{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

......

برداشتی نوشتی که با مامان مهربون تر و نرم تر باشم. که اونجا داره بهش سخت میگذره و بذارم پیش من که میاد احساس مفید بودن داشته باشه. که هی نشنوه که بلد نیست و نمی دونه. که ممکنه این آخرین بار باشه. که کسی نمی دونه فردا چی میشه. که تجربه این سفر خوب باشه براش.

من می دونم این ها رو. بلدم این قصه ها رو. مرگ نابهنگام زیاد دیدم، لحظه های خوشم همیشه کمتر بوده تو زندگی اینه که قدرشونو می دونم. آدم زیاد از دست دادم، دوست و معشوق که بیشتر. تنهایی زیاد کشیدم، چه ایران چه اینجا. گفتن نداره که تنهایی ربطی به تعداد آدم های دور و بر نداره. مگه من نمی خوام خوش بگذره بهش. مگه من دیوانه بودم که بگم بیاد اینجا بعد اذیتش کنم.

اما نکته اینجاست. تقصیر من نیست اگه کسی دو سال رفته کلاس زبان و بلد نیست سلام و علیک کنه. که نمی خواد یه جور دیگه ببینه. که نمی خواد قبول کنه دو سال مدت خیلی زیادیه. که آدم ها عوض می شن. خودشون، نیازهاشون، تفکرشون.

من حالم از احساس گناه بهم می خوره. از این کوفتی که همه عمر تو خون ما کردن. از احساس گناه وقتی معشوقم رو می بوسم یا می گم مذهبی نیستم یا به حرف مادرم گوش نمی دم. از اینکه خدا بخاطر همه اینا قراره بلا سرم بیاره. که فردا اگه مامان بمیره من همه عمر باید خودم رو سرزنش کنم. حال من همیشه بد بوده بخاطر همه اینها. حالم الان بد تر میشه که می بینم تو هم داری این حس رو به من میدی. که مجبورم خفه بشم، که برای سه ماه به میل کس دسگه زندگی کنم که اون خاطره خوب داشته باشه. پس من چی؟ وسط همه به دل این و اون و خدا رفتار کردن ها من گم شدم. من نمی دون کی میشه برای خودم زندگی کنم، خودم باشم. من حالم از همه چیز داره بهم می خوره دیگه.

......

- امروز فهمیدم دوست پسر سابق‌م برام تموم شده. فکر نمی‌کردم این‌‌‌قدر نرم از ذهن‌ام بره بیرون، انگار که هیچی نبوده. الزا زنگ زد برای کنسرت فردا شب، گفت ئه راستی فلانی هم پاریس‌ه میاد، توی ذهن‌ام از دوست‌های الزا تصورش کردم، یعنی پروسه‌ي ذهن‌م این‌طوری بود که اول‌اش برای یه لحظه یادم نیومد که تا شش ماه پیش دوست پسر من بوده. انگار که کل این سه سال حذف شده باشه از ذهن‌ام و دوباره مثل روز اول، یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هام هست که اتفاقی توی فیلیپین هم‌سفر الزا بوده. شرم بر حافظه‌ی سلکتیوِ من. برم دوباره شرم ِ سلمان رشدی رو بخونم. از یه طرف فکر می‌کنم قضیه جایگزین‌ه، اگر کسی رو جایگزین نکرده بودم این‌‌قدر زود ذهنم همه‌چی رو پاک نمی‌کرد.

******

از دو روز پیش که این رو تو وبلاگ "سارای کتاب ها" خوندم هی مدام با خودم تو کلنجارم. که چرا من بلد نیستم. که چرا هر چی زور میزنم یاد نمی گیرم. که چرا پروسه جایگزینی برای من سال ها طول می کشه. که چرا اصلا آدم جدید هیچوقت جای قبلی رو نمی گیره و من وسط بهترین حالم با آدم جدید هم یهو بخاطر یه اشاره کوچیک یاد آدم قبلی می افتم. ایرادم از کجاست واقعن. بلد نیستم فراموش کنم چرا. چرا هی درد رو درد جمع می کنم و کوله م رو دائم با خودم می برم، حتی تو خواب هام. چرا وقتی توی هیچ رابطه ای نیستم و کلی با خودم تمرین می کنم و می خونم و می بینم و ورِ منطقیم رو کار می ندازم که ایندفعه حواست باشه دختر تا دوباره یه آدم میاد همون آدم قبلیم. از کجای گذشته من میاد این همه.

من بلد نیستم خودم رو ببخشم. به خاطر اینکه از اول اینقدر باهوش نبودم که بفهمم یکی آدم من نیست نمی تونم خودم رو ببخشم. متوقعم از خودم. هر چی به زبون عقل به خودم میگم خب خره تا نری توی رابطه از کجا می خوای بفهمی تو خرجم نمیره. اگر دیگری خیانت کرده تقصیر من بوده که نفهمیدم طرف این کاره ست. اگر بلد نیست گوش بده یا نوازش کنه یه اون جا که باید ساکت باشه من از اولش باید می دونستم.

