{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آداب گوش کردن به موسیقی

هر آهنگ و موسیقی ای رو نمیشه هر جا گوش کرد. زمان و مکان داره اصلا هر آهنگی با خودش. یعنی دقت که بکنی یه جایی پشت جلدی، توی خود آهنگ، بروشوری جایی خودش میگه من رو کی و کجا گوش بدین. گاهی حتی میگه من و با کی گوش بدین، شب باشه یا روز، جزئیات و آداب دارن حتی بعضی هاشون. مثلا اینکه چه نوشیدنی بخوری موقع گوش کردن، تو خونه باشی یا بیرون، یا اینکه مشغولِ چه کاری باشی اصلا. مثلا یه آهنگ هایی هستن که فقط مخصوص جاده اند. یعنی همین طور که تو داری رانندگی می کنی باید آهنگه بلد باشه تو رو سوار موجش کنه و ببره با خودش. که یهو نگاه کنی ببینی صد مایل رفتی و نفهمیدی. یه سریشون مال وقتهایی ان که پر از انرژی هستی و سرخوش، از دنده راست بیدار شدی و خوش خوشونته الکی همینجوری. یه روز تعطیلی سر صبحی همینطوری که داری تو خونه می پلکی و کارات رو می کنی طرف داره می خونه و تو هم باهاش زمزمه میکنی و بعضا قر میدی. بعضی ها مال وقتهایی هستن که دلت گرفته و کامیون کامیون توش بار غم خالی کردن. اینجور موقع ها وقت یادآوری خاطراته و آهنگ های اون روزها. یعنی اصلا یه فولدر سلکشن هست برای اینجور آهنگ ها. همینطور که آهنگ عوض میشه ذهن تو هم از این آدم پر میکشه میره به اون یکی. از این سفر به اون بوسه، از این خونه به اون شهر، از فلان شب به بیسار مهمونی. یه سری دیگه هستن اما که وقتی می خوای گوش بدی باید اولش آماده بشی. نمیشه همینطوری که پیژامه پاته و دور خودت می چرخی گوش کنی بهشون. باید سر و وضعت رو مرتب کنی، پاشی بری یه لیوان چایی عسل بریزی بیاری بذاری کنار دستت و سر و صدای اضافی نباشه دور و بر. بعد بشینی بذاری بالا و پایینت کنه اوج و فرودها، شعر و ملودی. بذاری ببره تو رو با خودش تا اون دورها. جوری که تموم شد ببینی فقط یه قلپ از چایی رو خوردی و اصلا نبودی تو اتاق، رفته بودی تو دنیای اون آهنگه. بلد که باشی دستورالعمل گوش کردن به هرکدوم رو می بینی که اینگار اصلا هر کدوم یه قصه داره برای خودش، یه کتاب خلاصه شده تو چند خطِ یا یه فیلم فشرده شده تو پنج دقیقه.

مریضی و من

تنهایی همیشه هست اما یه وقتهایی بیشتر حسش می کنی. مثلا رفتی سینما فیلم ببینی با دوستات، اونجا که ترسناکه اون دوتا همو بغل می کنن اما تو دسته صندلی رو می چسبی، یا مثلا رفتی مهمونی همه با هم می رقصن تو با خودت یا اینکه وسط بقیه می لولی که مثلا منم هستم. از شب های پر کابوس و پریدن از خواب که بگذریم میرسه به وقتهایی که مریضی. میفتی رو مبل و سردت میشه و گرمت میشه و خودت باید بری پتو بیاری برای خودت. هی به خودت بگی تو میتونی الان پاشی یه چیزی بپزی که بخوری. هی کارهای انجام نشده و موعد پروژه ها رو یاد خودت بیاری و تهدید کنی خودت رو که اگه الان پا نشی کی میخواد به اینهمه کار برسه. هی سرت گیج بره، پاشی بره دستشویی عق بزنی بعد کته درست کنی که با ماست بخوری. بعد لرز کنی و سرت گیج بره و بغض کنی برا خودت و پاشی چایی نبات درست کنی. بعد هی بگی نه خوبم جدی نیست. زنگ هم بزنی به یکی دو نفر و همه مشغول باشن یه جوری. نهایتش اون دوست خوبه میگه من تلفنم روشنه دیدی حالت بده زنگ بزن. تو هم که نمیزنی بس که همه عمرت ترسیدی مزاحم باشی، بار باشی واسه بقیه. بعد همینطوری که ولو شدی رو مبل روز میشه عصر، عصر میشه شب و شب میشه صبح. حالا بماند که هر دقیقه ش یه ساعت می گذره و چیا که مثل پرده از جلو چشمت رژه نمیرن. بعدش هم آخرش اینه که خودتم می دونی که خب چشمت کور خودت خواستی.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

