{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

بالکن

می دونی خونه حتما باید بالکن داشته باشه. چشم اندازش رو به یه دشت سرسبز یا باغ خونه روبرویی باشه. اگرم نشد حداقل رو به دیوار نباشه که دلت بگیره. باید سقف داشته باشه که اگه هوا بارونیه خیس نشی و بتونی هرچقدر که دلت خواست بمونی و بارون رو تماشا کنی یا اگه آفتابی بود سرت زود درد نگیره از گرما، چشات رو هی ریز نکنی یا دستتو هی سایبون چشات نکنی که آفتاب اذیتت نکنه. حداقل باید طبقه دوم باشه که احساس امنیت کنی. که هرکی اون پایین داشت رد میشد نتونه ببیندت و یا با رد شدنش رشته فکرتو پاره نکنه. باید بقدر یه میز و دوتا صندلی جا داشته باشه. اگه بشه یه تاپ هم توش بذاری که دیگه چه بهتر. میز و صندلیش باید از این لهستانی سفیدا باشه با چند تا کوسنِ چاق و چله و نرم.
حالا می دونی وقتی همه اینا رو داشت چکارا میشه کرد. میشه بارون که میاد بری بشینی تماشا و هی نفس عمیق بکشی. تازه رنگین کمون بعدشم هست. میشه یه لیوان چایی یا شیر قهوه داغ بریزی ببری با خودت و همینطوری که داری به هزارتا چیز فکر می کنی مزه مزه ش کنی. می تونی کتابتو با خودت ببری اونجا بخونی. یه پتو نرم و کوچیک هم ببری که سردت شد بپیچی دورت. بعدش میشه اونجا که کتابه خیلی خوب بود و مجبوری ببندیش که فکر کنی در مورد اون تیکه ش، به منظره روبروت خیره بشی و فکر کنی. می تونی صدای موسیقی رو بلند کنی بعد بری بشینی از اونجا گوش بدی و نگاه مردم کنی که اون پایین دارن زندگی شونو می کنن. هوس سیگار که کردی می تونی بری اونجا بکشی و هی زل بزنی به آتیش سیگارت که چه جوری هی گر میگیره،نشسته یا ایستاده وقتی یه شونه ات رو تکیه دادی به دیوار. وقتایی که دوست جونت هست می تونین با هم برین و بشینید و قهوه و شرابتونو بخورین. اگه تاپ داشت که خیلی بهتر، میچسبی بهش و شرابتو مزه مزه می کنی و کلی احساس خوشبختی می کنی. دلت که گرفته بود و گریه می خواست می تونی بری اونجا گریه کنی یا اشکاتو قورت بدی که کسی نبینه. بی خوابی که به سرت زد شبا می تونی بری بشینی اونجا و هزار ساعت برا خودت فکر و خیال کنی و رویا ببافی. یه روزایی میتونی حتی غذات رو ببری و اونجا بخوری یا عصرونه. یه روزایی هم هست که همینطوری که اونجا نشستی و تو عالمِ خودتی یکی بیاد از پشت بغلت کنه و سرشو لای موهات کنه و لاله گوشت رو ببوسه. خلاصه هیج جای دیگه ای مثل بالکن خونه اینقدر نمی تونه بدرد بخور و پر از خاطره باشه برات. قول میدم.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سفرنامه