بعد الان که دارم اینا رو می گم از روز هم برام روشن تره که مزخرفه اخلاقم ها، که تقصیر من نیست اگر دیگری بلد نبست یا خیانتکاره یا نفهمه یا هرچی. ولی بلد نیسم عوض کنم این رویه رو. بعد هی درد می کشم و هی اضافه تر می کنم به دردام. رابطه داغون بقیه رو هم که می بینم همینه. وقتی می بینم دوستم داره به دوست دخترش خیانت می کنه لال میشم، عرق می کنم و شبش خواب بد می بینم. دختره رو که می بینم فرار می کنم ازش اینگار که تقصیر من بوده. خجالت می کشم ازش. هی زل می زنم به پسره و دلم می خواد برم بگم نکن باهاش اینطوری. بد می دونی بدی قضیه چیه؟ اینه که ازین چیزا زیاد می بینم. بعد هی کم و کم و کمتر میشه اون یه ذره اعتماد باقیموندم به انسان، به عشق...به زندگی. دردم می گیره هی.

من این روزها

حالم خوب نیست این روزها. یه جور تنهایی تا ته ته وجودم ریشه کرده. نگرانم اما نمی دونم برای چی. دل تنگم اما نمی دونم برای کی. حسودم اما نمی دونم به چی. گریه م میگیره بیخودی. به زمین و زمان گیر میدم. نمی دونم چمه. هی مدام صاف می شینم پشت میزم شروع می کنم واسه خودم سخنرانی کردن که ببین اوضاع خوبه و امید هست و تا چند ماه دیگه ال و بل میشه. که دختر همه چیز سر جاشه و خوب داره پیش میره. هی یاد خودم میارم که استادم ازم راضیه و قراره یه مصاحبه کاری برم و بهم توجه میشه و فلان. سخنرانیم که تموم میشه اون دختر کوچیکه درونم که ساکت نشسته بود و گوش میداد سرش رو بلند میکنه و اشک تو چشاش حلقه میزنه و میگه نچ. بعد دوباره هار هار گریه می کنه. جمعه ظهر نهار با دوستم رفتیم بیرون. همون کنار خیابون دانشگاه. بعد من همینطوری که پیتزامو گاز میزدم نگاه دامن های رنگی رنگی و موهای پریشون و دست هایی که تو هم قفل شده بود می کردم، نگاه هوای آفتابی قشنگ . برو بیای آدم ها، نگاه اون همه زندگی که جاری بود و دلم هی بیشتر مچاله میشد.

همه شنبه رو لباس شستم و گریه کردم، خرید کردم و گریه کردم، با برادرم حرف زدم و گریه کردم، غذا پختم و زار زدم. هیچ هم نتونستم بفهمم که چرا. فقط می دونم یه چیزی اون ته تهای دلم داره له میشه. شب رفتیم بیرون با دوستم. فقط توی خیابون راه رفتیم و به بارها نگاه کردیم که همه در رفت و آمد بودن، به موسیقی زنده که یه گوشه بود و نوازنده هاش از خودشون بیخود بودن بس که وحشی بود موزیکشون، به جفت ها، به آدم ها، به اون سیل زندگی در جریان. نیم ساعتی حالم خوب شد.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

......

کلاس اول و دوم ابتدایی بعدازظهری بودم. زمان جنگ بود و مدارس دو شیفته. بچه هایی که مادرشون کارمند نبود رو می فرستادن شیفت عصر. برادرم و خیلی از دوستام صبحی بودند و من حرص می خوردم که وقتی همه بر می گردن من تازه باید برم. صبح ها حوصله م سر می رفت و عصرها تا برگردم برنامه کودک شروع شده بود. تازه خیلی از وقت ها هم غذا جا نیفتاده بود و مامانم یه چیزی سنبل می کرد میداد بهم. مدام غر می زدم به مامانم. یکی دو دفعه رفتیم مدرسه اما گفتند شیفت صبح به قدر کافی شلوغ هست و نشد که نشد. تابستان بعد از کلاس دوم که شد با پدرم رفتیم مدرسه. نمی دونم چطوری آشنا پیدا کرده بود یا با مدیر یا ناظم آشنایی قبلی داشت یا چی. خلاصه مدرسه که رفتیم کارا درست شده بود و فقط باید یه کاری می کردیم که یادم نیست. دفتر که رفتیم خانم طالبی با اون صورت گرد و سفید و مقنعه چونه دار پشت میزش بود. با تحکم پرسید که مطمئنی می خوای بری شیفت صبح؟ من که نصفه نیمه پشت پدرم قایم شده بودم سرم رو تکون دادم که آره. کلاس سوم که شدم مادرم هنوز کار نمی کرد، پدرم تو این دنیا نبود اما من صبحی بودم. امروز همینطور یهو این خاطره اومد یادم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

......