آدم ها

بعضی آدم ها مثل چایی هستن. اگر نباشن اینگاری که چیزی گم کرده باشی. سرت درد میگیره، کلافه میشی و گلوت خشک میشه. حالا ممکنه یه روز شوخی شوخی اصلا هم چای نخوری ها، اما همین که از گوشه چشم می بینی کتری رو گازه و صداش میاد دلت قرص میشه. یعنی اصلا وجود بعضی ها مثل چای سر صبح میمونه، لازم و باید و حتما. بعد بعضی آدمها مثل قهوه هستن. یه وقتهای خاصی هوسشون می کنی. یه عصر بارونی ای، غروب دلگیری چیزی. اومدنشون هم مثل بوی قهوه می مونه. یعنی همچین که نشستی وداری خیال میبافی که اگر بیاد فیلان و بیسار خوبت میشه خود به خود. مثل بوی قهوه که بیشتر از خودش مست میکنه. این آدم ها رو همچین کنارت که بودن سر صبر شیر و شکرشون رو اندازه می کنی، هم میزنی و نرم نرم سر میکشی. مثل قهوه که می خوری و وسط هی مکث می کنی، فنجونت رو میبری تا دم بینی و با چشم بسته بو می کشی، مزه مزه می کنی وجودشون رو. هی لفت میدی که بیشتر طول بکشه بودنشون. اما خب می دونی هم که نمی تونی زیاد باهاشون باشی، کافئینش زیاده یه نمه واسه هر روز نوشیدن. بعضی های دیگه مثل یه لیوان شربت آبلیموی خنک سر ظهر چله تابستون میمونن. تعارفت که می کنن یه کله سر می کشی تا ته و یه نفس عمیق می کشی و میگی آخیش خنک شدم چه خوب بود. برای چند لحظه هم خوبت میشه و لبخندت پت و پهن میشه. اما عمرش کوتاهه، گرما که از تنت رفت یاد و خاطره این جور آدم ها هم میره. یه کسایی هم هستن که مثل شیر کاکائو میمونن. یعنی میدونی بخاطر کلسیم هم که شده هر دفعه یه بار مجبوری یه لیوان بخوری اما خب چون همچین خیلی خوشمزه نیست یه نمه شکر و کاکائو اضافه می کنی بلکم راحت تر بشه سر کشید لیوان رو. بس که یادت میارن که چی میتونستی باشی و نشدی، چیا باید بکنی که هی در میری ازشون و عقب میندازیشون. اما خب خودت مثل بچه آدم چند وقت یه بار میری سر گاز و شیر کاکائوت رو درست می کنی و سر میکشی. اینطور نوشیدنی هایی هستن آدم های دور و برم.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

تصویر آخر

از صبح که بیدار شدم داشتم گزارش می نوشتم. حتی میتینگ خانوادگی آخر هفته رو هم بی خیال شدم که تموم بشه. سر ظهر گفتم یه چرخی تو اینترنت بزنم هوای سرم عوض بشه. اولین پست فیس بوک از هدیه بود که هدی مرده. یه کلیپ با چند تا عکس و یه آهنگ غمگین. اینگاری برق گرفته باشتم یا آوار ریخته باشه رو سرم. راست نیست. درسته که من خیلی ساله ندیدمش ولی دلیل نداره همینطوری یهو بمیره. تازه همین تابستون عروسی کرده بود. هی نگاه می کنم ویدئو رو. دوباره و دوباره، دقیق میشم به عکس ها، به اون چشم های خندان و به اون صورت قشنگ و لبخند پهن. بعد مجسم می کنم که الان سفید و یخ کرده زیر خاکه. نمی خنده، نمی رقصه. تموم شده. دروغه می دونم. یه ویدئو با چند تا کامنت همه تصویر آخر من میشه ازش. همین.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آداب فیلم دیدن

