{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

هی

بعد می دونی من دلم برای چی خیلی تنگ میشه. برای اون وقتایی که دیرمون شده بود و عجله داشتیم ،لباس پوشیده نپوشیده می پریدیم دم در بعد دم در یهو منو می چسبوندی به دیوار و سر صبر می بوسیدی. اینگار نه اینگار که اون بیرون منتظرمونن.

بالش

مهم نیست که شبا تو نیستی. غلت که میزنم به جاش بالشمو بغل می کنم. تازه هر چی هم که سفت خودمو بهش بچسبونم غر نمیزنه که نفسم گرفت. فقط اگه میشد بوش هم مثل تو باشه خیلی خوب بود. همون بوی گودی کنار گردنتو می گم. آها، همونجا آره.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

Family meeting

آخر هفته ها ما جلسه خانوادگی اینترنتی داریم. به لطف "skype" از سه تا قاره دور هم جمع میشیم و حرف می زنیم. بعد مثلا همینطور که وب کم روشنه من لپ تاپمو میبرم آشپزخونه که در حال آشپزی هم حرف بزنیم، مامانم اتو می کنه و برادرم به کاراش میرسه. گاهی حتی من لپ تاپو می برم تو حموم با خودم و همینطور که دارم وان رو می سابم مامانم از اونور میگه که اون گوشه رو نشستی. دستور پخت غذا به هم میدیم و غیبت می کنیم و می خندیم و گریه می کنیم. گاهی هم همینطوری دوربین روشنه و کسی چیزی نمیگه و هر کی سرش به کار خودش گرمه، فقط همو میبینیم.
بعد اینطوری احساس می کنیم که هنوز دورِ همیم و خانواده داریم. بعد من یاد اون صحنه فیلم ها میفتم که دوربین یه زوم بک می کنه و پنجره های یه آپارتمان رو نشون میده که هر کی تو یه خونه سرش به یه چیزی گرمه، اما همه تنهان. بعد اینطوری میشه که همیشه تو این دیدارهای خانوادگی زر زرِ من هوا میره آخرش و حال همه رو می گیرم.
بعد اینطوریه که همه زندگی من تو دنیای مجازی میگذره. "virtual hug" و "virtual kiss" برای هم میفرستیم و مجازا زندگی میکنیم، نفس می کشیم، عاشقی می کنیم و میمیریم.

غصه داری

دیدی وقتی تو گودر می چرخی اکثریت آدما دارن از دلتنگی و تنهایی و دلشکستگی و جای خالی یار می گن. بعد اونایی که رابطه خوب دارن و از هجران و اینا خبری نیست یا اصلا در موردش نمی نویسن یا اینقدر کم می نویسن که تو حجم زیاد اون یکی دسته دیده نمیشن اصلا.
بعد من داشتم با خودم فکر می کردم که اصلا ما با غم اینگار حال می کنیم. می بینی رابطه هِ چند ماه بیشتر طول نکشیده ها، حالا کاری به عمق و ایناش ندارم، بعد می تونیم چند سال واسه اون چند ماه غصه داری کنیم و پست جدید بنویسیم و زرت وزرت هم بقیه همذات پنداری کنن باهامون و لایک میزنن.
اصلا این "Let it go" تو کله و فرهنگ ما جایی نداره که نداره. حالا قضیه اینه که اینهمه غصه داری واسه اون آدمه نیست، واسه تصویرِ اون آدمست که ما تو ذهنمون ساختیم و هی بهش شاخ و برگ میدیم.
بله! ما هم اینطوری ایم.

صدا

یه صداهایی هستن که فقط با یه کلمه پرتت می کنن به هزار سال قبل تر. پشت تلفن یک کلمه میگه، بعد تو بقیه ش رو نمیشنوی بسکه داری اون دور دورها سیر می کنی واسه خودت. به روزهایی که اولین بار یه صدا دلت رو لرزوند. بعد میبینی که وه که چه هنوز زنده ست اون صدا تو گوشت بعد از ده سال. که اینگار همین دیروز بود که وقتی اسمت رو صدا می کرد یه چیزی تو دلت جوونه میزد.
بعد میبینی که چه عمرت داره میگذره تند و تند بدون اینکه دیگه چیزی جوونه بزنه تو دلت.

نمک

برادرم به دوستش گفته چرا اینقدر نمک می خوری؟ اونم گفته یکی از تنهایی مشروب می خوره، یکی مواد مخدر استفاده می کنه، منم نمک می خورم.
خدا هیچ آدمی رو به پفیوزی نندازه الهی آمین.