1- آخر هفته رفته بودم دالاس. کاری داشتم که باید انجام میدادم گفتم بمونم گردشی هم بکنم. شب رفتم رستوران ایرانی. یه طرف سالن تولد کسی بود و کلی بزن و بکوب، این طرف هم یکی دیگه افطاری داده بود. بنظر صاحب رستوران همه رو می شناخت. یه جوری مثل مهمونی خانوادگی بود. کلا اگر بدون پول دادن هم می رفتم کسی نمی فهمید بس که هیچکس سر میز ما نیومد. پیشخدمتِ خودش اون وسط داشت همچین می رقصید که مهمونای تولد کم آورده بودن و واسش دست می زدن که بیشتر بلرزونه. قبلا تو وب سایتشون نوشته بود که شب رقص عربی دارن. از ساعتش که گذشت از پیشخدمت پرسیدم که رقص چی شد پس؟ گفت بخاطر رمضون نمی تونیم! اونوقت اون طرف فرشید امین داشت می خوند " سپیده! از اون روز که چشام چشماتو دیده...". کلی هم مجبور شدم توضیحات به دوستم بدم که چرا آقاها دارن با هم میرقصن و اینقدر قر میدن. از کار این مردم سر در نیاوردم من آخر.
البته بعد از مدتها باقالی پلو و ماهیچه همراه ترشی و دوغ عالمی داشت. از نون و پنیر و ریحون قبل از غذا و زولبیا بامیه بعدش هم کلی محظوظ شدم.
2- تو این سفر دوست عزیز لبنانی م همراهم بود. از اونجایی که این دوست بنده بسیار مذهبیه و باید حتما بره کلیسا منم مجبور شدم باهاش برم. چون باید هتل رو تحویل می دادیم و جایی هم باز نبود که من برم. قرار بود من بیرون بمونم اما چون گرم بود و مراسم دو ساعت طول می کشید قرار شد برم داخل و تو سالن بیرون از سالن اصلی منتظر بشم. یه ربع نگذشته بود که یهو یه خانم تقریبا مسن اومد سراغم که:
- عزیزم اولین دفعه ست میای کلیسای ما؟
- بله.
- اون شوهرته یا دوستت؟اسمتون چیه؟
- دوستمه. ....
- چرا تو نمیری مگه "ارتودوکس" نیستی؟
- نه نیستم.
- تو خانواده " مسیحی" دنیا اومدی؟
- نه خانم. من مذهبی نیستم.
- باشه پس من میرم برات کتاب دعا میارم که با ما همراهی کنی!!
این بود که بنده دو ساعت تمام مجبور شدم سرپا بایستم و گوش کنم و حرص و فان رو همراه هم داشته باشم. بعدش هم نصف فطیر خودش رو به من داد. کلا از پیش من بجز یکی دو دقیقه تکون نخورد. آخر کار هم کشیش اسم من و دوستم رو به عنوان مهمون خوند و خوشامد گفت. بیخود نبود می گفت "اسپل" کن اسمتون رو. موقع بیرون رفتن هم جناب کشیش یه دست محکم با من داد و آرزو کرد که منو بیشتر ببینه. این خانم هم در تمام مدت داشت با یه لبخند محو منو نگاه می کرد و خوشحال بود که یکی رو به راه راست هدایت کرده. حالا شاید یه زمون از جزئیات این دو ساعت مفصل بنویسم.
3-ناهار رفتیم یه رستوران لبنانی که بد نبود اما خیلی خوب هم نبود. هموطنان همیشه در صحنه هم اونجا بودن و محظوظ شدم طبق معمول.
آما (با تشدید بخونین مثل همشهری های ما!) بعد از ناهار رفتیم " مرکز مجسمه ناشر". این مجموعه کلکسیون شخصیِ این جناب " ناشر" بوده. زیاد بزرگ نیست اما کارهای جالبی توش پیدا میشه. یکی از این کارها که عکسش رو این بالا گذاشتم اسمش هست "walking to the sky " . بسیار کار خلاقانه و زیبا و باشکوهیه. یه سری از کارها داخل ساختمون بودن و بقیه هم تو حیاط ساختمون که بسیار قشنگ طراحی شده بود. خلاصه بعد از مدتها مضیقه و دوری از عالم هنر بسی لذت بردم.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

خرجش کن

الان خسیسی. دوستت‌دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا، دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را. این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی، باید آدمش پیدا شود. باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد. سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند. فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.‌ صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش. شروع می‌کنی به خرج کردنشان. توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد یک دوستت دارم خرجش می‌کنی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرجش می‌کنی یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی. بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به از اعتماد آدم‌ها سوءاستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری. اما بگذار به سن تو برسند. بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند. چل‌چلی می‌دانی یعنی چی لاله؟‌ درد دارد.
(+)

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

نکنید آقا جان، با اعصاب من بازی نکنید

اصلا می دونی از چیه فیس بوک بدم میاد. اینکه نشستی داری زندگیتو می کنی، یهو یه خبری از یکی آپدیت میشه که دنیات رو زیر و رو می کنه. حالا هی بیا خودتو جر بده که دوباره تمرکز کنی. عمرا اگه بتونی.

باز هم هموطنان عزیز

دیروز داشتیم با تارا از پله های دانشکده بالا میرفتیم و حرف می زدیم. یه پسره رد شد و یهو برگشت گفت اِ شما ایرانی هستین؟
ما هم گفتیم خوب آره معلومه دیگه! اونم گفت حدس زدم. چون اینجا دخترا معمولا شلوارک می پوشن، نیست شما شلوار تنتون بود گفتم ایرانی هستین.
گاهی آدم دلش میخواد سرش رو محکم بکوبه دیوار. یکی نیست بگه آخه عقل کل ما داشتیم بلند فارسی حرف می زدیم آخه!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