فیلم رو باید با اهلش دید. با کسی که همدلی داری باهاش تو فیلم دیدن. که ذوق کنین باهم واسه یه سکانس عالی و بغض کنین هر دو باهم واسه اون یکی صحنه. که یه دیالوگ عالی که شنیدین برگردین همو نگاه کنید یه نظر و دوباره مشغول تماشا بشین. که یه جاهای هردوتا باهم نفس عمیق بکشین و بگین پوووف. که اصلا اون یا تو وسط بگین بابا پازش کن یه دقیقه نفسم بالا بیاد. که تموم که شد از ذوقتون یا دوتایی وِر وِر حرف بزنین و هی بگین اونجاشو یادته چی دیالوگی بود، دیدی عجب چرخش نرمی داشت دوربین فلان جا یا اینکه هر دوتا لالمونی بگیرین برین یه گوشه سیگارتون رو دود کنید که هضم بره قصه. نبود اگه همچین آدمی برا فیلم دیدن باید که تنها دید. آدم ناجور فیلم رو می سوزونه. مستیش رو می پرونه با کارای بیجا، با اینکه صبر کن برم دستشویی یا چیپس میخوری بیارم یا بدتر از همه سوال که الان منظورش چی بود اینجا؟ اون خب که چی هم که میگه آخرش که دیگه تیر خلاصه.
بعضی فیلم ها هستن اما که بایستی حتما با کسی ببینی. شده که بری التماس که آقا جان یه دو ساعت بیا بشین کنار من با هم اینو ببینیم. بس که تنها که باشی قرارت میره وسط فیلم که سرت رو برگردونی یه نگاه به یکی بکنی که دیدی، که تو هم گرفتی نکته رو. که بعد فیلم بتونی دو کلمه حرف بزنی و خفه ت نکنه هجوم اینهمه هیجان. اینجور فیلم ها رو تنها که دیدی بعدش مثل کسی میشی که یه خبر خوب داره اما کسی رو نداره خبر رو بهش بده. قرار از کفت میره. مثل منِ امشب.

کارین

دو تا فیلم اینطوری اونم برای یه آخر هفته پر از تنهایی خیلی زیاده. نفس کم میاره آدم. خوابم نمیبرد دیشب، نشستم دوباره "شب های بلوبری من" رو دیدم بس که این روزها نوشتن بچه ها ازش تو گودر. دلتنگش شده بودم. چقدر دلم یه کافه دنج میخواد. برم بشینم یه گوشه ای و قهوه کیکم رو مزه مزه کنم. اون بیرون برفی بارونی چیزی بباره، شیشه ها خیس بشن و من گوش کنم و تماا کنم و خیال ببافم واسه خودم. کافه نیست تو این شهر. اینگاری که اصلا زندگی نیست اینجا. شهر من نیست، جای من نیست، سهم من نیست این شهر. بیرون هم که میری اینگار جنگی زلزله ای چیزی شده مردم شهر رو خالی کردن. یه جوری لخته، خالیه، زندگی جریان نداره توش. هر روزش مثل عصر جمعه های دلگیر ایران میمونه. نشستم " بار هستی" دیدم عصری. غصه خوردم کلی برای "ترزا" و باهمدیگه گریه کردیم. الان دلم میخواد مثل سگ شون "کارین" کنار اونایی که دوستم دارن بشینم و همینطوری که موهامو ناز می کنن بمیرم. چیز بیشتری نمیخوام امشب.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

......

دیروز مدرسه بودم وقتی مامانم آنلاین شد. بقیه بچه ها تو آفیس بودن و نمیشد صحبت کنیم، شروع کردیم به تایپ کردن. سرم شلوغ بود و همکارم هی میومد سوال می کرد. مامان هم هی می گفت به کارت برس من هستم و تماشات می کنم. سرم رو بلند کردم نگاه مانیتور کردم. داشت ادا در میاورد از همونا که همیشه دوتایی می خندیدیم بهش که من رو بخندونه. بعد من یهو دیدم که چه دورم ازش، که چه دلم می خواد همین الان بغلش کنم، که چه از همین یه ذره فرصت هم داره استفاده می کنه که بخندونه من رو، که چه تنهاست، که چه همه این زندگی نکبت من خلاصه شده تو این سوراخ بالای مانیتورم. تو همه این مدت این اولین باری بود که اینقدر عمیق از ترک کردنش احساس گناه کردم. چه تلخ بود واقعیت تنهاییش پشت اون اداها و لبخند مسخره. اشک ها هم که حالیشون نیست، جلوی همه میریزن هری پایین.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اندر احوالات ارادتمندی بنده خدمت این نوع آقایان


بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهل‌وچندساله‌ی موجوگندمی. يکی که مجال‌اش را داشته باشد، واژگان‌اش مجال توصيف چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند جملات‌اش استواری و قوامِ چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند. که اصلن يکی باد بردارد بنويسد که چه‌جوری می‌نشيند روی مبل، خوش‌قامت، تکيه می‌دهد عقب، چارشانه‌گی‌ش عرض مبل را پر می‌کند، دست‌هايش را می‌گذارد روی دسته‌ها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت می‌کند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهل‌وچندساله‌گی، ذاتِ موجوگندمی بودن‌های حوالیِ چهل‌وچندساله‌گی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودن‌اش، مطمئن از حجم‌ای که بودن‌اش جا می‌گذارد توی زندگی آدم. به سختی می‌شود يک مرد چهل‌وچندساله را ناديده گرفت. به سختی می‌شود از کنار آن‌همه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخ‌طبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوست‌داشتنی، که نشسته روی موهاش، و اين‌جور خواستنی‌اش کرده، اين‌جور دنياديده‌اش کرده، اين‌جور دست‌نيافتنی‌ش. اصلن آقاهای چهل‌وچندساله يک هاله‌ای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدم‌های چهل‌وچندساله گرفته تا بوی توتون پيپ‌شان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاه‌‌هاتان هم که گره نخورد به يک‌ديگر، کافی‌ست از حوالی‌شان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوش‌عطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايره‌شان بگذاری بيرون. بعد اصلن اين‌جوری‌ست که يک آهن‌ربای مغناطيسی دارند توی جيب‌شان، برای پرت‌کردنِ حواس زن‌های سی‌وچندساله. کلن سيم‌کشی مدارهای مغز آدم را می‌ريزند به هم. بس‌که بلدند يک‌جورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بس‌که ماجرا از سر گذرانده‌اند بس‌که آب از سرشان گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی هميشه چنته‌شان پر است از کلی تعبيرهای منحصربه‌خودشان، تعبيرهای جوگندمیِ از‌آب‌گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايت‌ای. يک‌جور خون‌سردانه‌ای بلدند کل جهان‌بينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زنده‌گی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زنده‌گی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بس‌که ياد گرفته‌اند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همين‌جوری تماشا کنی که آن‌ها، يک‌ جورِ چهل‌وچندساله‌ی دنياديده‌ی بی‌بندوباری. بعد خوب می‌دانند کجاها چشم‌هات برق می‌زند و کجاها قند توی دلت آب می‌شود و کجاها يک‌قدم برمی‌گردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو می‌شينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يک‌جورِ خميرطوری‌ست توی دست‌هاشان. دست‌هاشان بزرگ است و خط‌کشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُرده‌ی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک‌ جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايت‌ها که می‌رسيم، من غش‌غش خنده‌ام را سَر می‌دهم تو هوا و يک شوخ‌چشمی و بلندطبعیِ چهل‌وچندساله‌ای سُر می‌خورد رو خنده‌هام.
(+)

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

زن بودن

خوبی زن بودن این است که آدم به‌طور منظم به خودش حق می‌دهد که برای دو سه روز غمگین و پرتوقع و زودرنج و ننر بشود. که می‌داند حالش موقتی‌ست اما همین‌طور غم‌بار ادامه می‌دهد و تظاهر می‌کند که هیچ‌کس نمی‌فهمدش. به حال خودش غصه می‌خورد. دلش برای خودش می‌سوزد. با بالای چشمت ابروست هم قهر می‌کند. اجازه می‌دهد به خودش که بگوید من طاقت ندارم. که کرگدنش را می‌فرستد مرخصی. ننر می‌شود. مچاله می‌شود توی بغلی... اگر باشد. نبود هم غصه می‌خورد که می‌بینی یک بغل هم نیست حتی و کیسه آب‌گرم را می‌برد توی تختش. خوبی‌ش این است که اگر چیزهایی هست که تمام ماه به خودت اجازه نمی‌دهی برایشان گریه کنی، دو سه روز به خودت حق می‌دهی که برایشان گریه کنی و به خودت می‌گویی این گریه نیست. این سندرم فلان است و خوب می‌شود زودی.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

حرف

عین همون صحنه فیلم "کلوسر" شده، پناه ببری به همونی که آزارت داده. چیزی از غمم کم نشده اما سبک ترم. دلتنگیم هم کمتر شده بخوام رو راست باشم با خودم. چیزی هم عوض نشده و نمیشه، اما وقتی همه حرفهایی رو که هزار بار تو خلوتت با هزار تا حالت و لحن مختلف بهش گفتی و عکس العملش رو مجسم کردی به خودش بگی اینگاری یه چیزی از رو دوشت برداشتن. همه رو گفتی و تموم شده، هوارت رو زدی، گریه هات رو کردی و همه شون رو گفتی و گوش داده، عکس العملش رو هم دیدی. حالا وقتشه بشینی با خودت حرف بزنی تو خلوت شبانه. چیزه بیشتری برای گفتن به اون نمونده. خودتی و دردت و زمان که کمرنگش کنه. جاش اما میمونه، مثل همه زخم ها که خاصیت زخم اینه.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

