{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

دنیای قشنگ بهتر

این روزها دارم " به خاطر یک فیلم بلند لعنتی" اولین رمان "مهرجویی" عزیز رو می خونم. اولش راستش خب خیلی هم نگرفت من رو. اما خوب مهرجویی عزیز نوشته و من می خونم که مبادا چیزی باشه و از دست بدم. کم کم که جلوتر میرم میبینم که عجب شبیه "عقاید یک دلقک" عزیز خودمه. یه جوری نسخه ایرونی شده، قابل لمس تر. بعد یه جاهایی میشه از همون کتاب ها که مجبور میشی وسط چند دقیقه کتاب رو ببندی تا فکراتو جمع و جور کنی یا بری سیگاری بکشی، قهوه ای، چایی چیزی بیاری بذاری دم دستت که لبی تر کنی. همش هی خیابون هایی رو که گفته تصور می کنم یا جاهایی رو که رفتن. دردی رو که میکشه و همه چیزها. بعد با خودم میگم اصلا چرا من همش از فیلم ها و کتابهایی خوشم میاد که اینگار دارم خودم رو بازخونی می کنم توشون. یه ورسیون دیگه از من، با کمی تفاوت اما در اصل همون. بعدبا خودم میگم خوب چند نفر دیگه از آدمها همین طورین؟ بعد یاد گودر میفتم که آیتم هایی که بیان حس می کنن چقدر بیشتر لایک میگیرن و شر میشن. بعد میبینم یه عده آدمیم دور هم با یه جنس درد، گیرم کمی اینور و اونور، نشستیم غصه هامون رو برا هم میشمریم و دلمون آروم میشه که تنها نیستیم تو این درد. که غیر از من هزار نفر دیگه هم دلتنگن و بغل لازم و دنبال دوست و آدم چیز فهم و هزار تا چیز دیگه. که لامپی هم یه گوشه دنیا تنها افتاده فرت و فرت می نویسه که یادش بره یه چیزایی و یادش بمونن یه چیزای دیگه. عاطی تنها شده و داره کلنجار میره با دلش. اون یکی یه درد دیگه داره و یه عالمه آدم دیگه با قصه هاشون.اینکه همه ما حتما داریم تو دو تا دنیا زندگی می کنیم. یکی همینی که توش هستیم، اون یکی هم دنیای ذهنی که توش همه چیز قشنگ و نرم و صورتی و خامه ایه. بعد هر وقت بیشتر اذیت میشیم بیشتر می خزیم تو اون دنیای مجازی. بعد همه این کتابها و فیلم ها هم به غنی تر شدن این دنیاهه کمک می کنن. دوستای بیشتری پیدا می کنیم برای خودمون، برو بیا راه می ندازیم، بگو بخند، شادی و غم. مثلا سرهرمس با زوج "شب های زغال اخته ای من" دوست میشه، من با آلیس "کلوسر" و اون یکی با کسای دیگه. بعد تازه میایم دوستای جدیدمون رو بهم معرفی می کنیم و بقیه رو هم باهاشون آشنا می کنیم. بعد یه جوری میشه که کم کم به این دوستای مجازی آدرس می دیم تو حرفامون و همین طور پیش میره تا چراغ رابطه های راستکی کلن خاموش میشه. تنها تر میشیم، رویا باف تر، خیال باز تر، دلتنگ تر.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

:(

بعد از یه سال به استاد راهنمای خودم درس برداشتم بعد تو اولین امتحان گند زدم. دلم می خواد سرمو همچین بکوبم دیوار قاچ بخوره از وسط. تمرکز نداشتن و به صدهزار تا موضوع فکر کردن تهش میشه همین. حالا از فردا نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم جلوش. اه