و خداوند گودر را خلق کرد

صدیق تعریف داره می خونه: آتشی در سینه دارم جاودانی، عمرِ من مرگی ست نامش زندگانی
.
من از سر کار برگشتم و دارم گودر رو زیر و رو می کنم و فکر می کنم چقدر خوب که گودر هست، که میشه یه عالمه چیزای خوب توش بخونی، یه عالمه حس های خوب بگیری، یه عالمه ذوق کنی که وای چه خوب نوشته فلانی و یه عالمه احساس نزدیکی کنی با کسایی که ندیدیشون. بعد با خودت بگی که چه خوب شد که این گودر اختراع شد!!! که اگر نبود این همه وبلاگ خوب الان چکار می کردی.
اصلا می دونی چی شد که من وبلاگ گرد شدم. همش تقصیرِ این "لینکی" بود که یه روز "وحید" فرستاد برام. یه روزایی دو سه سال پیش بود. از همون روزایی که منم سودای رفتن داشتم و یه جوری کلمه کم داشتم که بگم چرا. بعد یهو دیدم که وای که چه خوب نوشته. که من چقدر "نگار" تو این نوشته رو می فهمم و چقدر همزمان "نویسنده" این نوشته رو می فهمم. که می دونم که باید برم تا ببینم که آسمونِ یه جای دیگه چطوریه. که بوسیدن همون وقتی که دلت خواسته، از همون بوسه های خودانگیخته که یهو دلت می خواد، چه فرقی داره با بوسه هایی که فقط تو زمان و مکان مناسب می تونی داشته باشی. که پوشیدن پیرهن و دامنِ چین دار زیر نور آفتاب چه حسی داره، که با شلوار گرم کن و موهای همینطوری هر طرف رها سوپر مارکت رفتن چطوریه.
همین شد که من معتاد شدم، به خوندن نوشته های آدمهایی که نمی شناسم اما کلی احساس نزدیکی دارم باهاشون. که با اینکه نویسنده خوبی نیستم اصلا شروع کنم که بنویسم.
.
همچنان داره می خونه: کج کج رَویِ روزگار اگر گذارد.......
.
حالا که اومدم باز هم این نوشته رو هر چند وقت یه بار می خونم. برای اینکه یادم نره اون حس ها. برای اینکه یادم بمونه که دنبال چی اومدم .
یه وقتهایی هست، وقتهای زیادی هم هست، که منم دلم تنگ میشه. برای شب های جشنواره با "نیما"، برای عصرهایی که میرفتم خونه وحید و یه بغل فیلمِ خوب سوا می کردم از اون کلکسیونِ درجه یکش، برای عصرهای خانه هنرمندان، برای سینما عصر جدید، برای کافه نادری و علی، برای تئاتر شهر و آقای خوارزمی که همیشه خدا برام بلیط پیدا می کرد حتی شده بلیط مهمان که بتونم ببینم اجراها رو، برای نشر ثالث، برای انقلاب گردی، برای بوسه های آخر شب موقع خداحافظی که هر دفعه می گفتیم از دفعه دیگه تو خیابون همو نمی بوسیم اما باز می بوسیدیم، برای خیابون شریعتی بالاتر از میرداماد تا تجریش، برایِ اون ترافیک، برای اون اعصاب خوردی و فحش دادن های موقع عصبانی بودن از همه چیز.
فقط می دونی بدیش چیه؟ یه زمونایی یه مطلبِ خیلی خوب می خونی و ذوق می کنی، دلت می خواد با یکی راجع بهش حرف بزنی اما کسی نیست.
می دونی چه حسی دارم این وقتها؟ مثل آدمی می مونم که یه خبرِ خوب داره، اما کسی رو نداره که خبرو بهش بده.
.
دلا،دلا می بری ام
کجا، کجا می بری ام
غلط ، غلط گر نکنم
خطا می بری ام

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

این نیز بگذرد

سه صبح بود که از خواب پریدم. خوابِ تو رو دیده بودم یا چیز دیگه یادم نمیاد الان. فقط یادمه که تا بیدار شدم یادِ تو اومد تو ذهنم و چقدر دلم می خواست مامانم اینجا بود می رفتم تو تختش خودمو گلوله می کردم یه گوشه. وۥل هم نمیخوردم که پرتم نکنه بیرون یه زمون. اونوقت یواشکی حفره زیرِ گلوشو بو می کردم و آروم میشدم. نیست اما. کلی فکرای جورواجور کردم. آخرین بار که ساعتو نگاه کردم پنج بود. بیدار که شدم هنوز هشت نشده بود. چای درست کردم و پنکک ها رو گذاشتم تو تستِر و فکر کردم که چه شبی بود. که چه شروعِ بدیه واسه اولین روز ترم پائیز، واسه دوباره بدو بدو و تمرین و کلاس و آزمایشگاه، واسه شروعِ دوباره. همین طوری گیج بودم که زنگ زدی. فکر کردم از ایرانه. " هلو پِرشِن" رو که شنیدم اینگاری یه چیزی کنده شد افتاد ته دلم. گفتی که می خواستی "سورپریز کال" باشه. بنظرم یه خورده سورپریزش زیاد بود. نفهمیدم چی گفتم اصلا و چی شنیدم. می دونی یه چیزایی گاهی از حد تحمل آدم خارجه. فکر کنم سنم واسه اینقدر زیادش رفته بالا یه خورده. ملاحظه کن دفعه بعد لطفا. یه چیزایی گفتی راجع به اینکه فک کرده بودی سر کارم و اینها. اینکه خوبی و خوشحالی من خوبم . یه چیزایی هم من بلغور کردم. آخر و عاقبتِ من با این بدخوابی به کجا میرسه نمی دونم. می دونم اما چه خوب تر بود اگه همه چیز اینهمه سخت و پیچیده نبود.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

.....

?You know the worse thing for parents second after losing a child
Watching your child have the same life you have, and you can’t stop it. It’s a terrible helpless feeling make you angry all the time
.
.
.
.
*The movie: PS I love you

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

شب های روشن*

- شده تا حالا به یه نفر برخورد کنی که به دلت بشینه؟
-آره، اما به دلشون نَشِستِم.
-چرا؟
-چون قبلا یکی به دلشون نشسته بود.
*فیلمی از فرزاد موتمن

تصویر

دیدی چه گاهی وقتا فرق داره اون تصویری که تو ذهنت داری از کسی، کسی که می بینیش و می شناسیش ، با اونی که واقعا هست. همون شکل و قیافه طرف رو منظورمه.
شده دل تنگ بشی بری آلبومت رو باز کنی و جا بخوری که وای این چه همه فرق داره. دیدی چه جوری میشه دلِ آدم یهو؟ چه می ترسی از خودت که چشمت اونی رو که می خواد میبینه نه اونی رو که هست. که میگی وای این که اون نیست که. دیدی که آلبوم رو که بستی باز همون تصویر قبل رو تو ذهنت داری دوباره.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

بفهم یا حداقل خودتو به اون راه نزن

دیدی یه رابطه که شروع میشه چطور شوخی ها و کلمه های مخصوصِ خودش رو پیدا می کنه. اشاره هایی که فقط همون دو نفر می فهمن، چیزایی که فقط همون دو نفر بهش می خندن. آهنگِ اون دونفر، غذا و کافی شاپِ مورد علاقه و هزار تا چیز دیکه که مال همون رابطه ست، مال همون دو نفره.
رابطه که تموم شد اما همه اینا میمیره باهاش. حالا تو هی بیا پای نامه های حقیقی و مجازیت رو با " نیک نِیم" اون دوره امضا کن.
مرده بابا جان، مرده. بفهم.

