۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
آداب گوش کردن به موسیقی
مریضی و من
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
آدم ها
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
تصویر آخر
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
آداب فیلم دیدن
فیلم رو باید با اهلش دید. با کسی که همدلی داری باهاش تو فیلم دیدن. که ذوق کنین باهم واسه یه سکانس عالی و بغض کنین هر دو باهم واسه اون یکی صحنه. که یه دیالوگ عالی که شنیدین برگردین همو نگاه کنید یه نظر و دوباره مشغول تماشا بشین. که یه جاهای هردوتا باهم نفس عمیق بکشین و بگین پوووف. که اصلا اون یا تو وسط بگین بابا پازش کن یه دقیقه نفسم بالا بیاد. که تموم که شد از ذوقتون یا دوتایی وِر وِر حرف بزنین و هی بگین اونجاشو یادته چی دیالوگی بود، دیدی عجب چرخش نرمی داشت دوربین فلان جا یا اینکه هر دوتا لالمونی بگیرین برین یه گوشه سیگارتون رو دود کنید که هضم بره قصه. نبود اگه همچین آدمی برا فیلم دیدن باید که تنها دید. آدم ناجور فیلم رو می سوزونه. مستیش رو می پرونه با کارای بیجا، با اینکه صبر کن برم دستشویی یا چیپس میخوری بیارم یا بدتر از همه سوال که الان منظورش چی بود اینجا؟ اون خب که چی هم که میگه آخرش که دیگه تیر خلاصه.
بعضی فیلم ها هستن اما که بایستی حتما با کسی ببینی. شده که بری التماس که آقا جان یه دو ساعت بیا بشین کنار من با هم اینو ببینیم. بس که تنها که باشی قرارت میره وسط فیلم که سرت رو برگردونی یه نگاه به یکی بکنی که دیدی، که تو هم گرفتی نکته رو. که بعد فیلم بتونی دو کلمه حرف بزنی و خفه ت نکنه هجوم اینهمه هیجان. اینجور فیلم ها رو تنها که دیدی بعدش مثل کسی میشی که یه خبر خوب داره اما کسی رو نداره خبر رو بهش بده. قرار از کفت میره. مثل منِ امشب.
کارین
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
......
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
اندر احوالات ارادتمندی بنده خدمت این نوع آقایان
بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهلوچندسالهی موجوگندمی. يکی که مجالاش را داشته باشد، واژگاناش مجال توصيف چهلوچندسالهگی را داشته باشند جملاتاش استواری و قوامِ چهلوچندسالهگی را داشته باشند. که اصلن يکی باد بردارد بنويسد که چهجوری مینشيند روی مبل، خوشقامت، تکيه میدهد عقب، چارشانهگیش عرض مبل را پر میکند، دستهايش را میگذارد روی دستهها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت میکند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهلوچندسالهگی، ذاتِ موجوگندمی بودنهای حوالیِ چهلوچندسالهگی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودناش، مطمئن از حجمای که بودناش جا میگذارد توی زندگی آدم. به سختی میشود يک مرد چهلوچندساله را ناديده گرفت. به سختی میشود از کنار آنهمه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخطبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوستداشتنی، که نشسته روی موهاش، و اينجور خواستنیاش کرده، اينجور دنياديدهاش کرده، اينجور دستنيافتنیش. اصلن آقاهای چهلوچندساله يک هالهای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدمهای چهلوچندساله گرفته تا بوی توتون پيپشان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاههاتان هم که گره نخورد به يکديگر، کافیست از حوالیشان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوشعطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايرهشان بگذاری بيرون. بعد اصلن اينجوریست که يک آهنربای مغناطيسی دارند توی جيبشان، برای پرتکردنِ حواس زنهای سیوچندساله. کلن سيمکشی مدارهای مغز آدم را میريزند به هم. بسکه بلدند يکجورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بسکه ماجرا از سر گذراندهاند بسکه آب از سرشان گذشته. بعد يکجورِ خوبی هميشه چنتهشان پر است از کلی تعبيرهای منحصربهخودشان، تعبيرهای جوگندمیِ ازآبگذشته. بعد يکجورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايتای. يکجور خونسردانهای بلدند کل جهانبينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زندهگی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زندهگی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بسکه ياد گرفتهاند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همينجوری تماشا کنی که آنها، يک جورِ چهلوچندسالهی دنياديدهی بیبندوباری. بعد خوب میدانند کجاها چشمهات برق میزند و کجاها قند توی دلت آب میشود و کجاها يکقدم برمیگردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو میشينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يکجورِ خميرطوریست توی دستهاشان. دستهاشان بزرگ است و خطکشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُردهی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايتها که میرسيم، من غشغش خندهام را سَر میدهم تو هوا و يک شوخچشمی و بلندطبعیِ چهلوچندسالهای سُر میخورد رو خندههام.
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
زن بودن
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
حرف
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
ما و اونا
اما برای غربی ها این مساله کاملا متفاوته. براشون گناه و آدمکشی حساب میشه. میگن خوب دنیا بیار بده به کسی که میخواد بزرگش کنه. همچین هم راحت میگن اینگار نه اینگار که بچه خودشونه. البته خب وقتی دوست آلمانیم میگه من وقتی هفده ساله شدم پدرم اومد و گفت اگر این اتفاق برات افتاد نگران نباش و کاری نکن ما کمکت می کنیم بزرگش کنی باید هم چنین نظری داشته باشه. وقتی اینقدر زندگی براشون قشنگ تره معلومه دلشون میخواد یکی دیگه هم بیاد لذت ببره. تازه وقتی هم میگی من موافقم یه جوری نگات میکنن میگی الان چشاش درمیاد. بعد هم میگن مگه تو از یه کشور مذهبی نیستی. نمی دونن هر خاکی که تو سر ما و این مملکت شده از صدقه سر همین مذهب چپون کردن بوده. تا الان چند نفرمون گفتیم یا شنیدیم که یه نفر دیگه رو بیارم تو این دنیا عذاب بکشه که چی؟ تن چند نفرمون لرزیده نکنه بچه دار بشم؟ چیزی که برای خیلی ها شادی میاره برای چند نفر از ما مثل کابوس میمونه؟ کلا یعنی می خوام بگم این اذیتی که ما میشیم تو این جامعه ببین تا کجاها تاثیر گذاشته تو خصوصی ترین قسمت های زندگی مون.
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
تنهایی-2
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
تنهایی
شب ها کنار هم می خوابیم
عصر ها با هم قدم می زنیم
مانده ام دردش چیست تنهاییم
که قد می کشد هر روز