{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

.......

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

ادامه....

اینجا همه فکر می کنن هر اتفاقی بیفته که به ایران ربط داشته باشه موظفن که توش شرکت کنن. از کنسرت هر خواننده دوزاری تا سخنرانی و این جور چیزها.آقای هوشنگ توضیع ( درست نوشتم دیگه؟) یه تتاتر داره از نوع لاله زاری پنجاه سال پیش. از همونها که توش آدم لمپن و این چیزا هست. قراره یه روز اینجا اجرا داشته باشه. هموطنان مقیم اینجا صد تا ایمیل زدن که بجنب تموم شد بلیط ها. یکی هم نرفته لینک تبلیغ رو ببینه بفهمه که چه چیزه افتضاحیه این نمایش. در راستای پست قبلی هنرمندان مقیم اینجا هم فکر می کنن هر چیزی که چهل سال پیش خورد مردم میدادن الان هم همون کافیه و احتیاج ندارن به روز بشن. برید ببینین تو سالنهای درب و داغون تئاتر شهر چه اجراهای نابی هست یه کمی یاد بگیرید. به خدا آمریکایی بودن خوبه اما کافی نیست.

اندر احوالات هموطنان مقیم امریکا!

نمی دونم برای شما هم پیش اومده یا نه٬ وقتی تو ایرانی و مثلا قراره از ایران بری همه راست و چپ می گن که رفتی اونور از ایرانی ها دوری کن. آدمهای زرنگی هستن و سرت کلاه میگذارن و هزار جور حرف دیگه. منم تو دلم حرص می خوردم که بابا اینا همون آدمهایی هستن که اینجا بودن. چطور شده که تا رفتن اونجا همه کلاش و کلاه بردار و زرنگ شدن.
وقتی هم که اومدم اینجا با خودم گفتم که من مردمم رو دوست دارم و می خوام باهاشون رفت و آمد کنم. چیز جالبی که تو این رفت و آمدها دستگیرم شد و منو به این نتیجه رسوند که بهتره خیلی با هموطنان عزیز مقیم آمریکا قاطی نشم اینه که خیلی از این بندگان خدا فکر می کنن همین که اومدن آمریکا و سیتیزن شدن دیگه شاخ غول رو شکستن و لازم نیست محض رضای خدا کمی مطالعه داشته باشن و اطلاعات عمومی. آقایون پسر ها هم فکر می کنن همین که آمریکایی هستن کافیه که همه دخترا له له بزنن زن اینا بشن. حالا اصلا هم مهم نیست که چند سالشونه یا دانشگاه رفتن یا نه یا اینکه یه فروشنده ساعتی تو فروشگاه هستن. مهم اینه که آمریکایی هستن و یه دختر دانشجوی مثلا دکترا باید از خداش هم باشه زن اینا بشه چون اون موقع اونم می تونه آمریکایی بشه.
یکی به من بگه کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را.

پیدا کنید پرتقال فروش را!

امروز بعد از کلاس با همکلاسیم رفتیم آشپزخونه قهوه بریزیم برای خودمون. قهوه تموم شده بود٬ من کنار وایسادم تا اون قهوه درست کنه. یکی دیگه از همکلاسیها که از چین اومده و خیلی در مورد ایران و ایرانی کنجکاوه پرسید شما تو ایران قهوه نمی خورید؟ پرسیدم چرا فکر می کنی نمی خوریم؟ گفت آخه تو کنار وایسادی تا اون ( همکلاسی دیگه) قهوه درست کنه. حالا من موندم یه دانشجوی دکترا چطور با خودش نتیجه گیری کرده چون من تو اون لحظه قهوه درست نمی کردم پس ما تو ایران قهوه نمی خوریم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

این روزها

هیچوقت اینقدر کار روهم تلنبار شده نداشتم و هیچوقت هم اینقدر بی انرژی نبودم. چرا تموم نمیشن این کارا تا من بتونم بشینم فکر کنم. فکر بدون دغدغه و احساس گناه از کارهای رو هم مونده. عید اومد و رفت٬ فردا هم سیزده بدره. اما من هیچی حس نکردم از این بهار و نو شدن دوباره. دوست دارم بشینم درست فکر کنم که کجای کارم الان. این همونی بود که میخواستم؟ درست دارم پیش میرم یا نه؟
خسته ام و این احساس خارج از جریان بودن و اینکه کنار گذاشته شدم هم داره اذیتم می کنه. تنهام خیلی ولی عجیب اینه که دارم لذت میبرم از این تنهایی. مزه مزه می کنم همه این روزها رو. اینگار که دیگه تکرار نمیشن. اینگار آخرین فرصته برای زندگی کردن ا این روزها. مثل اینه که رو آب شناوری و هیچ چیز رو نمیشنوی بیرون از آب. اما اون ته تهای دلت میدونی چه خبره اون بیرون٬ چیا منتظرته. اون بیرون زندگی با دهن باز منتظره که قورتم بده. بذار یه کم دیگه غوطه ور بمونم٬ قول میدم بعدش خودم بیام که قورتم بدی. یه کم دیگه فقط٬خواهش می کنم.