Virtual hugs

بنظر گاهی آدم تو دنیای مجازی راحت تر میتونه حرف بزنه، شوخی و طنازی کنه و احساس راحتی کنه.
کلا من مرده این قسمتش شدم:
I'm sending you virtual hugs
نظر به اینکه بعد از مهاجرت بنده کلا در دنیای مجازی زندگی می کنم از این به بعد میتونم کلی از این " ویرچوال" ها لذت ببرم و احیانا لذت پخش کنم.
اینجوریاست که آدم کلی چیز یاد میگیره. حالا هی بگین اینترنت بده.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

.....

و همانا در زندگی " تصنیف" هایی هست که میشود روزی صد بار بهشون گوش داد و سیر نشد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

هرگز رهایم مکن

چند روزی بود داشتم کتاب "هرگز رهایم مکن" از "کازوئو ایشی گورو" رو می خوندم. مدتها بود که اینقدر از خوندن یه کتاب لذت نبرده بودم. از همونا بود که مجبورت می کنه وسط خوندن چشاتو ببندی و بذاری خیالت بقیه قصه رو بسازه. ترجمه بسیار روان و خوب "سهیل سمی" هم قطعا به عمیق تر شدن این لذت کمک می کنه.
کتاب در مورد یه عده ست که بصورت آزمایشگاهی درست شدن تا اینکه بعد از بلوغ بتدریج اندام هاشون رو اهدا کنن و بمیرن. روایتگر یکی از همین هاست که هنوز نوبت اهدای اعضاش نرسیده و پرستار اهدا کننده های دیگه ست. کتاب پرِ از جزئیات کوچیک زندگی این آدمها. اینکه چطور پذیرفتن این سرنوشت محتوم رو و تلاشی نمی کنن برای فرار ازش. تنها یه تلاش کوچیک برای به تعویق انداختن کوتاه مدت اهدا ها و نه توقف همیشگی اون.
برای من اینکه چطور این آدمها عاری از هر دغدغه، عاری از وحشت مردن و عاری از هر خواستی هستند عجیب بود. اینکه اصلا روحی دارند یا نه؟ و طرز برخورد سرپرستاشون با اونها و اینکه چطور میشه همچین شغلی داشت و زنده موند، زندگی کرد. که چطور میشه با یه عده این کار رو کرد.
هیچ جای کتاب اشاره ای به آدمهای دریافت کننده نمیشه. برای من اما تصور این آدمها سخت بود. زیاد فکر کردم که چطور آدمهایی می تونن باشن. که چه حسی داره بدونی این عضو رو که به تو میدن زندگیِ یکی دیگه بخاطرش تموم میشه.
تخیلِ نویسنده قابل ستایشِ و برای من عجیب که چطور به همچین موضوعی فکر کرده. چیا پیش اومده تو زندگیش که به اینجا رسیده که این داستان رو بنویسه.
برای من همیشه وقتی فیلمی میبینم یا کتابی میخونم چگونگی رسیدن خالق به خلق همچین اثری همانقدر جالبه که خود اثر. و طبیعتا تا مدتها ذهنم رو مشغول می کنه.
لذتِ نابیست خواندن کتابهایی از این دست. توصیه می کنم اکیدا.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

لحظه

یه لحظه هایی پیش میاد تو زندگی که نفست بالا نمیاد، قلبت نمی زنه بس که هجوم هیجان یهویی بوده.
تلاش می کنی فکر کنی، یه کاری بکنی که بفهمی هنوز زنده ای. کوتاه ان این لحظه ها، اما سخت و نفس گیر.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

ما هیچ، ما نگاه

ده روز دیگه دوباره ترم شروع میشه. به دور و برم که نگاه می کنم می بینم که چه خلوت شده دانشگاه این روزها. بسکه همه رفتن خانواده هاشون رو ببینن و نفسی تازه کنن برای شروع ترم. حتی دوستام تو اروپا هم رفتن یا دارن میرن ایران.
ما دانشجوهای ایرانیِ آمریکا اما فقط با حسرت نگاه می کنیم به این رفت و آمد ها. چرا که با اون پروسه سختی که ویزا گرفتن داره، البته اونم اگه بگیری، هر آدم عاقلی ترجیح میده ریسک نکنه. مثل بچه آدم هر روز میای سر کارت و میری، دوستایی رو که برمیگردن بغل می کنی و با یه لبخند پت و پهن گوش میدی که چکارا کردن و کجاها رفتن. ازتم که بپرسن پس تو کی میری میگی بعد از درسم، چون که مشکل ویزا دارم. سری تکون میدن برات به نشانه اینکه آخی طفلکی. بعد اصلا همه کم کم یادشون میره که تو هم آدمی و دل داری و احیانا خانواده ای که گاهی دلت می خواد بغلشون کنی. که دست بر قضا تو آدمی بودی اهل سفر و از هر فرصتی استفاده می کردی که بری و ببینی.
اینجوری کنار نشستن و نگاه کردن اینقدر میسوزونه گاهی که می خوای هوار بزنی. که آخه لامروت ها به من چه که تو دنیای سیاست کی می خواد حالِ کیو بگیره و امنیت مملک و این حرفها. منِ دانشجوی بدبخت دلم می خواد تو سال دوهفته ببینم اونهایی رو که دوست دارم. اینقدر یعنی توقع زیادیه این؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

