{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

......

یه وقتایی میشه یهو مچ خودم رو می گیرم. که نشستم توی یه مهمونی خانوادگی و زیر نظر دارم همه رو. که تازه ورِ منطقی ذهنم هم میدونه که تو مهمونی ها همه چیز الکی بهتره. که آدم ها (بخونید زوج ها) عاشق تر و دوست داشتنی تر و بهتر از اونچه هستند نشون می دن. اما اون لحظه که نشستم و می بینم مرده همونطور که رد میشه دست میکشه پشت زنش یا اون یکی از اون ور اتاق از زنش می پرسه که بلاخره غذا خوردی یا نه. یه حرکتای کوچیکی تو اون شلوغ چلوغی که چشم یکی مثل من فقط شکار می کنه. مچ خودم رو برای چند لحظه می گیرم که چه خوبه، که بد نمی شد منم داشته باشم. دوست ندارم اون لحظه مچ گیری رو.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

......

دیروز تولدم بود. شب های تولد غمگینن. هی یادت میارن که یه سال دیگه هم رفت و چیا میشد بکنی و نکردی. من هم که آدم نوستالژی و حسرت. شب قبلش طبق معمول شروع کردم برای خودم غصه خوردن و فکر تنهایی و نشخوار خاطرات تولدهای قبلی و اینا. بعد نتیجه این شد که بساط هایده و کوهن رو پهن کردم. طبیعتن اشک ها هم دم مشک منتظر. خلاصه اینکه دماغ رو بالا کشان خودم رو به تخت رسونده و خوابیدم. بعد دیروز سر کار که بودم ور مثبت دختر خوبم اومد که کسی به جاییش نیست و نخواهد بود و خودت خواستی و چشمت هم دربیاد و بهتره خودت یه خاکی تو سرت کنی.اولش هم یاد تولد فروتن تو شب یلدا افتادم اما گفتم بچه جان از اونا نگیری بهتره، میمیری از دِق. بعد هم یونیورس و انرژی مثبت و اینا هم که منتظر. این شد که هوا که دو ماهه بالای چهل درجه است یهو بارونی و نرم و لطیف شد و ده درجه خنک تر. بعدش رفتم برای خودم یک عدد مینی کیک با یه بطری شامپاین و پنیر بز و زردآلو و نون فلان خریدم رفتم خونه. بالکنی عزیزی هم دارم که نگو. یعنی اصلن این خونه رو واسه بالکنش گرفتم. نیست که حالم خوش بود یهو یه جور خواراک بادمجون لازانیا طوری هم بهم وحی شد و سریعن به ندا پاسخ مثبت داده و مواد رو قاطی کرده و تابه رو چپوندم تو فر. بساط خوراکی رو هم تو بالکن چیدم و لپ تاپ به بغل برای خودم تولد گرفتم. حالا تو فکر کن هوا نمه بارونی و ملس، شامپاین خنک و ردیف، کیک و پنیر و بساط خورتکی به راه، یکی دو نخ سیگار هم بغلش. نتیجه؟ بعد دوساعت به خودم گفتم دختر تو میتونی، از این بدترش رو جمع و جور کردی و اینکه چیزی نیست. از بالکن تا تخت زیاد بیست قدمه، پا میشی درِ بالکن رو می بندی و تمام. میتونی خودت رو سالم به تختت برسونی. رسوندم. هر چند که تا صبح فکر می کردم دارم پرواز می کنم یا تختم یه جوریه. تولد تک نفریم مبارک. هورا.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تنهایی

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

ترجمه‌ی محسن آزرم



از دریتا گمو

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

Song

You’re wondering if I’m lonely:

OK then, yes, I’m lonely
as a plane rides lonely and level
on its radio beam, aiming
across the Rockies
for the blue-strung aisles
of an airfield on the ocean.

You want to ask, am I lonely?
Well, of course, lonely
as a woman driving across country
day after day, leaving behind
mile after mile
little towns she might have stopped
and lived and died in, lonely

If I’m lonely
it must be the loneliness
of waking first, of breathing
dawn’s first cold breath on the city
of being the one awake
in a house wrapped in sleep

If I’m lonely
it’s with the rowboat ice-fast on the shore
in the last red light of the year
that knows what it is, that knows it’s neither
ice nor mud nor winter light
but wood, with a gift for burning.

Adrienne Rich