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

Closer

باید یه روزی که حالم بهتر باشه بشینم مفصل بنویسم از “closer” که چه زیر و رو می کنه من رو هر دفعه. که چه خودش پیدا می کنه وقت مناسب رو که بیاد جلو دستم که آهای وقتشه، منو ببین. که هر دفعه اینگار همون دفعه اوله که من دارم می بینمش. که هر دفعه زخم قدیمی سر باز کنه دوباره و روحم رو ناخن بکشه. که من باز دوباره هی با خودم بگم از قول آلیس که "چرا عشق کافی نیست"؟ که هی مجبور شم وسط فیلم رو پاز کنم و یه سیگار بکشم که مغزم تحمل کنه اینهمه رو. راه برم وسط اتاق که نفسم بالا بیاد، نترکه دلم.
بعد فکر کنم که چرا اونجا که شنید پسره خیانت کرده بازم ازش خواست بغلش کنه. یه بارم مفصل باید بنویسم درباره این”hold me” که هزار و یه جا میشه بگیش و هزار تا معنی داره.که چه پناه میبره از آدمی که زخمش زده به همون آدم. که چه همه ما تو خلوتمون دلمون تنگ شده برای کسی که دلمون رو داغون کرده. که لعنت به این پیچیدگی آدم ها بیاد.
بعد هی هر دفعه دلم بخواد که کاش منم مثل دکتره بودم که هم بلده ببخشه تا از دست نده، هم بلده با بقیه آدم ها چطور تا کنه. که کاش مثل آلیس بودم اونهمه رها و پر از عشق. و هر دفعه هم از آنا بدم بیاد با اینکه اون ته تهای دلم بهش حق میدم.
بعد دلم بسوزه برای خودم و یه عالمه آدم دیگه اونجا که آلیس میگه " دروغ گفتن بهترین لذتیه که یه دختر بدون درآوردن لباساش میتونه داشته باشه." بعد بگم با خودم که از این به بعد فلان و بیسار. بعد باز یادم بره تا دفعه بعد که فیلمه اومد دم دستم. اما خوب تا یه هفته همش بگم با خودم که اوووووووووووف چه فیلمی بود.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رزم مشترک یا درد مشترک، نمی دانم

درس دارم، زیاد. کار از بعدا می خونم و شب بیدار می مونم هم گذشته. اما خوب تمرکز که نباشه کاری هم از دست من برنمیاد. میشینم و هی فکر می کنم. دوره می کنم زندگی رو، روزها رو و عمرم رو. نگران تو هم هستم که نیستی. که فیس بوکت رو " دی اکتیو" کردی. که من می دونم اون ته تهای دلت چه خبره اما خوب هر دومون به روی خودمون نمیاریم بس که عادت کردیم به این ماسک دختر قوی. هفته پیش من داغون بودم و گریان، این هفته نوبت توست اینگار. حرف که می زنم باهات میبینم که چه آدم ها دردهاشون شبیه، چه فکرهاشون شبیه و چه من دوستت دارم بیشتر از همیشه. بعد دلم یه جوری قرص میشه که فقط من نیستم که سختشه. بعد صدای خودم رو می شنوم که داره برات نسخه می پیچه. مثل صدای غریبه هاست. مزخرف می بافم که سخت نگیر و برو زندگیت رو بکن تا زندگی تو رو نکرده. برو دوست پسر پیدا کن حتی بدون عشق. برو خوشحال باش که زندگی بهتره از قبله. گریه می کنی و دل من ریش میشه. بعد فکر می کنم کاش بودم و بغلت می کردم و نازت می کردم. بعد یه دل سیر با هم گریه می کردیم و سبک می شدیم. بعد فکر می کنم لعنت به این زندگی مجازی بیاد. لعنت به همه این مزخرفاتی مثل آمریکا و درس و زندگی بهتر بیاد وقتی من نمی تونم بغلت کنم، که نازت کنم و دونه دونه اشکاتو پاک کنم. که دوتایی تو تخت دراز بکشیم و دلداری بدیم همو. اما می دونی یه چیزیو. اگرم بودم اونجا بس نبود برات. یه وقتایی هست که فقط دوتا بازوی مردونه باید دورت حلقه بشه که آروم بشی. به حرف هم نیاز نیست حتی. گلوله بشی بین اون دو تا بازو، بعد جمع و جور می کنی خودت رو و بر میگردی سر زندگیت.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

فاصله

نزدیک تر بیا
آنجا که تو نشسته ای
تا گوشه دلم
به اندازه بازویم راه است
دور نباش
گوشهٔ دلم
نزدیک تر بیا

بهانه

همه کتابهایی که می خونیم، همه فیلم هایی که میبینیم، همه فکرها، همه بحث ها، همه و همه بهانه ست برای پیدا کردن یه راه نجات از تنهایی، از زندگی. وگرنه که خودمونم می دونیم هیچ کتاب و فیلمی تا الان راه نجات نبوده برای غمِ کسی، برای غمِ بی کسیِ کسی.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