ابر بهار

ابر بهار که می گن حال این روزهای منه. عرضِ دو دقیقه همچین حالم از این رو به اون رو میشه که خودمم تعجب می کنم.
ای خاک تو سرِ بدبختِ احساساتیم بذارم.

من خواب دیده ام.......

یه زمون هایی تو زندگی هست که اینقدر دست آدم از همه جا کوتاهه که به هرچیزی امید می بنده. هر چیزی رو یه نشانه می بینه. مثلا یکی میگه یه سیب رو بندازی بالا هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین و تو دلت رو به همین خوش می کنی که شاید واسه تو همین بشه و این هزار تا چرخ مشکلت رو حل کنه. نوشته ای تو فیس بوک، جمله ای تو کتابی ، آهنگی و هر چیزی رو برای خودت می کنی دست آویز. حتی گاهی وقتها به خوابهاتم دل می بندی. اما خودتم می دونی اون ته تهای دلت که نه، همینه که هست. که اصلا اینگار قرار نیست آروم بشه این دل.
*******
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد




۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

move clown, move

.I have to learn how to MOVE on

A Journey Without You

دوستم پسرِ معمولیِ خیلی خوبیه. وقتی میگم معمولی یعنی مختصات معمولی رو که ما به آقایون نسبت میدیم داره. بی خیال، فراموشکار، کمی سنگدل، شلخته و خلاصه همین حرفها. اما دوست خوبیه و وقتایی که لازمش داری بطور قطع کمکت می کنه. سعی می کنه تا اونجایی که میتونه شنونده خوبی باشه موقع هایی که غمگینی. تقریبا نزدیک ترین دوستِ منه اینجا.
این دوستم عاشقِ دختری بوده تو کشورش، پارسال بخاطرش میره اونجا اما جور نمیشه قضیه و بر میگرده. اینجا گاهی یادش میفته و دپرس میشه. چند روز پیش با هم داشتیم صحبت می کردیم. رسید به اینجا که وقتهایی که من اینطور حس ها رو دارم با کی حرف میزنم. گفتم من می نویسم تو هم می تونی همین کار رو بکنی. گفت که من نمی تونم و مسخره ست و دخترانه و این حرفها. دیروز اما دیدم این شعر رو تو فیس بوک نوشته. بنظرم خیلی لطیف و قشنگ اومد، مخصوصا برای پسری از این جنس که من می شناسم. گفتم بنویسمش اینجا جهت رکورد.
*****
Food has no taste
And the water is bitter
The air around me stinks
And the atmosphere is no better
The chair is squeaking
And my office is a mess
It’s not the life that I’m missing
It’s you that I miss
I might crack a smile
And fake fine for a while
But the thousands of miles
Is really vile
Say one word and I’ll be there
PhD job I really don’t care
To see your face is why I live
To kiss your hand oh what I would give
But this is a dream that will not come true
Because you don’t and I miss you
So for now a message or a phone call would do
To keep me going on a journey without you

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

هیچی به هیچی

یعنی میخوام بگم حتی یه دونه از دوستایی که تو ایران همیشه با هم بودیم بهم تبریک نگفت. حتی یکی، می فهمین. همونایی که برادرم میگفت تیمِ دوستات، همونایی که هفته ای چهار شب با هم بودیم. نه تلفنی و نه حتی پیغامی تو دنیای مجازی.
یعنی اینقدر آدم زود از یادها میره؟ اینقدر زود آخه. انصاف نیست بخدا، اصلا انصاف نیست. آدم بمیره هم گاهی یه رحمتی چیزی می فرستن واسه آدم.
خوشم میاد یعنی که دیگه نمیتونی روی هیچی حساب کنی. وقتی میگم هیچی یعنی جدی جدی هیچی.

تولدم مبارک!