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

تفاوت

یه سری چیزها ریشه تو فرهنگ و تاریخ داره. مثلا مهمونی های ما پایه اش حرف زدنه. یعنی چه شام رفته باشی خونه خاله ت یا پارتی خونه دوستت، غذا و رقص و عرق خوری که تموم شد باز آخرش همه میشینیم به حرف زدن. حالا هر چی پیش بیاد. بحث سیاسی یا غیبت خاله زنگی یا هرچی. کلا مهمونی های ما مبناش حرف زدنه.
حالا اینور که میای مثلا آمریکایی ها زیاد حرف نمی زنن، بازی می کنن بیشتر تو مهمونی ها یا حرف هم اگه باشه در حد لزوم. بحثی نمیشه در هیچ موردی عموما، موارد خاص هم هست که بحث پیش میاد خصوصا اینجا در مورد مذهب زیاد حرف می زنن. اما کلا تو مهمونی هم هرکی سرش به کار خودشه. گاهی آدم با خودش میگه پس اصلا چرا دور هم جمع میشن اینا؟
اما من عاشق مهمونی های "لاتین" ها هستم. اینقدر این جماعت آمریکای جنوبی شاد و سرخوش و پرانرژی اند که روحت شاد میشه.
مهمونی هاشون پر از خنده و مشروب و رقص و موزیکه. همه با هم می رقصن و می خورن و شادن. اینقدر راحت با همه چیز برخورد می کنن که آدم یه جوریش میشه. مثلا اگه ازت خوششون بیاد صغری و کبری نمی چینن. مستقیم میااد میگه ببین من ازت خوشم اومده با من میای بیرون یا نه؟ آره یا نه تو هم تو ادامه داستان تاثیری نداره. باز دفعه بعد که دیدت بغلت می کنه و گونه ت رو میبوسه و باهات میرقصه اینگار نه اینگار که چیزی بوده. یعنی وقتی می گم هیچی یعنی هیچی ها.
بعد من همش اینو مقایسه می کنم با رابطه هامون تو ایران و حرص می خورم از اون همه قاعده و قانونِ دست و پاگیری که داریم. که اگه مثلا تو همچین موردی دوباره طرف باهات حرف بزنه منِ دختر می گم گیر داده و پسرِ فکر می کنه سنگ رو یخ شده و الخ.
بعد همین جوری میشه که کلی دوستی ها و رابطه ها به گند میره. بعد همین جوری میشه که آدم اونجا وسط اونهمه مهمونی و رفت و امد هم احساس میکنه تنهاست بس که باید بازی کنه، بس که باید قوانینِ بازی رو رعایت کنه.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خواب

دیشب خواب دیدم یکی از هموطنان عزیز اینجا وبلاگمو پیدا کرده و داره همه وقایع این چند وقت رو به روم میاره. از خواب که پریدم قلبم داشت می پرید از سینه بیرون. چه شود واقعا اگر یه روزی اینطور بشه!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

نکن بابا جان، چند بار بگم من آخه؟

می دونی وقتی یه رابطه تموم شد، دیگه تمومه. یه چیزی که ترک برداشت یا شکست دیگه هیچوقت مثل روز اولش نمیشه. حالا تو هی سعی کن مثلا قسمت دوستی رو حفظ کنی. رابطه دوستی می تونه به رابطه عاشقانه تبدیل بشه اما برعکسش نمیشه یا حداقل من نمی تونم.
نمیشه وقتی با یکی می خوابیدی و لبش رو می بوسیدی حالا وقتی می بینیش هاگش کنی و گونه ش رو ببوسی. نمیشه وقتی از کنارت رد میشه و بوی همون عطر رو میده یاد قدیما نیفتی که چطور ولو میشدی تو بغلش تا بو بکشی اون عطر رو. نمیشه وقتی داره موقع حرف زدن دستاش رو تکون میده تو یاد حرکت اون دست ها رو تنت نیفتی. نمیشه وقتی دولا میشه در گوشت یه چیزی رو آروم بگه یاد اون صدای "اینتیمسی" ش تو تختخواب نیفتی. نمیشه باهاش برقصی بدون اینکه یاد بهم چسبیدن های میون رقص و اینکه گوشت رو گاز می گرفت نیفتی. نمیشه با همون" نیک نِیم "قبل همدیگرو صدا کنین بدون اینکه یاد روزی بیفتین که اولین بار همو به اون اسم صدا کردین. نمیشه همینطوری به اون موسیقی ای که قبلا گوش میدادین گوش بدین. سخته جلوی خودت رو بگیری که نپری تو بغلش گاهی. نمیشه دلت نترکه گاهی زیر اینهمه فشارِ هیستوری که با هم داشتین و حالا اینگار نه اینگار.
بعد حالا تو هی بیا هر چند روز یه بار اس ام اس بزن که فقط فکر کردم بگم سلام. نکن خوب من دردم میاد. خیلی دردم میاد.

جراحت

زخم
زندگی ات
منم
همه به زخم هایشان
دستمال می بندند
تو اما
به زخمت
دل بسته ای....

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تصویر

دیدی بعضی وقتها آدم یهو چه از خودش می ترسه. یه لحظه هایی هست که حتی با صمیمی ترین آدمهای عمرت احساس غریبی می کنی. مشغول کارِتی، یهو تصویر طرف میاد جلو چشمت بی خودی، یهویی. تو ذهنت زل می زنی به عکسه و فکر می کنی چه غریبه ست، کیه این آدم تو زندگی من. چطوری من اینهمه چیز رو با این آدم شِر کردم. بعد یهو خیلی می ترسی از خودت، خیلی.
لپ تاپم دیروز ترکید شکر خدا و تمام اطلاعاتِ تست هایی که تو این سه هفته انجام داده بودم پرید. نظر به اینکه بدون لپ تاپ زندگی نمیشه کرد و از بی کسی و تنهایی احتمال مرگ میرفت، از دوستم لپ تاپشو قرض کردم تا ببینم چی به سرم میاد.
بس که دیروز رو حرص خوردم امروز صبح که از خواب بیدار شدم گردنم گرفت. به بدبختی تا عصر سر کردم تا از داروخانه پماد بگیرم. تازه اول بدبختی بود چون مجبور شدم به چند نفر تلفن کنم تا یکی پیدا بشه پماد رو برام بماله. خدا هیچ بنده ای رو به پفیوزی نندازه اینطور که من رو انداخته. آمین!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

......

All women become like their mothers, that’s the tragedy. Men don’t.

چگونه من بازیگر شدم

الان من که دارم اینجا می نویسم دیروز اولین فیلم عمرم رو بازی کردم و بازیگر به حساب میام. گفتم بگم فکر نکنید الکیه و با کم کسی طرفین :دی
وسط آزمایشگاه مشغول بودم که دوستم که دانشجوی رشته " ویدئو" ست اینجا گفت که دوربین گرفتم و تا نور هست باید چند دقیقه فیلم بگیرم و فکر کردم تو باشی و این حرف ها. یه توضیح مختصر هم داد که چی مد نظرشه. منم که هنر دوست، پلیمر دستم بود گذاشتم زمین و دِ برو که رفتی.
خلاصه کنار دریاچه بغل دانشگاه کلی تصویر بسته از دست و پا و چشم و لب من گرفت در حال تایپ کردن و خوندن و زمزمه و این حرفها. بیچاره تا می خواست یه دقیقه طول بده می گفتم بازیگر خسته ست و این کارها رو با بدل انجام بده و من چند تا پروژه دیگه هم دارم. دهنی ازش سرویس کردم که نگو. کلی هم بازی زیر پوستی ازم گرفت. آی باحال بود اداهامون. کلی هم خندیدیم و خوش گذشت.
این بود داستان اولین فیلمی که من بطور رسمی بازی کردم. بقیه فیلم هایی رو که تو زندگیم بازی کردم بخواین حساب کنید که من رسما جزو بازیگرای حرفه ای هالیوود هستم. خلاصه که از دیروز به اینور من فقط مصرف کننده هنر نیستم. سهمی هرچند اندک در تولید هنر هم داشتم. اینجا نوشتم جهت ثبت در تاریخ!

دکتر!

یه استاد ایرانی با خانواده ش برای فرصت مطالعاتی دارن میان اینجا. با هم یه سری ایمیل بازی داشتیم که بهش یه سری اطلاعات بدم و این حرفها. چند روز پیش پرسیده بود که چیا بیاریم و چیا نیاریم. منم مفصل جواب دادم. خانمش جواب داد!!! یه سری عکس پرسنلی هم از خودشون فرستاده بودن که من رفتم فرودگاه دنبالشون راحت پیداشون کنم. اینا رو تا اینجا گفتم، خانمه یه سوالی پرسیده بود، منم گفتم اگه بخواین من انجام میدم براتون. جواب داده بود که "دکتر" می گن ما تا همین جا هم خیلی به فلانی زحمت دادیم. حالا از دیروز تا من یاد این "دکتر" میفتم نیشم تا جا داره باز میشه. هی موقعیت طنزِ که به نظرم میاد. آخرشه آدم شوهرشو دکتر صدا کنه. فکر کن مثلا تو لحظات " اینتیمسی" ! بهش بگی "دکتر" مثلا فلان یا بیسار. فرت و فرت از این موقعیت های طنز میاد دم نظرم و حال می کنم.
از ما هر چی بگی برمیاد. تحصیلکرده و نکرده هم نداره. حلا من دارم میمیرم که این دکتر جان رو از نزدیک ببینم. قول نمی دم نخندم اما :دی