شب

یه شبایی هست مثل امشب که اون بیرون داره بارون میاد، بعد تو امتحان فردات رو خوندی، ظرف ها رو شستی، دوش گرفتی، گودرتو صفر کردی، فکراتو کردی و تازه شده ده شب. بعد اینجور شب هاست که دلت می خواد یکی بود می نشستی دو کلمه باهاش حرف می زدی. حالا این میون یه دستی هم به موهات می کشید که چه بهتر. می شد تو هم سرت رو فرو کنی تو گودی گردنش که بهشت بود. هیچکدوم نیست اما و اون بیرون هنوز داره بارون میاد.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

......

..
.دور نرو
بیا کنار دلم
من غیر از این‏ها که می‏نویسم
نوازش هم بلدم.
(+)

......

آشغال ها رو من بیرون می برم
چراغ ها رو من خاموش می کنم
در رو من قفل می کنم
خودم رو بغل می کنم
شب بخیر میگم
و می خوابم
تو به من فکر نکن
خوبم

به کودکی که هرگز زاده نشد

یه روزی باید مفصل بنویسم از کی و چطور از تو بچه نداشته ام متنفر شدم. از کی دلم نخواست هیچوقت دنیا بیای، نباشی.
قبل از تو ما خوب بودیم، زندگی قشنگ بود، می خندیدیم و آرزو داشتیم. ما حرف می زدیم، ما گوش می کردیم، ما می دیدیم و ما سرشار می شدیم از هم. تا بود ما بودیم و خودمان. ما هر کدام سلکشن خودمان را از لئونارد کوهن داشتیم، هر دو مرسده سوسا را دوست داشتیم و از فیلم هایی که دیده بودیم تعریف می کردیم. من می گفتم که "خر" فحش بدیست جایی که من زندگی می کردم و پدرت می گفت برای آنها " بز" فحش بدیست. ما به هم رقص یاد می دادیم و من ریسه می رفتم از قر دادن های پدرت. ما شب ها هر دو قبل از خواب کتاب می خواندیم و خواب کشور خودمان را میدیدیم. ما به هم زبان یاد میدادیم و دوستت دارم را به دوازده زبان بلد بودیم بهم بگوییم. ما تمرین می کردیم که دوستت دارم به کدام زبان در کجا بیشتر می چسبد. ما با هم غذا اختراع می کردیم و مزه اش را مسخره می کردیم. ما کاری به خدا نداشتیم، او هم کاری به ما نداشت. مسجد و کلیسا هم نمی رفتیم، او هم خانه ما نمیامد. ما آدم های عادی بودیم با آرزوهای معمولی. ما داشتیم زندگی مان را می کردیم.
بعد ما شروع کردیم که به تو فکر کنیم، بی هوا. به اینکه تو که آمدی چطور بزرگت کنیم. به کدام زبان بهت بگوییم که دوستت داریم. اسمت ریشه در کدام فرهنگ داشته باشد و روحت ریشه در کدام. بعد پای خدا وسط آمد یهو و اینکه خدای من بهتر است یا پدرت. من خدای خاصی نداشتم و تعصبی هم. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ ها خدای خودشان را دارند و تعصب خودشان را و ریشه هایشان را. بعد من نمیدانم چرا از وقتی پای خدا وسط آمد همه چیز بهم ریخت. مسجد و کلیسایی که نرفته بودیم مهم شد. بعد ما دیدیم که تو چقدر مهمی. توی فسقلی دنیا نیامده. بعد الان ما دیگه بخاطر تو و آینده تو با هم نیستیم و تو همانجایی که هستی میمانی تا ابد و من دارم تمرین می کنم که به دوازده زبان بگویم چقدر ازت متنفرم.

......

از هیچ چیز خودم به اندازه " مونوگام" بودنم نفرت ندارم.