سی ساله شدم. برای ما ایرانی ها سن مهمیه. سه دهه زندگی شوخی نیست. حتی همین الان هم که می نویسم سه دهه، حس اینکه واردِ دهه چهارم زندگیم شدم تنم رو می لرزونه. اینگار یه جورایی خیلی دیرِ برای خیلی کارها. یه حسی که بعد از سی سالگی کمتر یاد می گیری، کمتر پیشرفت می کنی و کلا شانست تو خیلی چیزها بطور محسوسی کم میشه.
خودِ من وقتی دبیرستانی بودم بنظرم یه آدم سی ساله خیلی بزرگ میومد. گاهی حتی همین الان هم بگن یکی سی سالشه بنظرم خیلی بزرگ و جا افتاده میاد. همیشه فکر می کردم تا این سن آدم حتما همه کارهایی رو که باید می کرده انجام داده و باصطلاح تثبیت پیدا کرده. تحصیلات، شغل، پارتنر و همه چیزش معلوم شده و کارِ دیگه ای جز زندگی کردن نداره. حالا این زندگی کردن چیه اون موقع هیچ تصور خاصی ازش نداشتم. تو جامعه ای که همه ارزشت به تحصیلات و شغلت باشه همه فکر و ذکرت میشه کنکور و درس خوندن و دختر خوب بودن و پله های موفقیت رو تند و تند طی کردن. همه اینها اما خودش میاد، نیاز به اونهمه جوش زدن نداره.
اگر بخوام اتفاقات مهم رو تو این سی سال البته بعد از بزرگ شدنم! بشمرم قطعا اولیش دانشگاه رفتن بود. اما دانشگاه برای من اتفاقِ خاصی نبود. یعنی تحول آنچنانی در طرز تلقی من از زندگی ایجاد نکرد. در واقع یه جورایی خورد تو ذوقم که این بود اون جایی که اینقدر براش زحمت کشیدم. اینجا که فقط یه مدرسه بزرگتره. سرخورده شدم. بهترین اتفاقِ دوران دانشجویی عاشق شدنم بود. حسِ قشنگِ جدیدی بود و من گوشه هایی تاریک از وجودم رو کشف می کردم. کوتاه بود چرا که سرِ سودایی من نمی خواست تن به قواعد معمولِ زندگی بده. به درخواست ازدواجش نه گفتم و عشق تمام شد. دنیایی برای من اما تمام شد بعد از عشق. اما هنوز احترامِ من به اون آدم سر جاشه. به دوستی و عشق بی ریاش. و بخاطر حسِ قشنگی که با او تجربه کردم.
مهمترین اتفاق بعد از اون کوچم به تهران بود. شروع کار و زندگی و روی پای خودم ایستادن. لذتِ نابیه وقتی میبینی که میتونی. بدترین اتفاق اما در همین دوران رخ داد. اتفاقی که زندگیِ من، نگاه من و طرز تلقی من رو به همه چیز عوض کرد. خیانتِ آدمی که دوستش داشتم به من، اون هم با دوستِ دوران کودکیم همه اعتمادم رو ازم گرفت. اعتمادم به دوست داشتن و آدم ها، به عشق، به انسانیت. و هنوزِ که هنوزه نتونستم عوض کنم این نگاهِ بدبینِ کثیفِ پر از درد رو. تکه بزرگی از قلبم سنگ شد با این اتفاق.
و بعد تصمیم به مهاجرت و ترکِ تمامِ داشته ها. تصمیم به کشفِ دوباره، به از صفر شروع کردن و تجربه.
به اینکه به خودم ثابت کنم که باز می تونم، که دنیا هنوز قشنگه. تو مدتِ هشت ماهی که اینجا بودم زیاد دیدم. بنظرم اما آسمونِ همه دنیا یه رنگه، هر چند رنگِ زمینش کمی متفاوت باشه.
حسِ خاصی ندارم در آستانه سی سالگی. ناامید نیستم، اما امیدِ خاصی هم ندارم، دلداری کسی رو هم نمی خوام. خالی از هر چیزم. مثلِ لحظه های پر رخوتی میمونه که به یه نقطه ای از خلا خیره شدی و به هیچ فکر می کنی. نمی دونم چیا تو آستینِ زندگی هست برام، اما یه جورایی دیگه مهم هم نیست. منتظرم این ده سال هم بگذره و پا به میان سالی بذارم. اون موقع دیگه آدم اون یه ذره امید رو هم نداره و با خیالِ راحت منتظرِ تموم شدن میشه.
تولدم مبارک.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

آن روزها

روزهای دلتنگی، روزهای نا امنی، روزهای پر یاس، روزهای ناامیدی، روزهای پر کینه، روزهای پر غم، روزهای ایمان، روزهای بی ایمانی، روزهای پر تزلزل، روزهای امیدهای کوچک، روزهای نگرانی، روزهای دوست داشتن، روزهای تحقیر،روزهای... روزهای.. روزهای...
و من نمی دانم این روزهای تلخ که مالِ من نیستند این روزها چه می کنند در زندگی من.
*****

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالمِ سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخسارانِ پر از گیلاس
.......
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدهام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگ های شمعدانی رنگ میزد
آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون
زنی
تنهاست

.....

?Why you guys keep filling my heart with hate,pain and anger

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

جمعِ اضداد

امروز دوست لبنانی م زنگ زد گفت برای نهار فلافل درست کردم تو هم بیا.
سر میز یهو گفت چه بامزه! ما لبنانی ها داریم با یک ایرانی غذای اسرائیلی می خوریم.
جالب بود!

