{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
مده ‌ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی
دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

Little prince

To me, you are still nothing more than a little boy who is just like a hundred thousand other little boys. And I have no need of you. And you, on your part, have no need of me. To you, I am nothing more than a fox like a hundred thousand other foxes. But if you tame me, then we shall need each other. To me, you will be unique in all the world. To you, I shall be unique in all the world

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

حال این روزهایِ من


سخت تنها مانده ام اندیشناک روزهای نو
که نمی دانم در آن آیینه ی خاموش بی تصویر
می‌نشیند چهره ی افسانه های خوب
یا غبار خوابهای بد
من نه آن مَردم که گویم هر چه پیش آمد، خوش آمد
نه مدد از همتی معجزنشان دارم که اندازم
پنجه اندر پنجه ی تقدیر
سخت تنها مانده ام، تنهای بی تدبیر...

محمد زُهَری

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

دست ها




معمولا زیاد به دستها دقت می کنم. وقتی با کسی صحبت می کنم به اینکه چطور دست هاش رو تکون میده و اینکه کلا چطور از دست هاش استفاده می کنه دقت می کنم. شکل انگشت ها توجه ام رو جلب می کنن اصولا. وقتی به کسی دست میدم یا میرقصم به نرم و زبر بودن دستش حتما دقت می کنم. انگشتان ظریف و کشیده با شکل خاصی ار ناخن رو بسیار دوست دارم. از همه مهمتر گاهی دقت می کنم که وقتی اشخاص کاری با دست هاشون انجام نمی دن و بصورت ناخودآگاه دست هاشون رو مثلا رو پاشون گذاشتن چه حالتی داره. اینکه می گم دقت می کنم یعنی مثلا گاهی برای مدت طولانی زل میزنم به دست طرف و گاهی این قضیه من رو تو موقعیت های بدی گذاشته که مجبور شدم توضیح بدم که مثلا حواسم جای دیگه بوده و داشتم فکر می کردم و این حرف ها که ماست مالی کنم قضیه رو. برای من دست مهمترین عضو بعد از چشم در برقراری رابطه است. رابطه از هر نوع و مخصوصا رابطه دونفره از نوع عاطفی. و اغراق نیست اگر بگم دست های طرف مقابلم در جذب من و برقراری رابطه نقش مهمی ایفا می کنن. باید حتما دست های طرف رو دوست داشته باشم وگرنه نمی تونم رابطه احساسی داشته باشم. عجیبه یه کم اما خب منم اینجوریم دیگه.
اینهمه نوشتم که بگم دلم برای دست هات تنگ شده. دستهای کشیده و نوازشگرت که برای مدت زیادی نخواهم داشتشون. حرکت نرم اونها رو رو تنم حس نخواهم کرد. فارسی هم که نمی دونی تا اینجا رو بخونی و بدونی که " دستهایت را دوست می دارم". خیلی زیاد.

نیاز

اصلاً قول بده به روزهایی زود ، به شبهایی نزدیک ، قول بده گاهی پر بزنی به سمت من . قول بده روزی قدم بزنیم با هم روی سنگفرش یک خیابانی و دامنهای رنگی بپوشیم و بستنی بخوریم . قول بده عاشق بشویم . قول بده از معاشقه هایمان با غرور حرف بزنیم . قول بده با من بحث کنی دوباره و سعی کنی قانع شوم که خدا حواسش به ما هست . قول بده گاهی از من دلخور شوی و من برایت صغرا کبرا بچینم . قول بده خوشبخت بشویم ، زیبا باشیم ، دکترا بگیریم ، سرمان بلند باشد وقتی می رویم دفتر ایران-ایر . قول بده بلند بپریم .... .
ببین ، ببین گر از تو کنده میشوم ، و گر که تو ز من ... ببین که ریشه هایمان چه سان به هم گره ، گره ، گره ...