خواب

دیشب خواب دیدم مردم. یه حیاط نقلیِ قدیمی بود از اینا که دیوارش سنگ چینه. بعد من رفتم توی یه زیر زمین نمور تاریک حمومِ آخرمو کردم. سرد بود آبش. بعد اومدم تو حیاط. جنازم رو زمین بود. دختر عموم داشت کفنم می کرد. وقتی داشت روی سینه هام پنبه می ذاشت از بالا به خودم نگاه می کردم و می گفتم تموم شد. دیگه این سینه ها رو نمی بینم. گریه م گرفته بود. دختر عموم هم یه جورایی عصبانی بود و می خواست زودتر تموم کنه کار رو. همه روزم پر بود از اون لحظه آخری که حجم سفید کفن پوش تنم رو کف حیاط دیدم.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

دریغ

دیدی یه زمونهایی مدتها با خودت کلنجار میری که به دوستی زنگ بزنی یا نه. کلی با خودت مجسم می کنی که گوشی رو که برداشت چطور شروع کنی و چیا بگی. چطور نظرش رو بپرسی راجع به چیزایی که ذهنت رو مشغول کرده، راجع به دغدغه هات، ترس هات و زندگی. بس که یه زمونایی با هم کلی راجع به این چیزا حرف زده بودین و میدونی که سرش میشه، که میفهمه، که همدله.
اما خوب به هزار و یک دلیل که حتی نوشتنی هم نیست کمتر تماس داشتین با هم. بعد بالاخره دل رو به دریا می زنی و به امید یه مکالمه خوب زنگ می زنی. بعد همش میشه اینکه روزگارت خوبه و درس ها و کارا چطور پیش میره و خانواده که خوبن ایشالا و این مزخرفات. بعد یهو همه رویاهایی که بافته بودی می ترکه و میریزه رو سرت مثل یه سطل آب یخ. بعد با خودت میگی من عوض شدم یا اون یا هردومون. بعد شک می کنی که نکنه کاری کرده باشی که ناراحته ازت. بعد خوب کاریه که شده و لذتیه که از دست رفته. دوستی داشتم که می گفت گاهی باید برای همیشه لذت بردن از موضوعِ خاصی رو به تعویق انداخت. مزمزه کردن اینکه اگر اتفاق بیفته چطور میشه شیرین تر از اتفاق افتادن خودِ موضوعه. راست می گفت.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

سهم

کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد

جسمی، روحی، فیزیکی و شیمیایی حالم خوش نیست. بعد از سی سال زندگی چشمم آب نمی خوره یه روزی خوش باشه. موقتی شاید، اما عمیق فکر نکنم. برای بعضی ها خدا کلا نمی خواد. سهم ما هم اینه. به درک، مهم نیست دیگه.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

مریضم

مریضم. سرما خوردم. افتادم گوشه خونه و هزارتا کار دارم. هر چند که سالم هم که بودم دست و دلم به کار نمی رفت. اون بیرون هوا گرفته و بارونیه. من افتادم این گوشه و فکر می کنم چه جریان داره زندگی اون بیرون. من به مرگ فکر می کنم این روزها. من به هیچ فکر می کنم این روزها. و به اینکه کسی می آید اما مطمئن نیستم راستش.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

وهم

دیدی بعضی آدمها رو فقط میشه تو جمع های دو نفره دوست داشت. وقتی که فقط حرف از کتاب و فیلم های مورد علاقه است. حرف از آرزوها و حسرت ها و ندیده ها. اینجور وقتها شنونده های خوبی هستند، خوب هم حرف میزنند البته. بعد تو احساس فهمیده شدن می کنی. حسِ خوب چیزهای مشترک داشتن رو دوباره تجربه می کنی. میبینی که هنوز هم پیدا میشن شنونده های خوب. هستند کسایی که با شازده کوچولو قدِ تو حال کنن. بعد خوب خوبت میشه از شناختن همچین آدمهایی. بعد یه روزی تو یه جمع چند نفره یهو حرف از چیزهای دیگه پیش میاد. از حقوق زن و مجازات اعدام و خیانت. بعد که دهنش رو باز می کنه تو همینطوری گیج تر و گیج تر میشی. که یعنی مگه میشه کسی که فلان فیلم ها اینقدر برانگیخته ش می کرد حالا بیاد بگه زنها فلان چیز حقشونه یا اعدام خوبه. یعنی خروجی اونهمه خوندن و دیدن میشه این؟ یعنی اصلا هیچ جوری نمی تونی تفسیر کنی چیزی رو که داری میشنوی. بعد خوب شیشه هِ ترک خورده و مثل قبل نمیشه. اینطوریه که بعضی ها رو فقط میشه تو جمع های دو نفره دوست داشت با موضوعات محدود. بعد اینطوریه که کلا برای دوست داشتن بعضی آدمها باید کمتر شناختشون.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آسمون همه جا یه رنگه، گیرم زمینش کمی فرق کنه