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

رقص تک نفره

یه بار دو سه سال پیش دعوت شده بودیم سالگرد ازدواج دو تا از دوستامون. من و برادرم و یه زوج دیگه از دوستامون. بقیه رو هم نمی شناختم. شب قبل مهمونی برادرم مجبور شد ماموریت بره فرانسه و نتیجتا من تنها رفتم. نیست که سالگرد ازدواج بود همه مهمونها زوج بودن، فضا بدجوری عاشقانه بود. همه تو بغل هم و ماچ و بوسه و تانگو و این حرفها. محض نمونه یه مجرد هم نبود که با من برقصه. بقیه هم که سخت مشغول هم بودن. این بود که من تمام مدت مهمونی نشستم نزدیک کانتر آشپزخونه و هی مشروب خوردم که سرم گرم شه. همون جا قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی رو تنها نرم. حالا شبش با اون مستی چطور برگشتم خونه بماند. اما قسمم رو تا وقتی ایران بودم حفظ کردم.
امشب " لاتین دنس کلاب" برنامه داشت. در واقع یه پارتی که همه می تونستن بیان. رفتم. لاتین ها رو هم که می دونین چه آدمهای گرم و خوشی هستن. سه بار دعوت به رقص شدم و رقصیدم که بد نبود واسه خودش تو اون هیر و ویری. بقیه مدت نشسته بودم و نگاه می کردم. به زوج هایی که میرقصیدن و می چرخیدن و لذت می بردن. همون حسِ چند سال پیش دوباره اومد با یه بغض اضافه کنارش. نتونستم بمونم و برگشتم. همون جا وسط مهمونی دلم می خواست لپ تاپم بود حسم رو می نوشتم. بنظرم هیچ جا مثل مهمونی هایی که توش رقص هست آدم درست و درمون نمی فهمه همراه نداشتن یعنی چی. وقتی که موسیقی حسابی اوج گرفته و همه گرمند، بعد یهو می بینی اون وسط آویزون موندی و داری نمی دونی که چه غلطی کنی و همینطوری یه لبخند مزخرف گوشه لبتِ که دلت کمتر واسه خودت بسوزه. بدم میاد از این حس. هیچوقت هیچ جای دیگه ای اینقدر به من فشار نمیاره این تنهایی که تو اینجور جاها.
خیر سرم اینم پارتی ما بود. بقول "هامون" ما آویخته ها کجای این شب تیره بیاویزیم قبای کپک زده خود را.

بسته

آی مزه میده صندوق پست رو باز کنی ببینی توش بسته هست. من الان چند تا لباس خوشگل دارم، با شکلات مورد علاقه م، با دو باکس سیگار " اسه منتول" با یه ماگِ خوشکل با کلی چیزای دیگه. نیشم هم تا ته بازه.
آی مزه میده. آی ی ی ی ی ی :دی

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ماساژ

ایران که بودم گاهی که سر کار خیلی خسته میشدم بعدش خودم رو به یه ماساژ مهمون می کردم. خانومه اینقدر کارش خوب بود که گاهی زیر دستش خوابم میبرد. گاهی هم که با دوستام بودم اونا زحمتش رو می کشیدن. به اون خوبی نبود اما برای آدم همیشه ماساژ لازمی مثل از هیچی بهتر بود.
حالا اومدم اینجا، از یه طرف زندگی دانشجویی که اجازا نمیده ساعتی خدا دلار! پول ماساژور بدم، از اون طرفم کو اون دوستایی که بیان به دادِ آدم برسن. اینه که بعضی روزها عینِ پیرزن ها آه و فغانم از درد پشت و گرفتگی عضله بالاست.
آی ی ی روزهای رفاه کجائین که یادتون بخیر.
آی پشتم در ضمن!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

عشق سه سال طول می کشد

"چطور شده بود که من هیچ وقت ندیده‌ بودم‌اش؟ شناختن این همه آدم توی دنیا به چه کار من آمده بود وقتی این دختر یکی از آن‌ها نبود؟توی میدان کلیسا هوا سرد بود، شما خیلی خوب می‌دانید که از این حرف می‌خواهم به کجا برسم- بله، نوک سینه‌های‌اش زیر پلوور سیاه چسبان‌اش برجسته شده بود. صورت‌اش چنان پاکی داشت که تن شهوتران‌اش را عوضی نشان می‌داد. دقیقاً تیپی که من می‌پسندم. هیچ چیزی را آن‌قدر دوست ندارم که تناقض میان صورت فرشته‌وار و تنِ روسپی‌وار را. من معیارهای دوگانه‌‌ای دارم. در آن لحظه‌ی مشخص فهمیدم که هر چیزی را خواهم داد برای اینکه داخل زندگی‌اش شوم، ذهن‌اش،‌ رختخواب‌اش و الی آخر....باید تصمیم گرفت: یا با کسی زندگی کنیم یا او را بخواهیم. نمی‌توانیم کسی را که بخواهیم که داریم، با طبعیت جور در نمی‌آید. حالا دست‌تان می‌آید که چرا این همه ازدواج‌های زیبا، با هر ناشناسی که از راه می‌رسد ممکن است دو پاره شوند. شما حتی اگر با زیباترین دختر ممکن هم ازدواج کرده باشید همیشه یک ناشناس از راه می‌رسد که بدون در زدن وارد زندگی‌ شما می‌شود...آلیس هم البته هر کسی نبود، او یک پلوور چسبان سیاه پوشیده بود...به‌ترین خاطرات من با آن بر می‌گردد به پیش‌ از ازدواج‌مان. ازدواج یک جنایت‌کار است، چون راز را می‌کشد. شما یک موجود فوق‌العاده می‌بینید، باهاش ازدواج می‌کنید و ناگهان، آن موجود فوق‌العاده تبخیر می‌شود: زن ِ شما شده است. زن ِ شما. چه توهینی، و چه افت‌ای برای او. در حالی‌که کسی که ما باید دنبال‌اش بگردیم، زنی است که هیچ‌گاه مال ما نخواهد شد. (در مورد آلیس به نظرم این توصیه را کار گرفته بودم)همه‌ی مشکل عشق به نظر من این‌جاست: ما برای خوش‌بخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوش‌بختی از اطمینان می‌آید، در حالی‌که عشق به سمت شک و نگرانی می‌کشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوش‌بخت کند نه برای این‌که عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوش‌بختی نیست....نتیجه این‌که اگر زن‌ ِ شما کم کم دارد تبدیل می‌شود به یک دوست، وقت‌اش شده که از یک دوست بخواهید که بشود زن ِ شما." *
(+)

