{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

دلتنگی های یک دلقک تنها...

امروز چهل روزه که اومدم. هنوز باورم نمیشه که دیگه خیلی کسا رو ندارم. نمی تونم بغلشون کنم٬ هر وقت دلم خواست بهشون زنگ بزنم یا ببینمشون. تو این مدت شک کردم٬ خیلی هم شک کردم که اصلا می ارزه اینهمه به خودت فشار بیاری؟ که نهایتش چی بشه؟ فرض هم که موفق بشی ٬ چه می دونم مدارج عالی رو طی کنی و بقول اینوری ها پول زیاد بسازی. چه فایده داره وقتی نمیتونی شادیهاتو شریک باشی با اونهایی که دوستشون داری. چه فایده که فقط عکس شادیهای همدیگه رو میبینیم. کامنت تو فیس بوک که وای چه جای قشنگی٬ جای منو هم خالی کن.
آخه چطور میشه وقتی دلت داره پر میزنه که با یکی باشی ٬ که با هم برین فلان جا و بهمان جا٬ فقط تو دلت بگی جای فلانی خالی و بعد هم بی خیال به لذت بردنت ادامه بدی. والا بخدا نمیشه یا من نمی تونم٬ بلد نیستم فقط با یاد آدمها زندگی کنم.
خیلی ها بهم گفتن خوب نمی رفتی. خودت خواستی مگه کسی مجبورت کرده بود که رفتی و اینهمه ناله می کنی. واقعیت اینه که یه کارایی تو زندگی هست که برای اینکه به خودت بدهکار نباشی مجبوری انجامشون بدی. مثل جراحی کردن میمونه٬ لازمه که انجامش بدی ولی این لازم بودن دلیل نمیشه که بعدش درد نکشی. درد کشیدن هم که سخته خوب.
هفته اولی که اینجا بودم سخت ترین هفته بود. دانشگاه که هنوز باز نشده بود. همه دانشجوها بیرون شهر بودن و خونه هم که خالی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم تو زندگیم یه روزی برسه که داشتن یه مبل و چهارتا کاسه و بشقاب بشه یه پروسه غیر قابل حل. یا اینکه داشتن یه میز غذاخوری اینقدر منو خوشحال کنه. بنظرم اینم یه جورشه دیگه. البته خوب عاقلان می گن که این سختی ها باعث میشه آدم بزرگ بشه. حالا من دیگه نمی دونم خریدن میز و صندلی چطور میخواد باعث بزرگ شدن من بشه!
اعتماد به نفسم رو که به کلی از دست داده بودم. می ترسیدم که اصلا می تونم دوباره درس بخونم؟ اونم بعد از اینهمه سال. اصلا درس خوندن به یه زبان دیگه چطوریه. اینکه اصلا از پس اینهمه چیز بر میام یا نه. از همه چیز می ترسیدم.
دلتنگی هم که دیگه امان آدمو می بره. اینکه دیگه تو نیستی. که آرومم کنی و بگی میتونی ٬ بگی که خیلی قوی ام ٬ حتی از خیلی مردها قویترم. پشتمو ماساژ بدی و بگی پاشو بریم بستنی مادر حالت جا بیاد. راستی الان اینا رو داری به کی میگی؟ اصلا میگی یا نه؟
همه جای خونه پر عکسه. مخوصا عکس های این سه هفته آخر که چقدر همه مهربون بودن باهام. پر مهربونی٬ پر مهمونی٬ پرعشق٬ پر خاطره. پر از تو و حضور تو. باورم نمیشه که دیگه ندارم اینا رو. فکر کنم خیلی طول بکشه که یاد بگیرم نداشتن ها رو٬ نبودن ها رو و ندیدن ها رو.
همیشه موقعی که از چیزی اذیت میشم همینطور بوده. اولش اینقدر سخته که فکر می کنم ممکنه بمیرم. بعد شروع می کنم به مکانیسم دفاعی درست کردن. یه جوری که اینگار همه چیز برعکسه. یه مدت که میگذره دیگه خودمم باورم میشه که قضیه اصلا از اول اینطوری بوده. اینکه مثلا ازاولش هم من بودم که این آدمو دوست نداشتم و این من بودم که گذاشتمش کنار. بعد که باورم شد آروم میشم و شروع می کنم به خندیدن به کاری که کردم. خوب یا بد اینم یه جورشه دیگه. الانم باید شروع کنم بدیهاتونو به یاد بیارم. اینکه فلان جا اون کارو کردین و بهمان جا رفتارتون خیلی بد بود. اینکه مهربون نبودین بقدر کافی و اینکه اونقدرها هم که من فکر می کردم دوستهای خوبی نبودین. شاید اینطوری باور کنم که ارزششو داشته ولتون کنم و بیام یه گوشه دنیا تنها بشینم.
ولی همتون می دونین که چقدر عزیزین٬ حتی اگه من همه اینارو به زور باور کنم. مگه نه؟

سلام

سلام (فعلا به خودم!)

الان فقط اومدم ٬ بعد از یه وسوسه چند ساله و شاید بیشتر به خاطر وسوسه دوستی عزیز.
نمی دونم اینجا تو آینده چطوری میشه اما فکر کنم به تجربه اش بیارزه.