من داشتم زندگی خودمو می کردم. سرم به کار خودم بود. شادیهای کوچیک و غصه های بزرگ خودم رو داشتم. یاد می گرفتم که دوباره چطوری میشه از صفر شروع کرد. از هیچ. دنیای جدید، مملکت جدید، زبان جدید، آدمها و تجارب جدید. با خودم فکر کرده بودم که همه چیز خوب میشه. یاد گرفته بودم که دلداری بدم خودم رو، سرگرم کنم خودم رو، بغل کنم خودم رو. یاد گرفته بودم چطوری خودم رو سورپریز کنم، چیزای کوچیک به خودم کادو بدم و خودم رو خوشحال کنم. برای چیزهای احمقانه شادی کنم. موسیقی چرند گوش بدم، برقصم، بخندم. سرم به زندگی پوچم گرم بود. تو یه مساحتِ یکی دو مایل مربعی دور خودم می چرخیدم و اسمشو گذاشته بودم زندگی و سعی می کردم راضی باشم بهش. بعد تو اومدی و بعدش تو رفتی. بعد از اون دیگه هیچی مثل قبلش نشد. اون شیشه که دورم بود شکست. بعد فهمیدم که آسمون هر جا هم که بری یه رنگه. بعد این حتی از بقیه چیزها هم دردش بیشتر بود. چون دیگه نمیدونم کجا میشه رفت.

حفره

سمت چپ سینه ام
حفره تاریکی ست
که با هجومِ هیچ آواری
پر نخواهد شد

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

روزمرگی

آدمیزاده دیگه، یه وقتهایی میشه که صبح که بیدار میشی میگی امروز دانشگاه و آزمایشگاه نمیرم. میشینم یه کم درس می خونم و به کارام میرسم. عوض درس میشینی پای اینترنت. دو سه تا پست که می خونی باز یه چیزی اون ته تهای دلت شروع میکنه به جوانه زدن. یه ساعت که می گذره پا میشی میری دانشگاه، میری تو آفیس چند نفر و حال و احوالی میکنی، چند تا ایمیل میزنی، یکی هم به استادت که مثلا من دارم فلان کار رو می کنم. دوباره میری تو اینترنت و چرخی می زنی. آروم نمیشه اما دلت. بر میگردی. لباس به تن می پری تو اینترنت که ببینی با کی میشه حرف زد دو کلمه. دوستی هست مثل خودت غربت نشین. غر میزنین کمی اما اون هم باید بره جایی. میره و تو هنوز نشستی و تازه ساعت دو بعد از ظهره و نمی دونی که چه کنی با بقیه روزت، با بقیه خودت که هر تیکه ش یه جاست.

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یاد

بیرونِ در
باران می آید
در قلبِ من اما
سیلِ نامِ تو
آتش سیگارم را
خاموش می کنم
در طوفان یادِ تو

اندر آداب فراموشی

اولش فکرِ مدامِ. وقتی میگم مدام یعنی یه ثانیه هم غافل نمیشی از فکر کردن بهش. مرورِ هزار باره خاطرات. کند و کاو جزئیات و دنبال دلیل گشتن. تو این دوره به نوسان متنفر و دلتنگ میشی. توازنی نیست. گریه و شب نخوابی و وزن از دست دادن و این حرفها هم به جای خود. طولانیه معمولا این دوره. بعد کم کم مکانیزم دفاعی راه میفته و می فهمی که بابا جان تموم شده و رفته، بَرَم نمیگرده. بعد اینجاست که تصمیم می گیری به خودت برسی. از خرید و آرایشگاه و مهمونی و سفر و مطالعه و هر چیز دیگه. اما خوب چندان افاقه نمی کنه. وسط مهمونی هم که داری قر میدی فکرش عینهو چسب دوقلو چسبیده بهت. در موارد حاد حتی میری با یکی می خوابی یا می بوسیش یه یه چیزی تو همین مایه ها که حرصت خالی بشه. بعد کم کم تناوب این یادآوری ها کمتر میشه. کمتر که میگم یعنی یه چیزایی باعث میشه مثلا یه ساعت رو بهش فکر نکنی. بعدِ اون یه ساعت که دوباره یادت اومد اون ته تهای دلت به خودت میگی که نه بابا هنوز میشه زندگی کرد و یه نور امیدی چیزی میاد تو دلت. هنوز اما عصر روزهای تعطیل، ترانه ای، بوی عطری، دیدن زوجی، کافه ای، فیلمی، چیزی اشک به چشمت میاره. رویابافی شب ها هم که جای خود. بعد کم کم می گذره و کمتر و کمتر میشه اینا. جایگزین ها کار خودشون رو می کنن و بالاخره نمیشه هم که مرد، زندگی جریان داره و به هر حال تندتر یا کندتر میکشونه تو رو با خودش. اما یادت باشه، اولین دفعه ای که از به یاد آوردنش اشکی به چشمت نیومد اون موقع ست که داری خوب میشی. بقیه وقتها حساب نیست. حالا گیرم که پنج سال هم طول بکشه.
زوری هم نیست، زمان میبره. همین.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اندر آداب صبحانه خوردن