کلافگی یا یه همچین چیزی

یه حالتی هست که تو زبانِ ترکی اصطلاح مخصوصِ خودش رو داره اما من نمی تونم معادل فارسی براش بگم. دیدی نمی تونی یه جا بشینی، ربطی به دلشوره و این حرفها نداره. هی در رو باز می کنی می بندی، میری تو حیاط بر می گردی تو، میری تو اتاق، آشپزخونه و هزار تا جای دیگه. میری تا دم ماشین درش رو باز می کنی که بری جایی اما در رو می بندی و بر میگردی داخل. خلاصه نمی دونی چه خاکی تو سرت بکنی. فهمیدی کدوم حس رو می گم؟ من الان اونجوریم.

کوکو

در زندگی هیچوقت نتونستم کوکویی درست کنم که گرد و خوشگل از تابه بیاد بیرون یا دستِ کم منفجر نشه. اینم یکی دیگه از نتونسته های من.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

.....

امروز برام یه ایمیل اومد از طرف دانشگاه که شامل یه مجموعه کلاس بود درباره اینکه چطور رزومه بنویسیم، چطور به سوالات مصاحبه کننده جواب بدیم و چه سوالایی بپرسیم که تحت تاثیر قرار بگیره، چه لباسی بپوشیم و چی نپوشیم. حتی کسایی هستن که رزومه ت رو تصحیح می کنن برات که بهتر بشه. خلاصه کلاس راجع به هرچیزی که به درد کار پیدا کردن می خوره. و من یاد روزهایی می افتم که تو شرکت آگهی داده بودیم برای استخدام و چه رزومه ها و آدمهایی که نمی دیدیم. و فکر می کنم که اگر اونها هم همچین شانسی داشتن شاید وضعشون بهتر بود. که کلا وضع همه بهتر بود اگر اونجا هم غیر از نمره به چیزایِ دیگه هم اهمیت می دادن.

دوستی

می دونی هر چقدر که بزرگتر میشم و بیشتر می بینم و تجربه می کنم نظرم بیشتر و بیشتر راجع به مفاهیمی مثل دوستی عوض میشه. بچه تر که بودم دوستم همه دنیام بود. نمره بیشتر اگر می گرفت، جا مدادی یا پاک کنش که قشنگ تر بود همه فکرمو مشغول می کرد. اصلا همه دنیا تحت تاثیر اون و کارهاش بود.
بزرگتر شدم و پای یه چیزای دیگه وسط اومد. عقائد و دغدغه های تین ایجری. اینکه می خواستی همه دنیا رو عوض کنی و به همه زمین و زمان انتقاد داشتی و همه چیز به نظرت غلط بود. طبیعتا کسی که اینو می فهمید و پایه ت بود برای اینهمه تغییر میشد دوستت. باید راز نگهدار بود و تو خیلی چیزها هم عقیده بودین. عجیب هم عمیق میشدن این دوستی ها. بعضی هاشون تا الان هم ادامه دارن و هیچوقتِ دیگه جنس هیچ دوستیِ دیگه ای مثل اونا نشد که نشد.
دبیرستان و تین ایجری تموم شد و دوران دانشگاه رسید. دورانِ تجربه های جدید، رویِ دیگه زندگی، عاشقی و شکست، دغدغه آینده و کار و شغل و این چیزها. باز هم عوض شد تعریف و معیارای دوستی.
باید یاد می گرفتی ازش، باید می تونست که بشنوه، که بفهمه و میشد که باهاش شِر کرد. باید حس می کردی که هست یه جایی برات همیشه. حتی اگه زیاد نبینیش. این دوره هی می گردی و می گردی تا پیدا کنی بیشتر از این دوستا. پیدا هم میکنی گاهی، یا حداقل فکر می کنی که کردی. بدیش می دونی چیه اما دوستی های این دوره. آدما زیاد پیش میاد که یهو تغییر کنن. ازدواج می کنن، یهو مذهبی میشن، از ایران میرن و چیزای دیگه. بعد یهو یه جورایی میشه رابطه. بعد یا اونا دیگه نمی خوان مثل قبل با تو باشن یا تو نمی خوای. اون آدمها نیستین دیگه خوب. خود آدم هم ممکنه از این تغییر ها بکنه، فرقی نمی کنه. این عوض شدن یا قطع شدن رابطه ها که زیاد شد، دیگه کم کم عادت می کنی. درد داره اولی ها اما بعد پوستت هی کلفت تر میشه. یاد می گیری که اذیت نشی و بگی خوب اینم تموم شد یا عوض شد یا هرچی. زیاد تر که شد می دونی بعدش چطور میشه. دوستی میشه یه چیز علی السویه برات. یه چیزِ لوکس، که اگه باشه خوبه و حال میده، اگرم نبود خوب نیست دیگه. چرخ زندگی می چرخه در هر صورت. بعد اینطوری میشه که هر روز بیشتر و بیشتر می خزی تو خودت، گلوله میشی تو خودت. پعد اینطوری میشه که یه روزی یهو یادت میفته که آها، چرا اون موقع که تین ایجر بودم آدم بزرگا یه جوری که اینگار تو نگاشون پر از آخی حیوونکی بود نگام می کردن وقتی شکممو واسه دوستم پاره می کردم و مثلا ازش دفاع می کردم. بعد اینطوری میشه که تو یه عصر بارونی می فهمی که جدی جدی بزرگ شدی.