ما و اونا

این مدتی رو که اینجا بودم به یه مطلبی خیلی دقت کردم. ما شرقی ها اکثرا با سقط جنین موافقیم. وقتی میگم موافق منظورم برای بارداری های خارج از ازدواج و وقت هایی هست که نمی خوایم بیشتر از اینی که داریم بچه داشته باشیم. دور و برم تو دوست و فامیل خیلی ها رو می شناسم که سقط جنین داشتن. برای شخص خودم که این مساله کلا حله . بنظرم تو چند ماه اول اونی که شکم آدمه فقط یه تیکه گوشته و میشه بیرونش آورد. وقتی آدم به هر دلیلی آمادگی نداره که بچه داشته باشه خوب این حق رو داره که نداشته باشه. حرف یه عمر مسولیت و زندگی و آینده یه انسانه، آمادگی که نباشه همه اینا خراب میشه و بنظرم بهتر اون بچه رو هم عذاب نداد. و من بعنوان یه زن و کسی که قراره مادر باشه و اکثر زحمت ها با اونه (صدای مردها در میاد الان) و این بدن منه که باید ازش مایه بزارم این حق رو به خودم میدم که نخوام بچه رو نگه دارم. با این حرف هم مخالفم که مسولیت کارت رو باید به عهده بگیری. هیچ روش جلوگیری صد در صد نیست و قرار نیست من واسه چند دقیقه لذت یه عمر پاسخگو باشم.
اما برای غربی ها این مساله کاملا متفاوته. براشون گناه و آدمکشی حساب میشه. میگن خوب دنیا بیار بده به کسی که میخواد بزرگش کنه. همچین هم راحت میگن اینگار نه اینگار که بچه خودشونه. البته خب وقتی دوست آلمانیم میگه من وقتی هفده ساله شدم پدرم اومد و گفت اگر این اتفاق برات افتاد نگران نباش و کاری نکن ما کمکت می کنیم بزرگش کنی باید هم چنین نظری داشته باشه. وقتی اینقدر زندگی براشون قشنگ تره معلومه دلشون میخواد یکی دیگه هم بیاد لذت ببره. تازه وقتی هم میگی من موافقم یه جوری نگات میکنن میگی الان چشاش درمیاد. بعد هم میگن مگه تو از یه کشور مذهبی نیستی. نمی دونن هر خاکی که تو سر ما و این مملکت شده از صدقه سر همین مذهب چپون کردن بوده. تا الان چند نفرمون گفتیم یا شنیدیم که یه نفر دیگه رو بیارم تو این دنیا عذاب بکشه که چی؟ تن چند نفرمون لرزیده نکنه بچه دار بشم؟ چیزی که برای خیلی ها شادی میاره برای چند نفر از ما مثل کابوس میمونه؟ کلا یعنی می خوام بگم این اذیتی که ما میشیم تو این جامعه ببین تا کجاها تاثیر گذاشته تو خصوصی ترین قسمت های زندگی مون.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

تنهایی-2

یه جا خوندم تنهایی آدم رو احمق می کنه. از اون روز تا حالا یه بند دارم به این جمله فکر می کنم. یه زمونایی تنهایی خوبه. خلوت که می کنی با خودت می تونی فکرات رو مرتب کنی، ببینی کجای کاری و چیا باید بکنی تا بهتر بشه اوضاعت. تو تنهایی بهتر میشه فکر کرد، تحلیل کرد و نتیجه گرفت. از همه مهمتر خودت رو می تونی بهتر نقد کنی. از حد که بگذره اما تنهایی احمق میشی واقعا. آدمیزاده دیگه دلش می خواد با آدمیزادهای دیگه بده بستون داشته باشه. بی کس و تنها که باشی اما به کم راضی میشی، به اینکه فقط کسی باشه دو کلمه حرف بزنی مهم هم نیست که حرف حساب باشه یا نه. استاندارد هات یادت میره، ریویژن میزنی بهشون و آسونشون می کنی. همین که از سکوت خونه نجات پیدا کنی، از آواز خوندن تنهایی، رقص تکی، چهارصد صفحه کتاب تو یه روز یا هفت تا فیلم تو یه روز کفایت می کنه برات. انتخاب که نداشته باشی مجبوری به چیزی که دمِ دسته راضی بشی، به اینکه مهم هم نیست اگه چیزی ازشون یاد نمی گیری. دلت رو خوش می کنی که داری سوشالایز می کنی خیر سرت. بعد کم کم احمق میشی. راست میگه حماقت رو دارم میبینم تو صورت دخترک تو آینه.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