کلا یکی از مهمترین دلایل من برای دوست داشتن آخر هفته همانا صبحانه است. گفته باشم از اول.
بعضی آخر هفته ها که تو کوهی و بدون شک نیمرو که زرده هاش گرد و قلمبه همون وسط باشن می چسبه. تو ماهیتابه فلزی با نون و چایی. حالا بماند که نیمرو با کچاپ خودش داستانی داره. میرسه اما به ترکوندن زرده و پخش کردنش روی بقیه داستان و نمکشو اندازه کردن که خودش یه پست سوا می طلبه. حالا اگه این نیمرو با کره درست شده باشه و یه کمی سفیده ش ته دیگ بسته باشه که میشه بهشت و ما ادراکَ که چه بهشتی.
اما میرسیم به آخر هفته هایی که تو خونه یی. همون سر صبحی که چشاتو باز می کنی قبل از اینکه واسه دورِ دوم خوابت آماده بشی یه مختصر ریویو و تصمیم گیری می کنی که چیا تو خونه موجوده و چیا نیست. بعد همچین از تصور قضیه هم نیشت باز میشه و مثل گربه یه ذره کش میدی خودت رو و میری که دور دوم خواب رو داشته باشی. بیدار که میشی اول کتری رو یه کم آب می کنی می ذاری رو گاز، بعد میری دستشویی و یه چند دور می چرخی تا جوش بیاد. نیست که کم آب ریختی زود جوش میاد. بعد بسته به حالت یا دو تا دونه هل یا یه تیکه دارچین می ندازی توش.
حالا اینجاست که میری سروقت یخچال. کره و مربا، نون و پنیر و گردو و گوجه و ریحون، نیمرو، املت و پنکک داری. ترجیحا صبحونه روزای تعطیل باید گرم باشه. از نیمرو یا املت یکی رو انتخاب می کنی. اگه تو گوجه املت یه قاشق رب بزنی داستانی میشه. یه کم نعناع خشک رو هردوتاشون که میشه خود زندگی. بعد خوب از کره و مربا هم که نمیشه گذشت. خلاصه تا تخم مرغ ها بپزن میز رو چیدی و نون ها رو تو فر نه تو مایکروفر گرم کردی. چای رو هم میریزی که یه کم خنک بشه تا اون موقع. ماهیتابه رو که میذاری وسط میز مهمونی شروع میشه. موزیک هم طبیعتا هست. همچین نم نم اول با نیمرو شروع می کنی. نصفه که شد یه قلپ چایی می خوری و همچین سر صبر یه لقمه خوشگل کره مربا درست می کنی. یه جوری که مربا همچین مساوی به همه جاش رسیده باشه. باز چایی. این وسط هم البته که سرت با گودر هم گرمه. خلاصه همینطور با خوراکی ها لاس میزنی تا تهِ همش رو بالا بیاری. بعد پا میشی میری یه چایی دیگه میریزی. ایندفعه میذاریش رو میز کنار مبل. میای لپ تاپتو برمیداری و لم میدی رو مبل. بعد دیگه تا چند ساعت تویی و گودر و تلاش های معده بیچاره برای هضم صبحانه.
بعد اینطوریه که هیچ لذتی بالاتر از خوردن یه صبحونه کامل نیست در آخر هفته ها. و ما اَدراکَ که چه خیری در آن نهفته است.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

