{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

یلدا در فرودگاه

خسته م، خیلی زیاد. شب یلداست. نه ساعته تو فرودگاه و آسمون بودم و هفت ساعت دیگه هم مونده. سفر هر ساله و تاخیر و هوای بد و مصیبت هر ساله. یکی هم نیست بگه نرو بچه جان، نکن با اعصاب خودت همچین. همه ذوق و شوقم پرید با این همه تاخیر و خستگی. یه زمونایی هست که آدم هنوز اون تهای دلش امیدی هست که درست میشه، که بد نمیاد اینهمه پشت سر هم. طولانی که شد و درست نشد فقط میشینی و نگاه می کنی و منتظر میشی که تموم شه. زور و تقلا هم نمی زنی. نگاه فقط.
به رسم یلدای هر سال تفال به حافظ می زنم. از سر عادت، وگرنه که همین چناب حافظ سال هاست داره میگه که درست میشه و نشده هنوز. این اومد:

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر