من دبیرستانی بودم فکر کنم اون موقع ها که برنامها نرژی دراومد. جزو برنامه کودک بود و منِ تازه بزرگ شده آی خوشم میومد از این مجری خوش قیافه پر از انرژی و سرزنده. اجراش رو که میدیدم دلم می خواست پاشم یه حرکتی بکنم بس که پر میشد آدم از انرژی. از همون خوش اومدن های دوران بلوغ بود دیگه. بعد امشب گفتم یه سری بزنم به فیس بوک که اینو دیدم. آی یاد جوونیم افتادم. آخی چه حیوونی و کوچولو بودم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
آخیش
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
چرا واقعا آخه؟
دخترام یکی یکی دوست پسر پیدا می کنن و من از دردسر خرید آخر هفته بردنشون راحت میشم. حالا اینکه چرا اینقدر همه به کم راضی میشن بحث مفصل و ریشه یابی می طلبه. بنظر همه جا قحط الرجال شده شکر خدا.
بخور تا بترکی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه
این روزها که می گذرد
روزهای بهاریِ آفتابیِ خلوت و زیبا میان و میرن همینطور. روزهایی که میشد پر از خاطرات قشنگ بشن برای سال های بعد اما بی هیچ اتفاقی به تاریخ می پیوندن. روزهای که میشد خندید و شاد بود و زندگی کردشون.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
......
همینه دیگه آدما میان و میرن اما نشونه می ذارن. یه روزهایی هست که همه می تونن لذت ببرن ازش و دور هم باشن و شاد. اما تو می پلکی دور و بر و مرور می کنی سال قبل یا قبل ترش رو که اون روز چه حالت خوب بود و چه دنیا رو از دریچه خوب میدیدی. حالا اگر بخوای با خودت مهربون باشی و نگی که احمق بودی. بعدش اما همه هیجان بقیه مردم برای اون روز تو رو غمگین و دلتنگ تر می کنه. روز ناراحتی تو رو همه جشن میگیرن و شادن و تو هی مرور می کنی اون روز رو که چقدر خوب بود و تو چه خوش بودی از این شادی همگانی. می دونید آدما حداقل اگر و می خواین بیاین و برین روزهایی معمولی باشه که بعدن این روزهای جشن همگانی رو تلخ نکنید. اومدن و رفتن ها بقدر کافی تلخند خودشون.