از وقتی اومدم اینجا می شناسمشون. الان دیگه سه سالی هست که با همند. تا اونجا که من دیدم و می دونم و فهمیدم همدیگر رو دوست دارند زیاد. 22 و 26 ساله هستن. دختر اهل اینجا و پسر اهل لبنان. دوستای نزدیکترشون می گفتند که جدی اند و به فکر ازدواج. اما یادم میاد یه شب که دختر اومده بود پیش من فیلم ببینیم و قبلش به هم بگو مگو داشتن گفت که پسر راضی به ازدواج نیست چون می خواد برگرده و با زن آمریکایی سخته. پسر خوبیه، معقول و مودب و درس خون و قابل معاشرت. برای شب تولدم فقط تلفن زدن چون دختر صبح روز بعدش داشت می رفت یه ایالت دیگه. پذیرش دکترا گرفته و از قبل می دونستم داره میره. یه دفعه حرف زده بودیم و بهش گفته بودم چقدر خوشم میاد که خودش رو درجه اول می ذاره و بخاطر عشق به کس دیگه موقعیت هاش رو از دست نمیده. گفته بود ما اینطوری بار اومدیم و من فکر کرده بودم با خودم که چه خوب، که کاشکی ما هم اینطور بودیم. دیشب پسر زنگ زد که بریم بیرون چیزی بخوریم حالا که برای تولدت نیومدیم. عادی بود همه چیز. رفتیم و غذا و نوشیدنی خوردیم و حرف زدیم. گفتم می دونم سخته که دختر نیست و گفت برای اون راحته چون احساس خاصی نداشته بهش. که از اول هم بهش گفته بوده که می خواد برگرده. پرسیدم که چطور می تونه اینقدر عادی باشه بعد از اینهمه وقت با هم بودن. از همه پسر ها می پرسم بعد جدایی و هنوز نفهمیدم که چطور اینقدر راحتند. گفت که پیشنهاد اون بوده که دختر بره شهر دیگه که جدایی براش راحت تر باشه.

قرار شد بریم خونه ش و تو حیاط بشینیم به سیگار و مشروب. عجیب نبوده همیشه می رفتیم. رفتیم و نشستیم به ادامه حرف. دختر به اسکایپ زنگ زد. گفت نمیگه من اینجام که دختر ناراحت نشه. فکر کردم که راست میگه، طفلک تنهاست و غریب و دلتنگ و فکر می کنه ما دور هم خوشیم. با لیوانم رفتم حیاط. برگشتم سیگارم رو بردارم که شنیدم دختر گریه می کنه و دلتنگه. طول کشید تا برگشت حیاط. گفتم که دختر رو می فهمم و منم اونطور بودم و سخته و فلان. شروع کرد که من که دوست پسر ندارم با کی می خوابم و دفعه آخر کی بوده با کسی خوابیدم. شوخی زیاد می کردیم همیشه راجع به این چیزها ام حس کردم جدیه این بار. گفتم که این چیزها خصوصیه و ربطی بهش نداره. و اینکه نمی دونم چرا اخیرا دوستان اطراف اینقدر راجع به روابط خصوصی من کنجکاو شدند. گفت که از قبل از من خوشش میومده و حالا که دختر نیست بدش نمیاد با من باشه. نگاهش کردم که چطور میتونه اینطور باشه وقتی هنوز با همند و یه روز بیشتر از رفتنش نمی گذره. حرف زد و حرف زدیم، زیاد. بعد یادم میاد من نشسته بودم و فکر می کردم که چه همه پس مونده اطمینانم به مرد و رابطه و عشق داره ویران و ویران تر میشه. که پس چرا اوضاع همه اینقدر داغونه. خوشحال شدم که کسی نیست و تنهام و بهتر که بازی نمی خورم. دلم به حال دختر سوخت که حتما حالا گوشه تختش نشسته و به لحظه های خوبشون فکر می کنه. دلم به حال همه مون سوخت که فرقی نمی کنه کجا دنیا اومدیم و بزرگ شدیم، آسمون همه جا یه رنگه و مرد ها یه جور. حالم بهم خورد، حالم بهم می خوره. تا صبح کابوس دیدم که اومده تو خونم و پیشم دراز کشیده و من گریه می کنم. هزار بار بیدار شدم. چی داره به سر آدم ها میاد، نمی دونم. ترسیدم از دیشب از آدم ها، از مرد ها بیشتر.