{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

آشپزی!




























کلا برای آشپزی کردن من باید تو مودش باشم. ممکنه این اتفاق هر چند ماه یکبار بیفته یا هر چند روز یه بار. قاعده خاصی نداره و نمی دونم به چه چیزی بستگی داره. من کلا شکمو هستم اما کم می خورم و معمولا یکی از لذتهام تماشای شبکه آشپزیه اگراحیانا تلویزیون بخوام ببینم. این شبکه یه خاصیتی داره و اون تهییج گهگاه بنده برای آشپزیه. آخر هفته گذشته یکی از این روزهای معروف بود که ماحصل قضیه رو تو عکس ها می بینید. پیراشکی رو برای یکی از دوستام پختم که قرار بود یکشنبه ببره کلیسا. نوبتش بود و از اونجایی که آقایون معمولا حوصله آشپزی ندارن از من خواهش کرد. ترجیح میدادم برای کلیسا نباشه اما خوب برای دوستان خوب من همه کار می کنم. سه تای بعدی هم منجر به یه مهمونی با حضور هموطنان مقیم دانشگاه شد که آخر کار با بحث های دوزار سه شاهی در مورد مذهب باعث شدن که خستگی به تنم بمونه و میل به آشپزی برای مدت نامعلومی از بین بره. در مورد این قضیه بعدا مفصلا می نویسم.





پ . ن.: اینجا رو اصلا کسی می خونه؟




روزانه های من

خواب دلچسب
یک لیوان چای خوش عطر
روز کاری کم دردسر
نهار خوشمزه (یا شام؟)
چرت بعد از کار
هایده و فکر کردن به یه عالمه چیز
ورزش و دویدن غروب همراه کمی کشف خیابان های جدید
وبلاگ خوانی مفصل و کیف کردن از کشف وبلاگ مریم مومنی عزیز
یه ظرف بستنی عالی
فکر و فکر و فکر
اینم یه روزی بود برای خودش

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

همخونه

این روزها به این فکر می کنم که با یکی از بچه ها همخونه بشم یا نه. از یه طرف تو هزینه اجاره خونه صرفه جویی میشه که خوب برام مهمه و اما از طرف دیگه بحث حریم خصوصی و این حرفها به کل منتفی میشه. مخصوصا که هم خونه آدم از هموطنان عزیز و کنجکاو باشه که فکر می کنن همخونه بودن یعنی تو همه چیز مشترک بودن و اون حق داره و باید در جریان همه امور تو باشه. باید با هم برین خرید، با هم برین تفریح و همه چیزای دیگه. برای آدمی مثل من که تنها همخونه هاش خوانواده اش بودن و با شناختی که من از خودم و کم طاقتیم تو تحمل دیگران دارم فکر نمی کنم این قضیه جواب بده. بدتر دوستی آدم هم به گند میره. طرف دیگه خارجی ها هم بخاطر عادات بهداشتی خاصی که ما داریم سخت میشه باهاشون کنار اومد. تصمیم سختیه و یه جورایی هم تو معذوریت موندم. خدا آخرش رو خیر کنه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

لیلا

نمی دونم بار چندمه که فیلم لیلا رو می بینم. اما می دونم هر بار برام مثل روز اول تر و تاره است. هر بار همون قدر درد می کشم و خودمو جای لیلا می گذارم. من هیچوقت نمی تونم اینقدر بزرگ باشم. اینقدر یکی رو دوست داشته باشم که از خودم بگذرم. اصلا نمی دونم واقعا میشه اینطور بود یا فقط توی فیلم ها آدما اینطورین. هر بار بجای لیلا من اشک می ریزم. به حال همه زنهایی که اینهمه درد می کشن،درد می کشیم و نمی دونیم چرا؟ خیلی شبیه نیستن اینا یا شاید حتی مقایسه مسخره ای باشه. اما مقایسه می کنم خودمون رو و تربیتمون رو با کاراکترهای سریال تقریبا قدیمی sex and the city که چقدر خودشون رو دوست دارن، که حتی وقتی مثلا عاشق یکی ان و باهاشن حاضر نیستن حتی یه کوچولو از خودشون بگذرن، حتی به قیمت رابطه شون. ما چی اما؟ یادمون دادن و ازمون توقع دارن که برای داشتن کسی کنارت باید خودت نباشی، باید اونی باشی که دیگران میخوان وگرنه تنها می مونی.
اشک ها میان همینطوری بخاطر عمری که رفت و تجربه هایی که کی تونست خوب باشه و نشد.خسته ام از همه چی، خیلی خسته....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