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

روزی که باورم ترک خورد

از دستت عصبانیم، خیلی هم عصبانیم . از صبح گذاشتی گوشی تلفن رو عینِ یه تیکه از بدنم با خودم اینور و اونور بکشم. گذاشتی امیدوار باشم. گذاشتی با خودم تمرین کنم که چیا بگم. گذاشتی حالم بد باشه. اذیتم می کنی. من دخترِ بدی نبودم واست هیچوقت. مهربونیت رو اما حس نمی کنم دیگه. لج می کنی چرا با من؟ می خوای بگی که هیچی نیستم؟ خب آره نیستم اینم تو کردی. دلت خنک شده الان. اینهمه سال خودشون رو جر دادن تو مدرسه و خونه که بگن مهربون تر از تو و بخشنده تر از تو نیست. کجاست پس همه اینایی که اینهمه سال کردن تو مخِ بدبخت ما؟ یه ته مونده باور و ایمان داشتم که اونم داری می گیری. بعدا نگی چرا اینطور شد ها. همش تقصیرِ من نبود. دوستم نداری دیگه، منم عصبانیم. با توام آقای خدا، می شنوی منو اصلا؟

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

Why

?Just tell me why you are doing this to me God
.Send a sign to me at least

.....

یه زمونی یه چیزاییه برای آدم خیلی مهمه، در حد تقدس. زمان که می گذره رنگِ خیلی چیزها عوض میشه. به خودت میای می بینی همون چیزا که مقدس بودن الان اصلا اهمیتی دیگه ندارن.
بعضی آدمها هم همینطورن، حبابِ دورشون که شکست یهو می بینی که ای بابا این که چیزی نبود. بعد جالبه که بعد از یه مدتی دیگه تعجب هم نمی کنی از دیدن چهره جدید اون آدم. یه لحظه می ایستی، یه نگاه می کنی، شونه ات رو تکون میدی که خوب اینم یه جورشه. بعد میری ردِ کارت و اینگار نه اینگار که یه چیزی یه جایی عوض شده. واکنش آدم به اتفاقات مشابه هم مشمول مرور زمان میشه و تغییر می کنه.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

چگونه ورزش کنیم!

کلا فکر کنم فقط از یکی مثل من بر بیاد اول بشینه مفصل سیگار بکشه، بعد بره یک ساعت نرمش کنه و بدوه!
اینم یه جورشه دیگه.

فانوس

هر شب تنهایی
ماه در دیده من
فانوسی است
که سر راه تو می آید باز
که بیایی شاید
زین ره دور و دراز
این رو نمیدونم از کجا پیدا کرده بودم یا مال کیه، اما تو یکی از تابلوهای نقاشیم کشیده بودمش.
کرم و قهوه ای بود.نمی دونم الان یهو چرا یادم اومدش.
یادم نمیاد اصلا چند وقته نقاشی رو کنار گذاشتم. حس خوبی بود. شاید باید شروع کنم دوباره.

فرمایشاتِ من

When you grow up, your dreams become smaller and your pains grow

او توضیح داد که قانون بی انتهاست

گاهی وقتها آدم یه چیزایی رو می خواد بگه، اما نمی تونه. لغت مناسی پیدا نمی کنه و یا شاید بلد نیست. ولی می دونی که یه چیری یه چایی ته تهت داره قل قل می کنه که بیاد بیرون.بعد بهو اتفاقی جایی تو مجلسی بحثی پیش میاد یا فیلمی، کتابی، جمله ای چیزی می بینی و یهو می بینی که بعله حق مطلب رو گفته.
این نوشته یکی از اونا بود واسه من. راحت شدم اینگار وقتی خوندمش.

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

خوابهای من-2

دیشب خواب بمبارون دیدم. درست داشت میفتاد وسط حیاط خونه مون. من به همه گفتم داره میفته اینجا بخوابید رو زمین که ترکید یهو.
از خواب پریدم، قلبم تو سینه داشت میترکید.
اینجور وقتهاست که بالشم رو محکم بغل می کنم و خودمو می خوابونم دوباره.

