تلفن در میاوردی.
یادته چقدر راحت بودیم تو حرف زدن. چقدرم حرص همو در میاوردیم گاهی وقت ها.
یادته وقتایی که شراب دلم می خواست میاوردی کلی همه با هم می خوردیم و کیف می کردیم.
یادته دعوامون میشد و دل من می شکست بعد به سبک خودت از دلم در میاوردی، با یه بستنی! بعد می گفتی درسته من کپلم اما دلم یه اینقده ست. بعد با دوتا انگشتت یه دل کوچولو نشونم می دادی.
یادته اون شبی که اومدی خونه ما تا با هم " زن ها و شوهر ها" ی وودی آلن روببینیم. یادته من برای اولین بار تو عمرم عرق سگی خوردم و گر گرفته بودم. شبش رو یادت میاد که موندی خونه ما. انگشتت هم بدجوری بریده بود. اونوقت یادته همینطوری بالش منو گذاشتی تو اون یکی تخت کنار خودت که یعنی بیا پیش من بخواب. یادته تا صبح چه با اون یکی دستت بغلم کردی. هیچ می دونی چقدر حس خوبی بود. یه دوست خوب که بغلت کرده. هیچ می دونی چقدر حس آغوش امن دادی بهم.
یادته موقع ویزا گرفتن که اونهمه دلهره داشتم و آیه یاس می خوندم بهت زنگ میزدم و عرض بیست دقیقه زِر زِرم به قهقه تبدیل میشد. هیچکس مثل تو بلد نیست مودِ منو اینقدر زود عوض کنه.
یادته گفتی من میدونم تو حتما ویزا میگیری. بعد سر یه شام تو رستوران "شار" شرط بستیم.
یادته اون موقعی رو که با دوست دخترت بهم زده بودی و عصبانی بودی. یه شبی که کلی دلت گرفته بود زنگ زدی اومدی خونه ما. یادته رو تخت وحید دوتایی دراز کشیده بودیم و بدِ دخترا رو می گفتیم. یادته چطور چشم دو تامون پر اشک میشد هی از زخمایی که داشتیم. بعد یادته یهو چه برگشتی منو بوسیدی و منم اصلا تعجب نکردم.
یادته قبل رفتنم مهمونی گرفتی برام و مجبورم کردی زود بیام خونت که بریم خرید و من غذا بپزم و همه کارها رو بکنم. بعد یادته عصر که شد قبل اینکه مهمونا بیان نشستیم رو مبل که خستگی بگیریم. بعد تو " Goodbye my love از “Demis Roussos رو گذاشتی و رفتی اون یکی اتاق. بعدش رو یادته.
یادته دو شب قبلِ رفتنم تو عروسی فرزانه سیاه مست کردی آبرومو بردی. بعدش که من داشتم برت می گردوندم خونه ماشین خراب شد نصف شبی چه پدری ازم دراومد تا برسیم خونه.
یادته اون شبی که سه صبح زنگ زدی بیا بریم حلیم و من گفتم حالا بیا اینجا تا ببینیم چی میشه. یادته چه تنامون با هم آشنا شد اون موقع.
یادته که چه سنگ صبورم بودی. که چه دوست بودیم و چه همه کامل می کردیم همو بدون اینکه حرفی از عشق باشه. یادته چقدر با هم رقصیدیم تو اینهمه سال. که چقدر من دوست داشتم مدل رقصیدنت رو، مدل رقصیدنمون رو.
یادته شرطمون رو که برده بودی باید بهت شام رو میدادم. رفتیم رستوران شار با هم تا گلو خوردیم. بعدش رو یادته تو خونه. که من وسط پیچیدن تنهامون چطور گریه م گرفت بسکه “Goodbye my love” رو می ذاشتی هر وقت با هم بودیم. یادته بعد اون روز تا روز آخر هر وقت منو می بوسیدی می گفتی بدون گریه ها.
یادته اون شب تو پارکینگِ خونه چطور تو رو نرده ها نشسته بودی و من نیم ساعت محکم بغلت کرده بودم تا یادم بمونه بغلت رو. می دونی که اون بهترین بغلِ عمرم بوده تا الان.
یادته شب رفتنم رو که تو هال وسط تو و پیروز دراز کشیده بودم تا موقع رفتن بشه. یادته چقدر دلم می خواست بچسبم بهت برای بار آخر اما همه خونه پر آدم بود و نمی تونستم.
یادته اون خداحافظی تو فرودگاه رو. هنوزم عکساشو که می بینم دلم می خواد بترکه. یادته چه همه به خداحافظی ما نگاه می کردن و گریه می کردن بسکه همه می دونستن که چقدر دوستیم.