ماداگاسکار

پا شدم اومدم وسط ناکجا آباد بلکه یه کم سرم تو لاکِ خودم باشه. کسی کاری به کارم نداشته باشه و مجبور به ملاحظه نباشم.
بعدش یا خدا، فِرت و فرت هموطنه که داره میاد. من خودم کلی گشتم تا اینجا رو از رو نقشه پیدا کردم، نگو باید نا کجا آباد تر می رفتم.
داره میشه یه ماداگاسکار واقعی.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مرسده سوسا

بعضی بعد از ظهرهای پاییزی که میشد و فیلم و کتاب لازم میشدم می رفتم خونه وحید. بس که خوانِ بیکران آرشیو فیلم و کتابهاش همیشه باز بود. پیاده میرفتم اکثرا. وسطِ خیابون بهار و اونهمه همهمه و آدم و زندگی یه غار تنهایی داشت واسه خودش. از حیاط نقلی رد میشدم و سه تا پله پایین میرفتم. چای داغ و شیرینی هم که همیشه به راه بود. بعد میشِستم روی اون مبل راحتی چاقه و گپ می زدیم. طبق معمول هم فیلم و کتاب و غر زدن از شرایط. بعد موسیقی می ذاشتیم و چاییمون رو می خوردیم. اکثر وقتها هم " مرسده سوسا" بود. که اصلا من بواسطه وحید شناختمش. هیچی نمی فهمیدم از شعرش اما یه چیزی تو موسیقی ش جریان داشت که منو می برد با خودش. به دور دورها، به شهر آرزوها. اون بیرون تاریک بود و بارونی و ما این زیر دنیای خودمون رو داشتیم. غرقِ موسیقی و فیلم.
حالا خیلی از اون موقع ها گذشته. اما تو تمام این سالها هر وقت من به اون دو تا فولدر سلکشن گوش میدم ، هرجا که باشم، پرت میشم وسط اون زیرزمین و روی اون مبل. که وحید تو آشپزخونه نقلیش چایی دم می کرد و من دنبال فیلم می گشتم و "سوسا" می خوند.
بعد دیروز همینطوری رفتم تو فیس بوک و خبر رو دیدم. یهو اینگار که همه اون روزها مثل پرده از جلو چشمم گذشت، باورم نمیشد. چه یهو تو یه خبر یه خطی آوار می کنن واقعیت رو سر آدم، فلانی مرد. یعنی اون صدا دیگه نمی خونه. بعد من دیدم که چه دونه دونه دارن تموم میشن همه داراییهام، همه وابستگی هام، همه چیزهای زنده دور و برم. بعد رفتم آفلاین گذاشتم برای وحید که سفر بود و می دونستم که خبردار نشده. بعد چه نشستیم و دوتایی غصه خوردیم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

بد یمن

از همان شبِ اول
که پشت گردنم را بوسیدی
می دانستم
که برایِ ما
جدایی
ناگزیر است

خاطره هایم

خاطره هایم را
مثل آدامس می جوم
هر روز
باد که می کنمشان
میترکند
روی تمامِ صورتم
و تا آخرِ روز
می چسبند
به همه روزم
به همه روحم

آباژور

این آباژور کنار تخت منم عالمی داره واسه خودش. یه بار که تاچِش کنی روشن میشه، دفعه دوم نورش بیشتر میشه، سوم بیشتر و دفعه چهارم یهو خاموش میشه. تازگی دقت کردم مثل مراحلِ یه " چیزی" میمونه. خدا عالمه!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

مور مور

بعد یه لحظه هایی هست که ولو افتادی تو تخت بدون هیچ حس و فکر خاصی و همینطوری تو یه خلا واسه خودت شناوری. یه خط نور هم از لای پرده کله شو کرده تو اتاق، دمِ ظهره یه روز تعطیله. بعد یهو دستش رو میاره و آروم یه خط هایی می کشه رو پشتت و یه جور خوبی مور مورت میشه. یا موهاتو می پیچه دور انگشتش و همینطور می مونه. صورتش رو هم نمیبینی تازه، با خودت فکر می کنی که چشاش بازه یا بسته. بعد اینجور موقع هاست که آدم دلش می خواد تا همیشه همونجا همونطوری بمونه.