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

هدیه

شده که هدیه بگیرید، ناغافل و کلی خوشحال بشین از گرفتنش. بعد همین طور که دارید نگاش می کنید زار زار گریه کنید؟
من امروز اینطوری بودم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نیم روزی در آزمایشگاه

نشستم اینجا تو آزمایشگاه و دارم یه آزمایش مزخرف انجام میدم. باید هر ده دقیقه یادداشت بردارم. هر تست 170 دقیقه طول میکشه و من باید حداقل اگر همه چیز درست باشه روی ده تا نمونه تست انجام بدم. حال و روزم رو دیگه خودتون ببینین چطوره. تو این شرایط مابینِ این ده دقیقه ها بهترین کاری که میشه کرد وب گردیه. خوندن و دیدن و فکر کردن. همه وبلاگهای آپ دیت شده رو تو گودر خوندم. چرا بعضی ها اینقدر دیر به دیر آپ دیت می کنن آخه. آدم نگران میشه این روزها که نکنه بلایی سرشون اومده باشه.
با سه نفر چت کردم. دو نفر خارج از کشور و یکی داخل کشور. شکرِ خدا حال همه بد بود. واسه کی حال و حوصله مونده که برای اینا مونده باشه.
طبقِ معمولِ این روزها دلم گرفته. مقادیر قابل توجهی عکس نگاه می کنم. نوستالژی می گیرم و غصه می خورم که چه چیزهایی رو ندارم الان دیگه. که چقدر دلم برای یه سری جزئیاتِ ریز زندگی تو ایران تنگ شده. مثل بوی مامانم. مثل اس ام اس یا زنگ های سر ظهرش به سرکارم که برای فردا نهار چی میخوام. دو یا سه تا انتخاب داشتم معمولا.
برای دوستم نهار میبرم تو آفیسش که سرش شلوغه. مثلا که مهربونم خیلی. حوصله نداره. گریه می کنیم 5 دقیقه با هم و بعد بر می گردم سر کارم.
بارون و رعد و برق هم که به سلامتی به راهه. خدا شب رو بخیر کنه بتونم بخوابم.
اینم یه نصفه روزی از زندگی من بود دیگه!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

ایمیل نگاری من و دوستم

سلام امیر
خوبی؟ پیغامت تو فیس بوک رو که خوندم باورم نمی شد. همین سه روز پیش یهو یادش افتادم و یه مطلب راجع بهش نوشتم. یادته چه روزهایی داشتیم. چقدر خوش خیال بودیم و پر از آرزو. من فکر می کردم یه گهی میشم و دنیام رو اونجوری که می خوام می سازم. اما نشد امیر، نمیشه. همه جا اینگار آسمون یه رنگه. دلم گرفته این روزها خیلی. یهو اینگار تمام باورهات بهم ریخته باشه. آرزویی هم ندارم حتی. اینگاری که یه گوشه نشسته باشی و ببینی اون بیرون زندگی جریان داره. هیچ حسی ندارم به هیچی دیگه.
حس اینکه دیگه اونجا هم کسی به یادم نیست یه جوری مزید بر علت میشه. نه کسی یادی می کنه و نه کسی خبری می گیره. اینگاری که من اصلا هیچوقت نبودم. اینجا هم که ریشه و تعلقی نیست. اینگار پرت شده باشی تو یه فضای خالی. پر از هیچی.
دلم برای حرف زدن و درد و دل کردن تنگ شده. برای غرغر کردن، برا یکی که محکم بغلم کنه. هیچکس نمی فهمه. همه می گن عادت می کنی بعد از یه مدت. اما بحث عادت نیست. اینگاری یه حفره ای تو سمت چپ سینه ام داشته باشم همیشه. فشارش میدم گاهی اما اینگار قرار نیست پر بشه.
هر جا هم که بری زندگی دچار روزمرگی میشه. بالاخره یه کاری هست که باید انجام بدی تو یه جای محدود با یه عده آدم خاص و این ناگزیر روزمرگی میاره با خودش.
خوشحالی و خوشبختی و داشتن حس خوب خیلی هم به محل زندگی آدم ربط نداره یا اگه داره ربطش کمه. من نمی دونم چیه و کجا باید دنبالش رفت اما می دونم اینا نیست. بدیش اینه که حتی انرژی ندارم دنبالش بگردم. یهویی نمی دونم چم شده اما کم آوردم. هیچ انگیزه ای برای ادامه نیست. خلا مطلق.
بدیش اینه که چیزی هم نمی تونی بگی. تا حرف بزنی همه می پرن بهت که خودت خواستی. یه سال تموم دهن خودت و بقیه رو سرویس کردی که بری . حالا که رفتی اینارو می گی. اینه که آدم باید لالمونی بیاره. حتی حق نداری دلتنگ که شدی گریه کنی. چون خودت خواستی. میدونی مثل این می مونه که تو میدونی یکی مریضه و قراره بمیره. بعد که مرد بهت بگن گریه نکن تو که می دونستی مردنیه. اما بالاخره مردن دردناکه هر چقدر هم که از قبل بدونی و خودت رو واسش آماده کرده باشی.
دلم برات تنگ شده و وقتی می بینم حالت ینقدر بده و من حتی نیستم که با هم حرف بزنیم قلبم له میشه. دلم برای مریم هم میسوزه که هنوز امیدواره خدا یه نگاهی بکنه بهش و فرصت دوباره بده.
امیر میدونی خیلی به سرعت دارم بی اعتقاد میشم و این منو می ترسونه. گاهی میگم نکنه خدا هم با من لج کرده. بعدش همه اون درس هایی که راجع به خدا بهمون داده بودن یادم میاد و می ترسم. از همه چیز می ترسم. از اینکه بلایی سرم بیاره، از اینکه دوستم نداشته باشه و ولم کنه. از یه طرفم می گم اینا همش چرت و پرت که تو بچگی کردن تو مخ ما. خلاصه که بد اوضاعی دارم امیر.
دلم برای همه چیز تنگ شده. دلم یه بغل امن می خواد. یه جا که خودمو گلوله کنم تا صبح توش و بدونم همه چیز امن و امنه اونجا. خسته شدم بس که خودم با خودم حرف زدم و خودمو محکم بغل کردم.
دلتنگت شدم. به تو هم غر نزنم که میمیرم. مراقب خودت باش.
امیر
ابرهای همه عالم شب و روز، در دلم می گریند.
******************