در میان جمع

شده تا حالا وسط یه جمعی در حال حرف زدن باشی و روی همه هم به طرفت باشه بعد یهو حس کنی که من اینجا دارم چکار می کنم، اینا کی ان و چی دارم می گم. یهو حس کنی که تعلق نداری به اون جمع، به هیچ جمعی. یهو حس کنی تو خلا ای.
یه جوری میشه آدم تو اون لحظه. یه جوری که درد داره.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

.....

عطار باشی جون
قدتو قربون
برانکارد بیارین
منو توش بذارین
که من خورد و خمیرم
همین الان میمیرم

گاهی وقتها برای این که نمیری زیرِ بار اینهمه درد، مجبوری مزخرف گوش کنی، که نفست بالا بیاد. چه چیزی مزخرف تر از جلال همتی؟ همچین با شادی می خونه من خورد و خمیرم که اینگار عروسیشه. من فقط اگه یه ذره همچین روحیه ای داشتم دنیام عجیب فرق می کرد. عجیب بهتر میشد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ادامه..

این قضیه تبریک تولد دیرهنگام هم داره بیخ پیدا می کنه. این دوستِ من جدی جدی تاریخ رو اشتباه کرده. یه بسته هم فرستاده که گم شده و دو نفری داریم می گردیم که ببینیم چی شده. عصرِ همون نصف شبی که اس ام اس داده بود زنگ زده که دوباره تولدت مبارک و من اون موقع پیغام دادم که اولین نفر باشم و از این حرفا. منم اولش فکر کردم منو گرفته! نگو جدی بوده بنده خدا. حالا اگه بسته منو دیدین یه خبری بدین بد نمیشه :دی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

اس ام اس

به زورِ ورزش و ماست و قرص خواب کپه مرگتو گذاشتی که ساعت یک شب یکی دقیقا بعد از یه ماه که تولدت گذشته اس ام اس میده و تولدت رو تبریک میگه و برات اِل و بِل آرزو میکنه. یکی که باید همون موقع می گفت که نگفت. بعدش چی میشه؟ تا صبح نمی تونی مثل آدم بخوابی و جد و آباد خودت رو میگی که چرا موبایلتو خاموش نکردی.
کجای این شب تیره بیاویزم قبای کپک زده خود را من آخه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

مشاهداتِ بنده

معمولا هفته ای سه روز می رم باشگاه دانشگاه برای ورزش. همه جور آدمی توش هست طبیعتا چون همه جور ورزشی میشه توش کرد. از والیبال و بسکتبال گرفته تا اسکواش و هرچی که فکرشو بکنی.
وسط وزنه زدن توجهم به یه زوج هندی جلب شد. پسره رو زیاد میبینم، تو دپارتمان خودمونه. پسره از این دستگاه به اون یکی میرفت و زنش حوله به دست جلوش وایمیساد. تموم که میشد حوله رو میداد به شوهره تا عرقشو پاک کنه و بعد دستگاه بعدی. و من حیران که شکر خدا گوشت اضافی هم که کم نداری، چرا خودت یه تکونی نمیخوری عوض اینکه حوله به دست سیخ وایسی! آدم چیزا میبینه بخدا.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

فراموشی

اصلا مهم نیست که دارم چه کار می کنم. وسط کلاس، وسط مهمونی، بین بحث و گفتگو با همکارام، وسط کتاب خوندن یا فیلم دیدن، وسط آشپزی، دوش گرفتن، نظافت خونه، توی خوابها، از خواب که می پرم، تو سفر، وسط تلفن حرف زدن...... یادم میره که باید از یاد ببرمت.