یادته بعدش گفتی که موقع رفتن برادرت گریه نکردی اما برا من چرا. یادته گفتی بعد از من مامانم تو رو بغل کرده و گفته بوی منو میدیی.
یادت نیست اما. یادت بود اگه الان چراغ رابطه اینقدر تاریک نبود.
اما من هنوز دلم خیلی برات تنگ میشه. بس که دخترم. بس که ......
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
بالکن
حالا می دونی وقتی همه اینا رو داشت چکارا میشه کرد. میشه بارون که میاد بری بشینی تماشا و هی نفس عمیق بکشی. تازه رنگین کمون بعدشم هست. میشه یه لیوان چایی یا شیر قهوه داغ بریزی ببری با خودت و همینطوری که داری به هزارتا چیز فکر می کنی مزه مزه ش کنی. می تونی کتابتو با خودت ببری اونجا بخونی. یه پتو نرم و کوچیک هم ببری که سردت شد بپیچی دورت. بعدش میشه اونجا که کتابه خیلی خوب بود و مجبوری ببندیش که فکر کنی در مورد اون تیکه ش، به منظره روبروت خیره بشی و فکر کنی. می تونی صدای موسیقی رو بلند کنی بعد بری بشینی از اونجا گوش بدی و نگاه مردم کنی که اون پایین دارن زندگی شونو می کنن. هوس سیگار که کردی می تونی بری اونجا بکشی و هی زل بزنی به آتیش سیگارت که چه جوری هی گر میگیره،نشسته یا ایستاده وقتی یه شونه ات رو تکیه دادی به دیوار. وقتایی که دوست جونت هست می تونین با هم برین و بشینید و قهوه و شرابتونو بخورین. اگه تاپ داشت که خیلی بهتر، میچسبی بهش و شرابتو مزه مزه می کنی و کلی احساس خوشبختی می کنی. دلت که گرفته بود و گریه می خواست می تونی بری اونجا گریه کنی یا اشکاتو قورت بدی که کسی نبینه. بی خوابی که به سرت زد شبا می تونی بری بشینی اونجا و هزار ساعت برا خودت فکر و خیال کنی و رویا ببافی. یه روزایی میتونی حتی غذات رو ببری و اونجا بخوری یا عصرونه. یه روزایی هم هست که همینطوری که اونجا نشستی و تو عالمِ خودتی یکی بیاد از پشت بغلت کنه و سرشو لای موهات کنه و لاله گوشت رو ببوسه. خلاصه هیج جای دیگه ای مثل بالکن خونه اینقدر نمی تونه بدرد بخور و پر از خاطره باشه برات. قول میدم.
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
سفرنامه
البته بعد از مدتها باقالی پلو و ماهیچه همراه ترشی و دوغ عالمی داشت. از نون و پنیر و ریحون قبل از غذا و زولبیا بامیه بعدش هم کلی محظوظ شدم.
2- تو این سفر دوست عزیز لبنانی م همراهم بود. از اونجایی که این دوست بنده بسیار مذهبیه و باید حتما بره کلیسا منم مجبور شدم باهاش برم. چون باید هتل رو تحویل می دادیم و جایی هم باز نبود که من برم. قرار بود من بیرون بمونم اما چون گرم بود و مراسم دو ساعت طول می کشید قرار شد برم داخل و تو سالن بیرون از سالن اصلی منتظر بشم. یه ربع نگذشته بود که یهو یه خانم تقریبا مسن اومد سراغم که:
- عزیزم اولین دفعه ست میای کلیسای ما؟
- بله.
- اون شوهرته یا دوستت؟اسمتون چیه؟
- دوستمه. ....
- چرا تو نمیری مگه "ارتودوکس" نیستی؟
- نه نیستم.
- تو خانواده " مسیحی" دنیا اومدی؟
- نه خانم. من مذهبی نیستم.
- باشه پس من میرم برات کتاب دعا میارم که با ما همراهی کنی!!
این بود که بنده دو ساعت تمام مجبور شدم سرپا بایستم و گوش کنم و حرص و فان رو همراه هم داشته باشم. بعدش هم نصف فطیر خودش رو به من داد. کلا از پیش من بجز یکی دو دقیقه تکون نخورد. آخر کار هم کشیش اسم من و دوستم رو به عنوان مهمون خوند و خوشامد گفت. بیخود نبود می گفت "اسپل" کن اسمتون رو. موقع بیرون رفتن هم جناب کشیش یه دست محکم با من داد و آرزو کرد که منو بیشتر ببینه. این خانم هم در تمام مدت داشت با یه لبخند محو منو نگاه می کرد و خوشحال بود که یکی رو به راه راست هدایت کرده. حالا شاید یه زمون از جزئیات این دو ساعت مفصل بنویسم.