بر سه شنبه برف می بارد

روزی که از ایران اومدم سه شنبه بود و من چقدر در تمام طول مسیر با خودم این شعر رو زمزمه کردم و چقدر بیشترتو روزهایی که اینجا بودم و چقدر بیشتراین روزهای اخیر.
دلتنگم، اما هنور پشیمان نیستم. سخته فقط گاهی، خیلی زیاد سخته.
برف پاکن ها
دست تکان می دهند.
بر سه شنبه برف می بارد.
دست تکان می دهیم:
- " خداحافظ... "
برف پاکن ها
از روی تو
برف سه شنبه را
می روبند
من دست تکان می دهم
نقش تو را پاک می کنم
- " خداحافظ... "
بر جاده خالی برف می بارد
و برف پاک کنی
دیوانه وار
به این سو و آن سوی جدار گلو
می کوبد.
در گلویم بر نام تو برف می بارد...

"نازنين نظام شهيدي"

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

قصه ما هم به سر رسید

پروسه سنگ شدنِ قلب هم چیز جالبیه برای خودش. اون قدیما که جوونی و دلت پر از حسه و سرت پر از سودا، به عشق و دوست داشتن و اعتماد به دیگران و این دری وری ها باور داری. کلی هم واسه عالم و آدم نسخه می پیچی و زِرت و زِرت آدمها و کارهاشون رو نقد می کنی و به هزار و یک چیز متهمشون می کنی. که احساس ندارن و خاک تو سرشون که اینقدر محافظه کار و منطقی اند. به حرف احدی هم گوش نمیدی که بهت میگن بچه جان زندگی گرگِ. فکر می کنی تو فرق داری، تو یه جور دیگه میبینی و میفهمی و حس می کنی که بقیه نمیتونن. تو دلتم کلی خط و نشون می کشی که نشونتون میدم با کی طرفین.
می گذره و یه روزی میبینی که ای دلِ غافل عاشق شدی، که دلت داره تاپ و تاپ میزنه و اصطلاحا " ول کام تو دِ کلاب". طبیعتا که بعد از مدتی عشق به نفرت تبدیل میشه و ریده میشه به قلبت. گریه ها می کنی، عصبانی میشی و حتی گاهی بصورتِ کاملا غیر متمدنانه و غیر عاقلانه ای طرف رو به خدا واگذار می کنی بسکه دستت به جای دیگه بند نیست .
میگذره و بعد از یه مدتی که بستگی داره به میزان ریده شدگی به قلبت دوباره یکی دیگه رو می بینی. قصه شروع میشه و تو سعی می کنی کارهایی رو که فکر می کردی اشتباهه تکرار نکنی، تو این مدت چون بزرگتر شدی چهارتا کتاب مثل " عشق رقصِ زندگی" اوشو رو هم خوندی و خلاصه فکر می کنی که بیشتر میدونی از روابطِ انسانی. طبیعتا دوباره ریده میشه به قلبت بسکه ذاتِ رابطه بین دو نفراون رو می کشونه به سمت نابودی.
حالا اگر دلت خیلی نازک باشه تو همین دفعه دوم و سوم کم کم کاسه کوزه ش رو جمع می کنه. یاد می گیری که خودت خودت رو محکم بغل کنی و مراقب خودت باشی. یاد میگیری که یه پوسته نامرئی دورت بپیچی که کسی داخلش نتونه بیاد. یاد می گیری که خودت رو بزنی به اون راه وقتی کسی رو می بینی که دلت یه کم تند تر از حد معمول براش میزنه. یاد میگیری که با دلقک بازی و باحال بودن و کول بودن بشی بچه ی باحالِ همه جمع هایی که توشون هستی. بعدِ یه مدت هم اصلا بقیه یادشون میره تو دختری و زندگی بصورت شیرینِ پوچ و احمقانه ای پیش میره.
اگرم پوستت کلفت تره زیاد نگران نباش. خیلی دووم بیاری شش هفت دفعه دیگه است. حسِ لامصب سنگ که نیست، می پوکه.
اما نگران نباش، زورِ بیخودی هم نزن، حرص هم نخور. دلِ تو هم سنگ میشه. یاد می گیری چطوری خودت رو محکم بغل بگیری، طوری که حتی یه روزنه هم نمونه لای دستات که کسی بتونه بیاد تو بغلت شریک بشه.
فقط مراقب باش، یه کم شل بیای مردی. میبینی که ترکیدی یهو، میبینی که هوار هم که میزنی از تهِ دلت باز نمیشه بغضی که گرفته گلوت رو تنگ. می بینی که دلت میخواد بمیری بس که سخته زنده بودن گاهی وقتها.