تنهایی

روزها را با هم سپری می کنیم
شب ها کنار هم می خوابیم
عصر ها با هم قدم می زنیم
مانده ام دردش چیست تنهاییم
که قد می کشد هر روز

بگو

گر ز حال دل خبر داری بگو
گر نشانی مختصـر داری بگو
مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتــر داری بگو

مغولستان خارجی

استادم برداشته ایمیل زده که به یه دانشجوی ایرانی پذیرش دادم و ایمیلت رو دادم که هر سوالی داشت در مورد اینجا اومدن ازت بپرسه. اینجا تو دپارتمان ما غیر از من یه زن و شوهر ایرانی دیگه هم هستن اما دانشجوی استاد من نیستن. از جنس من نیستن و کاری به کار هم نداریم. دل من اما ریخت از این ایمیل. توی آفیس من هستم، یه فرانسوی، یه کلمبیایی، یه بنگلادشی و یه لبنانی. همه با هم خیلی خوبیم. کمکِ هم می کنیم و گاهی هم میگیم و میخندیم. پیش هم میاد که چرت و پرت بگیم. اما خب همه جنبه دارن و بدون اینکه بعدش هم رو قضاوت کنن همه جور شوخی ای می کنن بعدش هم هرکی برمی گرده سر کارش. منم خیلی بهم خوش می گذره میون این جمع و بدون خود سانسوری میگم و می خندم و چرت و پرت میگم. حالا از دیروز فکر می کنم اگه این پسره مثل بقیه هموطن های اینجا باشه که فضولند و اهل غیبت و تا از جیک و پیکِ زندگیت سر درنیارن ول کن نیستن من چه خاکی باید تو سرم بکنم. به قول "لنی" اینجا میشه مغولستان خارجی. دوست ندارم رعایت کنم فکر کسی رو، عقاید دگم کسی رو و نگران باشم از قضاوتی که میکنه من رو و حرفا و دردسر های بعدش. دلم می خواد رها باشم نه نگاه سنگین کسی روم باشه. امیدوارم از این بچه مثبت هایی نباشه که تو زندگیش فقط سرش تو کتاب بوده و اهل تجربه کردن نیست. آخرین چیزی که اینجا کم دارم یه دردسر مدام و هر روزه ست. خدا این رو هم خیر کنه. آمین.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

این خیابان‌ها دوباره از آن ما می‌شوند

یک وقت‌هایی هم هست که خودمان خودآگاهانه یک بخش از زمان را بر می‌داریم که پررنگ کنیم و بگذاریم‌اش کنار برای آینده، بگذاریم‌اش که بعدن به عنوان مکان یادآوری ازش استفاده کنیم. چند هفته پیش، یک روزی که حالم خوب نبود، پسر ده ساعت رانندگی کرد که شب برسد اینجا کنارم، و فردا شب‌اش باز ده ساعت رانندگی تا برسد به قرار کاری فردای‌اش.وقت رفتن به‌اش گفتم می‌دانی خیلی خوب بود که آمدی، حال من هزارتا به‌تر شد. اما واقعن دل‌ام نمی‌خواست این همه خسته شوی می‌دانی این کارها آدم را توی رابطه خسته می‌کند. از ماشین پیاده شد و پشت‌اش را به در جلو تکیه داد و گفت می‌دانی، اصلن از کل زندگی همین چیزها است که می‌ماند،‌ من خاطرات رابطه‌ام با تو را توی این راه رفت و برگشت نگه می‌دارم، این بیست ساعت رانندگی امن‌ترین جاست برای نگه داشتن این سال‌ها، و تو یک عالمه خاطرات خوب مشترک‌مان را توی همین بیست و چهارساعتی که من اینجا بوده‌ام نگه خواهی داشت، یا آن شب گم شدن‌مان توی کوه،‌ یا آن شبی که از بوردو برگشته بودی و من آمده بودم دنبال‌ت ولی کلید را توی خانه جا گذاشته بودم و ساعت دو شب توی خیابان‌های پاریس مست دنبال یکی می‌گشتیم که بیدار باشد و برویم خانه‌اش. می‌دانی اگر این‌ تاریخ‌ها، این جاها را توی ذهن‌مان نداشتیم، بریده‌ بودیم تا حالا از این همه ایستگاه قطار و جاده و فرودگاه. آدم باید یک چیزی داشته باشد برای این‌که وقت‌هایی که لازم است خاطرات‌ش را یک‌جا یادش بیاورد.اوهوم راست می‌گفت، همان وقت‌ها هم خوب یادم است که فکر می‌کردم الان این کافه یا کوچه پس کوچه‌های منطقه‌ی پنجم توی یک شب دیر وقت، قرار است بشود یکی از مکان‌های یادآوری رابطه‌مان.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