عزیزم
چی بگم دلم ریش می شه وقتی این حرفا رو می زنی
دلتنگی تو رو فقط میشد با این توجیه تحمل کرد که تو به آرزوت رسیدی و یه قدم به زندگی که می خواستی نزدیک شدی ولی...واقعا حرفی ندارم بزنم. ولی نگران اعتقاد و این حرفا نباش . تازه داری عاقل میشی .من نگرانی از بی خداییم ندارم چون می دونم اگه وجود داشته باشه اونه که باید حساب پس بده نه بنده های بدبختش...
کی می گه مهربونه خدایی که جاش توی آسمونه!

سلام

دیروز صبح از خواب که بیدار شدم به خودم سلام دادم. اینگاری که دارم با یکی دیگه حرف می زنم.
به قول شاعر احتمالِ دیوانگیِ ما بسیار است.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

باور

مامانم میگه تو همه چیزحکمتی هست. حتی تو اتفاقای بد. وقتی براش تعریف می کنی که فلان اتفاق برات افتاده و داری اذیت میشی میگه حتما خیری توش بوده. میگه خدا همیشه مراقب ماست. مثال میزنه از دور و بری هامون که همه چیز دارن اما خوشحال نیستن چون وصل نیستن، چون ایمان ندارن. میگه هر چیزی دلیلی داره و همینه که همیشه میتونه تحمل کنه.
من اما شک می کنم، زیاد. به اینکه چرا برای داشتنِ چیزهای خوب تو زندگی قبلش باید زجر کشید. به اینکه چرا بعد از کلی التماس به درگاه خدا یهو یه چیزی میذاره تو کاسه ت که به خودت و دعاهات هم شک می کنی. که ای بابا نکنه من اصلا داشتم اشتباهی دعا می کردم. چرا اینطوری شد یهو پس. وقتی که شک می کنم عصبانی میشم و وقتی عصبانی میشم قهر می کنم. و وقتی خیلی عصبانیم گاهی میگم خدا تو رو خدا با من اینطوری نکن. بعدش خنده م میگیره که از خودش به خودش پناه می برم. به اینکه چقدر این باور در من ریشه داره که هیچ جوری هم از بین نمیره. که همش دارم باهاش حرف میزنم هرچند که هیچ چیزی از طرز زندگی و قیافه م به آدمهای مذهبی نرفته. اصولا دینداری برای من یعنی رعایتِ اخلاقیات، رعایت انسان و اصول انسانی. بقیه مسائل فقط ظواهر هستن و به همین دلیل برای من مسلمانی، مسیحیت، یهودیت و هر دین دیگه ای فقط یه تایتل حساب میشه. چرا که بیسِ همه اینها یکیه. همینه که همیشه به سبکِ خودم دینداری کردم. برای من کلیسا و کنیسه رفتن فرقی نداره با مسجد رفتن و نماز خوندن. همینه که عصبانی میشم وقتی آدمها بخاطر اینکه یکی مثل اونها فکر نمی کنه به خودشون حق میدن محکومش کنن و یا بکشنش حتی. این دینداری نیست.
دوستِ هندی من گوشه خونش یه خدای فلزی داره که یه مجسمه خیلی زشته با یه عالمه زلم زیمبو بدلی که بهش آویزونه. اما وقتی جلوش زانو میزنه و از ته دلش دعا می کنه برای من قشنگه. اما همین برای کسِ دیگه ای بت پرستی حساب میشه شاید. من اما نمی فهمم که چرا اینطورِ؟ که چطور میشه که عده ای اینطوری فکر می کنن. که چه حسی بهشون دست میده وقتی همچین صحنه ای رو می بینن. چیه که اینقدر عصبانیشون می کنه.
من نمی فهمم چرا دوست مسیحیِ ارتدوکسِ من همیشه داره با همه بحث می کنه که خدایِ مسلمونها با خدای اونها فرق داره. چون خدای مسلمونها تنبیه می کنه اما خدایِ اونها مهربونه و پر از لطف. و من نمی فهمم که چرا اینقدر پر از خشمِ از این قضیه. و قرمز میشه موقع حرف زدن در این مورد. و چرا نمی فهمه که مهمه یه جوری وصل باشی فقط. خدا که یه دونه است، حالا تو می خوای فکر کن صد تاست. به هر زبونی و با هر اسمی صداش کنی همون یه دونه ست که میشنوه. مهم اینه. من اما اینهمه اصرار رو برای اینکه ثابت کنن خدایِ اونها بهتره نمی فهمم. کلا بحث و جدل در مورد مسئله یِ به این درونی رو نمی فهمم و اصرار به اینکه همه رو راضی کنی به قبولِ اینکه دین و خدایِ تو بهتره. هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر نتیجه می گیرم.
من فقط می فهمم که اون وصل بودن به قول مامانم حسِ خوبی میده به آدم. همین کافیه. فقط کاشکی منم اندازه مامانم باور داشتم. اونوقت منم راحت تر تن می دادم به بازیِ زندگی. به غمِ نداشته ها و به دعاهایی که برعکس جواب میدن گاهی.