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

.....

فعلا تو شوکم و باورم نمیشه. خوابم یا بیدار نمی دونم. اصلا نمی دونم این دویست مایل رو چطوری رانندگی کردم.
خدایا به من رحم کن، رحم کن.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

.....

قرار بود امشب برم پیش دوستم اما براش کار پیش اومد و موند برای فردا. کلی حالم گرفته شد. الان رفتم از سر حرص و بیکاری صندوق پستم رو چک کنم یهو دیدم کتاب شازده کوچولو که واسش سفارش داده بودم و قرار بود ده روز دیگه برسه الان رسیده. کلی خوبم شد و نیشم بازه الان. می دونم فردا کلی خوشحال میشه و سورپریز. قربون خدا جونم برم که کاراش الکی نیست.
اوهوم :)

.....

اصلا چی میشد آدم هر وقت دلش می خواست کار می کرد و هر وقت هم عشقش نکشید نمی رفت سر کار. خسته شدم. دلم گردش و تفریح و خوش گذرونی و علافی می خواد. از وقتی خودمو شناختم یه کاری بوده که من باید انجام میدادم و همیشه باید نگران یه چیزی می بودم. تابستون داره تموم میشه و دوباره یه ترم دیگه میاد. زمستون سخت و دلگیر و من که حس می کنم زندگی داره از لای انگشتام میریزه زمین و من کاری از دستم بر نمیاد. خیلی خسته م، خیلی.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

you

.Sometimes I wish I had never met you
Because then I could go to sleep at night not knowing there was someone like you out there

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

.....

وابستگی از هر نوعش بدبختی میاره واسه آدم. هیچکس تا آخر واسه آدم نمیمونه. دوستای آدم شرایط و روحیات و موقعیت زندگیشون عوض میشه، در نتیجه یا تو یا اونها دیگه نمیتونه رابطه رو به شکل قبل ادامه بده. پدر و مادرت پیر میشن یا میمیرن و باز تو تنها میشی. پارتنر یا همسر هم که جای خودش رو داره و اگر موندنی باشه جای تعجب داره. بسکه آدمها فقط می تونن به فکر خودشون باشن. برای مدت کوتاهی که هورمون های معروف عشق ترشح میشه همه چیز خوب و قشنگه. بعد که نگفته ها رو در مورد هم دونستن و اشتیاق تن ها تموم شد و روزمرگی شروع شد، رابطه میفته تو سرازیری که به نظرم این برای همه رابطه ها دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. پس باید یاد بگیریم که از لحظه لذت ببریم و یادمون باشه که خیلی خاطره جمع نکنیم که بعدا فراموش کردنش بیچاره مون نکنه.
بعد از چند سال نداشتن رابطه و نقد و بررسی روابط دیگران و تمرین با خودم که تو رابطه بعدی چکار کنم که دوباره به روزِ بیچارگی نیفتم حالا می بینم که کمی تا قسمتی هنوز سرجای اولم هستم. این عادتِ منحوسِ دوست داشتن و دلتنگ شدن و بغل لازم بودن آدم رو بیچاره می کنه. یهو وسط کار همچین به قول اینوری ها " داون" میشی که با جرثقیل هم نمیشه جمعت کنن.
شایدم از کمبود محبتِ این چند سال اخیر باشه که اینطوریم. شایدم اقتضای داشتن رابطه عاطفی این باشه و من بیخودی تلاش می کنم با بحث منطقی با خودم اون رو از مسیر طبیعیش خارج کنم. هر چی هست گاهی واقعا فرساینده میشه این هجوم افکار وسطِ زندگی. تمرکز و کار و خروجی داشتن چیزهایِ بی معنی میشه و تو می مونی و دوتا چشم خیره و یه دنیا حرص از دستِ خودت که گندت بزنه، همون احمقی که بودی هستی.