غمباد

غمباد بیماری ایست شابع عصرهای جمعه که ابتدا از نقطه بسیار کوچکی در سمت چپ سینه شروع می شود. به فاصله اندکی از شروع این نقطه با سرعت زیاد شروع به رشد کرده و به سرعت خود را به گلو می رساند. چند ساعتی در ناحیه گلو مانده و از آنجا به سمت مجرای اشک می رود. با فوران اشک کمی از میزان آن فروکش کرده و دوباره از همان مسیری که آمده بود برمیگردد و در نقطه سمت چپ سینه فروکش می کند. دوره این بیماری بین نیم تا دو روز گزارش شده. تحقیقات نشان داده درمان خاص و دارویی برای پیشگیری از این بیماری تا کنون کشف نشده و امیدی هم به کشف آن نمی رود.

سوراخ مخفی

من فکر می کنم توی این شهری که من زندگی می کنم یه سوراخ یا زیرزمین بزرگ یه جایی هست که ملت جمعه عصرا میرن توش و دوشنبه ها صبح میان بیرون. وگرنه من نمی فهمم ساعت چهار جمعه ها چطور شهر یهو مثل قبرستون میشه. به سر دل من چی میاد تو این شهر دلگیر بماند.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دلتنگی

یکی بیاد یه روزی به جای من پاشه بره تئاتر شهر. ماشینش رو تو اون کوچه پشتی دمِ در اون خونه ای که یه تابلوی قدیمیِ مطب دکتر فلان داره پارک کنه. نرم نرمک بره تا برسه دم گیشه. بلیط اگر نبود به اون آقای خوارزمی مهربون بگه که نتونسته زودتر بیاد و مطمئن باشه که حتما یه بلیط مهمانی چیزی گیرش میاد. سالنش چهارسو باشه حتما. بعد بره بشینه تو کافی شاپش و یه قهوه بگیره و دلِ سیر نگاه کنه همه چیز رو. تئاترش از اینا باشه که حتما پانته آ بهرام یا حسن معجونی توش باشن. از اینا که بعدش که میای بیرون مجبور بشی همون دم گیشه رو صندلی بشینی یکی دو تا سیگار بکشی که تو پوستت بره داستان. بعد پاشه راه بیفته با همراهی اگه هست ولی عصر رو نرم نرم رو به شمال تا برسه به اون رستورانه که اسمش شماره ست و من همیشه بهش می گفتم چهار-پنج-شیش. چیزکی بخورن و گپی بزنن. نم بارونی هم اگه باشه بهتره. بعد برگرده سمت ماشینش و سوار که شد یه نفس عمیق بکشه، بذاره مرسده سوسا بخونه آروم و تو خلوتیه آخرِ شب خیابون برونه بره خونه. از پله ها بالا که رفت و قهوه رو بار گذاشت، سیگارش رو روشن کنه بره تو بالکن و با خودش بگه یه دختری یه جایی هست که دلش خیلی تنگه برای شبای تئاتر این شهر.