.....

اخبار رو نمی خونم، ایمیل هام رو پاک می کنم، دوستام رو تو فیس بوک هاید می کنم، پست های گودر رو نخونده رد می کنم، با کسی در این رابطه حرف نمی زنم. تلویزیون که مدتهاست تعطیله. پس کی می خوان این کابوس ها از شبای من برن؟ پس کی میشه دوباره همه چیز مثل قبل بشه؟ خسته م خیلی.

.....

میدونی از چیه خودم خیلی می ترسم. اینکه قبل از اینکه گوشی تلفن رو بردارم یا اس ام اس رو باز کنم می دونم کیه. بعد میدونی این چیش بده؟ اینکه گاهی قلبت کنده میشه از جا، نفست بند میره و یخ می کنی قبل از اینکه بشنوی یا بخونی.
درد داره گاهی خیلی.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

پیاز

بعد از یه عمر دردسر و اشک ریزی و سردرد هنگام پوست کندن و خرد کردن پیاز، امروز یه فکر بکر به سرم زد. عینک شنا! فقط یه کم بخار می کرد. اما یه قطره اشکم نریختم :دی

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

گودر

دیروز تو گودر این " پست" رو شر کرده بودم برای دوستم هدیه. در جواب این کامنت رو نوشته:
ای ……..، نه اینکه اصن کله پا نیستم این روز ها، نه اینکه همه تلاشم می کنم که وایستم ، متعادل باشم نه اینکه..اما تو با این پست شر کردن و کامنتت، من تلقی می اندازی تو اون روز ها لعنتی، دلم برای تو و وحید و اون خونه یه ذره شده، دلم برای تیکه های کوبنده وحید و هر هر کردن های تو و احساس اینکه ما الان مرکز دنیاییم تنگ شده می فهمی از اون تنگ هایی که می دونی دیگه تکرار نمیشه دیگه هیچ وقت من و تو وحید با هم هر هر نخواهیم کرد و دیگه هیچ وقت نمی شینیم که مشکلات بشریت و کوفت که آخرش می رسیدیم به ترشیدگی ما رو حل کنیم.....و حالا زار زدن ایم میآید دیوانه، نه اینکه اصن آمادگیش را ندارم
همین!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

بارون

هوا میدونی چطوریه اینجا؟ الان صافِ صاف، یهو ابر میشه و رعد و برق و بارون میاد مثل سیل. نیم ساعت بعدش هم دوباره آفتابیه. انگار نه انگار که بارون میومده. آب و هوای چشم منم همینطوریه، غیر قابل پیش بینی.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

چای

اصلا می دونی من کی می فهمم که اوضاع و احوالم خیلی خرابه؟ وقتی که یه هفته ست دارم " تی بگ" می خورم یا چایی روز قبل رو گرم می کنم می خورم.
می دونی که برای آدم چای دوستی مثل من این قضیه چقدر مهمه.