.....

نمی دونم درسته برای آدمیزاد بگی دلم مثل سگ تنگ شده یا نه؟ اما من دلم تنگه مثل سگ یا هرچی شما بگین.
همون.

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

.....

دلم ترکید از بس که تنگ شد واسه آدمهایی که دوسشون داره. کم میاره آدم گاهی، سخته.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

.....

امروز روز این آهنگ بود. دلتنگمه ناجور.

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

شازده کوچولو

امروز اولین کتای غیر درسی م رو به زبان انگلیسی خوندم. هورااااااااااا. " شازده کوچولو" یِ عزیز و دوست داشتنی. قبول می کنم که خوب یه کوچولو تقلب حساب میشه وقتی کتابی رو که همش رو از حفظی بیای بخونی. ولی خوب اولندش برای شروع آدم نیار به اعتماد به نفس داره وگرنه دیگه نمی تونی بری سراغ یه کتاب دیگه و خوندن برات تبدیل به کابوش میشه. بعدشم خوب بالاخره به حال و هوای این روزهام می خوره خیلی.
آخرشم اینکه مو لا درزِ ترجمه ابوالحسن نجفی نمیره خدائیش. فکر کنم خوندن این کتاب به هر زبونی که باشه باعث لذت میشه. عمیق و ناب و شیرین. عاشق فصل بیست و یکمش ام، یه دنیا، هوار تا، خیلی. به انگلیسی هم عالی بود.
روباهِ میگه هیچ چیز کامل نیست، اما من میگم یه چیزی هست: داستان شازده کوچولو

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

انتظار

اینجا نشستم گوشه لابراتوار و منتظرم نمونه ام تو آون جا بیفته. اخبار ایران رو از فیس بوک دنبال می کنم و با خودم میگم چرا همه این بلاها باید سر ما بیاد. چرا اگرم که تو صدر خبرها هستیم با این اخبار. از دوستام خبر میگیرم. همشون خوبن، خوشحال میشم یه لحظه اما بعدش میگم پس بقیه چی؟ اونایی که خوب نیستن یا اصلا دیگه نیستن چی؟
اینجا نشستم گوشه لابراتوار و منتظرم تو بهم یه زنگی یا اس ام اسی چیزی بزنی. که چقدر دلتنگتم از وقتی رفتی، که چقدر جات تو خونه خالیه.
اینجا نشستم گوشه لابراتوار و منتظرم برادرم با مامانم تماس بگیره و به من خبر بده که حالش خوبه، که خوش می گذره و مکه همونیِ که فکرشو می کرده.
اینجا نشستم گوشه لابراتوار و منتظرم یه معجزه ای چیزی اتفاق بیفته تا حال من یه کم بهتر شه. نمی دونم چرا دیگه هیچی مهم نیست. هیچی هیجان زده ام نمی کنه حتی بودنِ تو که اینهمه سال منتظرت بودم پیدات کنم.
اینجا نشستم گوشه لابراتوار و منتظرم خدا بگه چرا همه چیز برای ما اینطوری اتفاق میفته.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

Everything gonna be all right


درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز

به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم
بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز
پ ن : اینم دوستی فرستاده بود تو فیس بوک واسم. گفتم بنویسم یادم بمونه.

.....