این قصه هم تموم شد

امروزامتحانام تموم شد. یه جوری کرختم . باورم نمیشه به همین زودی چهار ماه رفته. چقدر زود می گذره حتی اگر سخت باشه. یه ترم رفت. پر از هیچی و همه چیز. اینگار فیلم بوده. از امتحان که برگشتم اول از همه نشستم بقیه Lost رو دیدم٬ دیشب بخاطر طوفان از نصفه قطعش کردن. بعدش یه کم دور خودم چرخیدم و دیدم باید یه چیزی ببینم تا آروم بشم. فیلم The Reader رو خیلی وقت بود می خواستم ببینم٬ آخرش اینقدر حالم بد شد که مجبور شدم برم بیرون. دلم گرفته این روزا٬ زیاد سیگار می کشم٬ زیاد گریه می کنم و زیاد یاد همه چیزهاییم که دیگه ندارمشون. رفتم تو محوطه پشت خونه. دو تا سیگار کشیدم٬ یه کم راه رفتم٬ اما اینگار یه چیزی رو گم کرده باشم آروم نمیشم. یه جا نمی تونم بشینم٬ بمونم ٬ بخونم. دلم لک زده برای یه رمان خوب با ترجمه خوب. از همونا که یه صفحه می خونی کتابو می ذاری کنار فکر می کنی به چیزی که خوندی٬ به اتفاقی که تو کتاب افتاده. بعد تا تهش رو واسه خودت همون طوری می بافی و یادت میره کتاب رو باز کنی و بقیه اش رو بخونی. دلم از اون کتابها می خواد. دلم زندگی میخواد٬ تحرک٬ عشق٬ آخر شب بیرون رفتن های بی برنامه.شایدم اصلا نمی دونم چی میخوام. فقط می دونم یه چیزی اینگار تو سمت چپ سینه ام جاش خالیه. محکم هم که فشارش میدم پر نمیشه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

دلم گرفته

پس فردا امتحان دارم. معنیش اینه که باید درس بخونم اما نمیتونم. خسته ام٬ دلم گرفته. دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه. اینگار بیشتر برای یه حال و هوا تنگه یا کسی یا چیزی. دلم میخواد این ترم تموم بشه اما بعدش هم غیر از کار و روزهای تکراری و دلگیر خبری نیست. بعضی روزها راضیم و خوشحال. همه چیز خوبه٬ قشنگه و عالی. گاهی هم مثل این روزا همه چیز احمقانه و پوچ و خالیه. شک می کنم به انتخابم٬ که چرا اونهمه چیزهای خوب رو ول کردم و اومدم. دلم کسی رو می خواد که بشه باهاش حرف زد. روبه رو٬ چشم تو چشم. نه از پشت وب کم و کامپیوتر. اینگار همه چیز الکیه اون پشت. حرفها عمیق نمیشه٬ همون جوری تو سطح می مونه. در حد جا افتادی و دوست پیدا کردی و فلان چیز اونجا چطوریه. دلم حرف زدن عمیق می خواد٬ بحث های تو کافی شاپ با فرزانه٬ جنگ و جدل های تلفنی آخر شب با رامین واسه ثابت کردن چیزهای واضح٬ حرص خوردن از خونسردی وحید. از هم بد تر اینه که دارم تو روز زندگی می کنم. دیگه شبها رویا بافی نمی کنم. اینگاری یهو تموم شده همه چیز. یا من آدم کوچیکی بودم با رویاهای کم و کوچیک یا یه چیزی داره تو من اتفاق می افته. دیگه اونی که بودم نیستم و فهمیدن این موضوع تلخه. تلخ تر از اون بغل کردن های آخر تو فرودگاه موقع خداحافظی. حتی نمی تونم خودمو مجبور کنم آرزو داشته باشم. هرچه پیش آمد خوش آمد. فقط خدا کنه اینطوری نمونم. آدم بی آرزو مرده حساب می شه.