یاد

تنها که می شوم از تو
یادت چنان در برم می گیرد
که گویی هنوز همینجایی

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

dreamer

دلم می خواد یه روز صبح چشامو که باز می کنم ببینم تو "لیک تاهو" همون دریاچه فیلم " شهر فرشتگان"هستم. هوا یه کم ابری باشه با بوی خاک نمدار. پاشم دوش بگیرم و واسه صبحانه برم کافه "جرمی" فیلمِ "شب های زغال اخته ای من" و کیک سیب و قهوه بخورم. همچین آروم و سر صبر و زیر چشمی نگاه کنم به "جرمی و الیزابت" که دارن راجع به کلیدها حرف میزنن. بعد برم قدم بزنم تو خیابونهای وین و برم همون جاهایی که "سلینِ" فیلم "پیش از طلوع"رفت. سوار اون چرخ و فلک هم بشم و از اون بالا رد دانوب رو دنبال کنم. دست هم اگه داد برم سری بزنم به گالریِ " آنا "یِ " کلوسِر " و دلِ سیر زل بزنم به عکس " آلیس" که اونجا بود. برای نهار برم رستورانی که "جانی" توش آشپزی می کرد و از " فرانکی" بخوام برام کنار غذام از اون رزهای سیب زمینی هم بیاره. اگر هم که "فرانک" فیلم" بوی خوشِ زن" بود باهاش یه دور تانگو برقصم. بعد از اونجا پاشم برم سر تمرین " ورونیک" گوش بدم ببینم چی رو داره تمرین می کنه قبل از اینکه بمیره سر اجرا. از اونجا پاشم برم کتابفروشیِ "شب های روشن" و یکی دو تا برای شبم کتاب بردارم. بعد راه بیفتم دنبال استاد و رویا و باهاشون برم عصرجدید "لیلا" ببینم. بعدش واسه شبم برم از همون رستورانی که "سو-لی-ژن" فیلم "در حال و هوای عشق" نودل می گرفت یه کم غذا بگیرم بردارم ببرم خونم که همون خونه "وزیریِ" فیلم هامون باشه و گوشه بالکن غذام رو بخورم. بشینم همون جا و بعد پاشم برم تو اتاقم که شبیه اتاق کار "خوان آنتونیو" یِ " ویکی،کریستانا، بارسلونا" ست دراز بکشم رو کاناپه و کتابم رو بخونم و هی با "ترزا"یِ "بار هستی" همذات پنداری کنم. خوابم که گرفت پاشم برم تو تختم و ببینم "علی عابدینی" نشسته گوشه اتاق و داره تار میزنه. گوش بدم تا خوابم ببره. آره یه همچین روزی دلم می خواد.

Momma's man

دیدی بعضی وقتها که داری رانندگی می کنی دلت می خواد جاده تموم نشه و تو تا ابد همین طور بری. یه بعد از ظهرهایی هست که نشستی و همه جا ساکته بعد دلت می خواد تا همیشه تو همین لحظه بمونی بس که پر از هیچه. شده موقع هم زدن چای دلم بخواد همینطور ادامه بدم بسکه ذهنم خالیه از هر چیز. یا وقتی خواب دیدی و بیدار میشی، یه لحظه ای هست تا از دنیای خواب جدا بشی و بفهمی دور وبرت چه خبره، یه لحظه خالی پر از هیچ که بعدا میگی کاش همینطور ادامه پیدا می کرد. از این لحظه ها من زیاد دارم تو زندگیم. بعد پریروز من یه فیلمی دیدم که مرده برای سفر کاری رفته بود نیویورک، پدر و مادرش اونجا زندگی می کردن و پیش اونها بود. موقع برگشتن هواپیما مشکل پیدا کرد و نتونست برگرده و دوباره برگشت خونه پدریش. زن و بچه ش هم تو کالیفرنیا منتظر بودن. برگشت پیش پدر و مادرش و موند. موند میون خاطرات کودکیش که نشونه هاش رو تو کارتن های انباری طبقه بالا پیدا می کرد. هیچی نمی گفت و کاری نمی کردو تو همون لحظه ای بود که من میگم. اما یه جورایی بلد بود کش بده اون لحظه رو. به محل کارش گفت که مادرش تو بیمارستانه و می مونه تا مطمئن بشه حالش خوبه. برا زنش هم هی امروز و فردا می کرد. از یه روزی به اونور هم تلفنش رو خاموش کرد و به کسی جواب نداد. یه بارم که پدر و مادرش که نگران شده بودن که مشکلی پیش اومده گفت که زنش با کس دیگه بوده و اونا هم فکر کردن زخم خورده و گفتن می تونه تا هر وقت که میخواد اونجا بمونه. بعد همینطور واسه خودش موند. آخر ها حتی دیگه از در خونه هم نمی تونست بیرون بره، می خواست اما نمیشد. گیر کرده بود تو اون لحظه. بعد دوربین که می چرخید تو فضای اون آپارتمان عجیب و غریب من همش هی با خودم می گفتم که من چه می فهمم این دقیقه ها رو. و اون شب آخر که مادرش صداش کرد و نشوندش رو پاش و نازش کرد مرد گنده رو. بعد گریه کرد و در اومد از اون لحظه بیرون. کاسه کوزه ش رو جمع کرد و رفت سر زندگیش. بعد من هی همش از اون شب دارم با خودم میگم که چه گاهی یه نوازش کوچولو، یه کلمه، یه اشاره یا یه لبخند می تونه انرژی بده که برگردیم سر زندگیمون اما نیست. بعد هی زور می زنیم اون لحظه معروف رو کش بدیم و هی نمی تونیم. بعد زندگی هی سخت تر و سخت تر میشه. برید اما ببینید این فیلم رو که چه قشنگ رخنه کرده به تردید ها، به زندگی و به دقایق خلا زندگی این آدم.
Momma's Man by Azazel Jacobs, 2008