مرثیه ای برای یک دوستی

این نوشته مخاطب خاص دارد، برای کسی که نمی داند من اینجا می نویسم!
*

یادته وقتایی که میومدم خونه ت و همه چیز درهم برهم بود، ظرفهای نشسته، کف خونه پر از آشغال، تخت خواب مرتب نشده، دستشویی کثیف و هزار تا چیز دیگه. یادته چقدر غر میزدم بهت. حالا هر وقت خونه خودم اینطوریه ناخودآگاه یادت می کنم و شکر خدا که تو نمی بینی که به روم بیاری.
یادته بعضی شبا زنگ می زدی می پرسیدی که مامانت خونه ست یا نه؟ می گفتی که دلت خانواده می خواد. یادته اونوقت خونمون که میومدی فقط با مامانم حرف می زدی و هرچی می گفتم بابا منم تحویل بگیر می گفتی دلت مامان می خواد امشب. حالا منم کلی شبا دارم که خانواده دلم می خواد اما کسی رو ندارم که بهش زنگ بزنم.
یادته دوازده شب اس ام اس میزدی بریم بیرون بستنی بخوریم، اونوقت که جوابتو نمی دادم می گفتی جواب بده وگرنه میام درِتونو میزنم مامانت از خواب بیدار میشه ها. یادته چقدر می خندیدیم. تو بستنی با خامه می گرفتی همیشه و من بی خامه. بعد من هی کپل صدات می کردم.
یادته وقتایی که تا حد مرگ شام می خوردیم بعدش سیگار می کشیدیم " اِسه مِنتول" چقدر مزه میداد. هنوزم من از همون میکشم و چقدر هر دفعه یادت می کنم. اصلا تو منو سیگاری کردی.
یادته دلت که می گرفت میومدی پیشم کلی حرف میزدیم و همه دنیا رو محکوم می کردیم و دلمون خنک میشد و دل تو وا میشد.
یادته همیشه ادای سلام دادن منو پشت تلفن در میاوردی.
یادته چقدر راحت بودیم تو حرف زدن. چقدرم حرص همو در میاوردیم گاهی وقت ها.
یادته وقتایی که شراب دلم می خواست میاوردی کلی همه با هم می خوردیم و کیف می کردیم.
یادته دعوامون میشد و دل من می شکست بعد به سبک خودت از دلم در میاوردی، با یه بستنی! بعد می گفتی درسته من کپلم اما دلم یه اینقده ست. بعد با دوتا انگشتت یه دل کوچولو نشونم می دادی.
یادته اون شبی که اومدی خونه ما تا با هم " زن ها و شوهر ها" ی وودی آلن روببینیم. یادته من برای اولین بار تو عمرم عرق سگی خوردم و گر گرفته بودم. شبش رو یادت میاد که موندی خونه ما. انگشتت هم بدجوری بریده بود. اونوقت یادته همینطوری بالش منو گذاشتی تو اون یکی تخت کنار خودت که یعنی بیا پیش من بخواب. یادته تا صبح چه با اون یکی دستت بغلم کردی. هیچ می دونی چقدر حس خوبی بود. یه دوست خوب که بغلت کرده. هیچ می دونی چقدر حس آغوش امن دادی بهم.
یادته موقع ویزا گرفتن که اونهمه دلهره داشتم و آیه یاس می خوندم بهت زنگ میزدم و عرض بیست دقیقه زِر زِرم به قهقه تبدیل میشد. هیچکس مثل تو بلد نیست مودِ منو اینقدر زود عوض کنه.
یادته گفتی من میدونم تو حتما ویزا میگیری. بعد سر یه شام تو رستوران "شار" شرط بستیم.
یادته اون موقعی رو که با دوست دخترت بهم زده بودی و عصبانی بودی. یه شبی که کلی دلت گرفته بود زنگ زدی اومدی خونه ما. یادته رو تخت وحید دوتایی دراز کشیده بودیم و بدِ دخترا رو می گفتیم. یادته چطور چشم دو تامون پر اشک میشد هی از زخمایی که داشتیم. بعد یادته یهو چه برگشتی منو بوسیدی و منم اصلا تعجب نکردم.
یادته قبل رفتنم مهمونی گرفتی برام و مجبورم کردی زود بیام خونت که بریم خرید و من غذا بپزم و همه کارها رو بکنم. بعد یادته عصر که شد قبل اینکه مهمونا بیان نشستیم رو مبل که خستگی بگیریم. بعد تو " Goodbye my love از “Demis Roussos رو گذاشتی و رفتی اون یکی اتاق. بعدش رو یادته.
یادته دو شب قبلِ رفتنم تو عروسی فرزانه سیاه مست کردی آبرومو بردی. بعدش که من داشتم برت می گردوندم خونه ماشین خراب شد نصف شبی چه پدری ازم دراومد تا برسیم خونه.
یادته اون شبی که سه صبح زنگ زدی بیا بریم حلیم و من گفتم حالا بیا اینجا تا ببینیم چی میشه. یادته چه تنامون با هم آشنا شد اون موقع.
یادته که چه سنگ صبورم بودی. که چه دوست بودیم و چه همه کامل می کردیم همو بدون اینکه حرفی از عشق باشه. یادته چقدر با هم رقصیدیم تو اینهمه سال. که چقدر من دوست داشتم مدل رقصیدنت رو، مدل رقصیدنمون رو.
یادته شرطمون رو که برده بودی باید بهت شام رو میدادم. رفتیم رستوران شار با هم تا گلو خوردیم. بعدش رو یادته تو خونه. که من وسط پیچیدن تنهامون چطور گریه م گرفت بسکه “Goodbye my love” رو می ذاشتی هر وقت با هم بودیم. یادته بعد اون روز تا روز آخر هر وقت منو می بوسیدی می گفتی بدون گریه ها.
یادته اون شب تو پارکینگِ خونه چطور تو رو نرده ها نشسته بودی و من نیم ساعت محکم بغلت کرده بودم تا یادم بمونه بغلت رو. می دونی که اون بهترین بغلِ عمرم بوده تا الان.
یادته شب رفتنم رو که تو هال وسط تو و پیروز دراز کشیده بودم تا موقع رفتن بشه. یادته چقدر دلم می خواست بچسبم بهت برای بار آخر اما همه خونه پر آدم بود و نمی تونستم.
یادته اون خداحافظی تو فرودگاه رو. هنوزم عکساشو که می بینم دلم می خواد بترکه. یادته چه همه به خداحافظی ما نگاه می کردن و گریه می کردن بسکه همه می دونستن که چقدر دوستیم.
یادته بعدش گفتی که موقع رفتن برادرت گریه نکردی اما برا من چرا. یادته گفتی بعد از من مامانم تو رو بغل کرده و گفته بوی منو میدیی.
یادت نیست اما. یادت بود اگه الان چراغ رابطه اینقدر تاریک نبود.
اما من هنوز دلم خیلی برات تنگ میشه. بس که دخترم. بس که ......