گاهی اوقات کنترل اوضاع از دستت خارجه. همه چیز یه جوری پیش میره که هم خوبهِ هم ترسناک. یه چیزی که یه عمر بهش فکر کرده بودی پیش میاد و میگذره اینگاری که هزار سالِ همینطوریه و اصلا جور دیگه ای نبوده. همیشه فکر می کردی با خودت که چطوری پیش میاد و وقتی که اومد چطوری میشه و تو چه حسی خواهی داشت و هزار جور فکر دیگه. اما موقعش که شد میبینی هیچ حس خاصی نداری. خالیِ خالی میشینی و به روبه روت نگاه می کنی. حتی کلمه درست و درمون پیدا نمی کنم برای بیانِ حسم.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

To keep it forever & remember

,...Dear
.HAPPY BIRTHDAY
.Wish the best of Ur past be the worse of ur future
:) Enjoy Ur party
!1st minute of July 2nd
! …, the Persian


!Hey my dear Persian
.Thx so much for the well wishes
.U r amazing & will always be that to me
.On my birthday, I wish the best for u, ur family & friends
kiss

خواب

دیشب خوای می دیدم که برای یه روز اومدم تهران. اینگاری که یه شهر دیگه ماموریت بودم و یه روز مرخصی دارم. با دوستم وحید بودم می گفت کجاها می خوای بریم. منم هی ذوق زده می گفتم تئاتر شهر و فلان رستوران. رفتیم تئاتر شهر همش سه تا کار داشت که دوتاش خوب نبود اون یکی رو هم من قبلا دیده بودم. من همش اون دور و بر راه می رفتم و ذوق می کردم هی. اما رفتیم یکیش رو آخر سر. رستوران هم یادم نمیاد کجا رفتیم. اما اینقده خوب بود که اینگار راستی راستی اونجا بودم. اوهوم خیلی خوب بود.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

.....

مامانم فردا داره میره مکه. تک و تنها بدون اینکه ما دوتا حتی برای بدرقه اش اونجا باشیم. دلش گرفته بود خیلی. احمقانه ترین سوال ممکن رو پرسیدم که چته. جوابش دیوونه ام کرد: بچه هامو می خوام. همین دو کلمه از پریروز تا حالا داره تو سرم می چرخه، هی.
یه عمری تک و تنها بچه بزرگ کنی بعد که بزرگ شدن و فهمیدن چی به چیه یهو هردوشون بذارن و برن اینگاری که از اول نبودن. بعد تو بمونی با دوتا اتاق خالی و یه عالمه دلتنگی و یه دنیا تنهایی. که چی بشه، که بچه هات رفتن که شاد باشن، که زندگی کنن، که خودشون باشن. به همین سادگی برای اینکه خودت باشی باید یه عالمه چیز دیگه رو نداشته باشی. اینگار که ما آدمهای نداشته هاییم بسکه داشته هامون کم اند. که کوچ می کنیم و میریم و تنهایی می کشیم و دق مرگ میشیم که داریم اونجور که می خوایم زندگی می کنیم. که گاهی دلت پر بزنه برای اون بویی که همیشه از زیر گلوی مامانت میومد و دستت به هیچ جا نرسه.
هیچوقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بسکه ترسناکه و آخرش نامعلوم. که چطوری از آب در میاد و نیاد یه روزی صاف تو چشمات نگاهت کنه و بگه چرا منو دنیا آوردی. که تو حرفی نداشته باشی بهش بگی بسکه داره راست میگه طفلکی. که اگر از ترس تنها موندنِ که آدمها بچه میارن که از روز اول معلومه آخرش تنهاییه. مهر مادری و این حرفها هم که واسه آدمهایی از جنس ما خیلی وقته تاریخ مصرفش گذشته.
اگه بدونین چقدر سخته وقتی آدم صدای مامانشو گرفته می بینه. که می خوام دنیا نباشه وقتی اینجوری بی پناهِ صداش. دلم می خواد یه دل سیر تو بغلش گریه کنم. بسکه حیوونکی ام این روزها.
دلم ترکیده. اوهوم.
همین!