3-ناهار رفتیم یه رستوران لبنانی که بد نبود اما خیلی خوب هم نبود. هموطنان همیشه در صحنه هم اونجا بودن و محظوظ شدم طبق معمول.
آما (با تشدید بخونین مثل همشهری های ما!) بعد از ناهار رفتیم " مرکز مجسمه ناشر". این مجموعه کلکسیون شخصیِ این جناب " ناشر" بوده. زیاد بزرگ نیست اما کارهای جالبی توش پیدا میشه. یکی از این کارها که عکسش رو این بالا گذاشتم اسمش هست "walking to the sky " . بسیار کار خلاقانه و زیبا و باشکوهیه. یه سری از کارها داخل ساختمون بودن و بقیه هم تو حیاط ساختمون که بسیار قشنگ طراحی شده بود. خلاصه بعد از مدتها مضیقه و دوری از عالم هنر بسی لذت بردم.
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
خرجش کن
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
نکنید آقا جان، با اعصاب من بازی نکنید
باز هم هموطنان عزیز
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
و خداوند گودر را خلق کرد
.
من از سر کار برگشتم و دارم گودر رو زیر و رو می کنم و فکر می کنم چقدر خوب که گودر هست، که میشه یه عالمه چیزای خوب توش بخونی، یه عالمه حس های خوب بگیری، یه عالمه ذوق کنی که وای چه خوب نوشته فلانی و یه عالمه احساس نزدیکی کنی با کسایی که ندیدیشون. بعد با خودت بگی که چه خوب شد که این گودر اختراع شد!!! که اگر نبود این همه وبلاگ خوب الان چکار می کردی.
اصلا می دونی چی شد که من وبلاگ گرد شدم. همش تقصیرِ این "لینکی" بود که یه روز "وحید" فرستاد برام. یه روزایی دو سه سال پیش بود. از همون روزایی که منم سودای رفتن داشتم و یه جوری کلمه کم داشتم که بگم چرا. بعد یهو دیدم که وای که چه خوب نوشته. که من چقدر "نگار" تو این نوشته رو می فهمم و چقدر همزمان "نویسنده" این نوشته رو می فهمم. که می دونم که باید برم تا ببینم که آسمونِ یه جای دیگه چطوریه. که بوسیدن همون وقتی که دلت خواسته، از همون بوسه های خودانگیخته که یهو دلت می خواد، چه فرقی داره با بوسه هایی که فقط تو زمان و مکان مناسب می تونی داشته باشی. که پوشیدن پیرهن و دامنِ چین دار زیر نور آفتاب چه حسی داره، که با شلوار گرم کن و موهای همینطوری هر طرف رها سوپر مارکت رفتن چطوریه.
همین شد که من معتاد شدم، به خوندن نوشته های آدمهایی که نمی شناسم اما کلی احساس نزدیکی دارم باهاشون. که با اینکه نویسنده خوبی نیستم اصلا شروع کنم که بنویسم.
.
همچنان داره می خونه: کج کج رَویِ روزگار اگر گذارد.......
.
حالا که اومدم باز هم این نوشته رو هر چند وقت یه بار می خونم. برای اینکه یادم نره اون حس ها. برای اینکه یادم بمونه که دنبال چی اومدم .
یه وقتهایی هست، وقتهای زیادی هم هست، که منم دلم تنگ میشه. برای شب های جشنواره با "نیما"، برای عصرهایی که میرفتم خونه وحید و یه بغل فیلمِ خوب سوا می کردم از اون کلکسیونِ درجه یکش، برای عصرهای خانه هنرمندان، برای سینما عصر جدید، برای کافه نادری و علی، برای تئاتر شهر و آقای خوارزمی که همیشه خدا برام بلیط پیدا می کرد حتی شده بلیط مهمان که بتونم ببینم اجراها رو، برای نشر ثالث، برای انقلاب گردی، برای بوسه های آخر شب موقع خداحافظی که هر دفعه می گفتیم از دفعه دیگه تو خیابون همو نمی بوسیم اما باز می بوسیدیم، برای خیابون شریعتی بالاتر از میرداماد تا تجریش، برایِ اون ترافیک، برای اون اعصاب خوردی و فحش دادن های موقع عصبانی بودن از همه چیز.
فقط می دونی بدیش چیه؟ یه زمونایی یه مطلبِ خیلی خوب می خونی و ذوق می کنی، دلت می خواد با یکی راجع بهش حرف بزنی اما کسی نیست.
می دونی چه حسی دارم این وقتها؟ مثل آدمی می مونم که یه خبرِ خوب داره، اما کسی رو نداره که خبرو بهش بده.
.
دلا،دلا می بری ام
غلط ، غلط گر نکنم