{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

یلدا در فرودگاه

خسته م، خیلی زیاد. شب یلداست. نه ساعته تو فرودگاه و آسمون بودم و هفت ساعت دیگه هم مونده. سفر هر ساله و تاخیر و هوای بد و مصیبت هر ساله. یکی هم نیست بگه نرو بچه جان، نکن با اعصاب خودت همچین. همه ذوق و شوقم پرید با این همه تاخیر و خستگی. یه زمونایی هست که آدم هنوز اون تهای دلش امیدی هست که درست میشه، که بد نمیاد اینهمه پشت سر هم. طولانی که شد و درست نشد فقط میشینی و نگاه می کنی و منتظر میشی که تموم شه. زور و تقلا هم نمی زنی. نگاه فقط.
به رسم یلدای هر سال تفال به حافظ می زنم. از سر عادت، وگرنه که همین چناب حافظ سال هاست داره میگه که درست میشه و نشده هنوز. این اومد:

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر


۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

این روزها


یک: حرف و اتفاق زیاده این روزها ام نمی تونم بنویسم. نوشتنم نمیاد، تو مغزم
می نویسم و پاک می کنم اما اینجا نمی تونم. یه مکالمه دائم با خودم دارم، بی وقفه.
گاهی وقتها که شب از خواب بیدار میشم برم دستشویی می بینم که تو همون یه دقیقه شروع
کردم به مکالمه با خودم. راجع به همه چیز و همه کس مخصوصن خودم. هی از خودم سوال
می کنم راجع به طرز فکرم و کلن اپروچم به مسائل و زندگی. یه جور جایی هستم که پرِ
از که چی؟ اصلن چه اهمیتی داره اینهمه زور زدن، چه فرقی می کنه من چطور فکر می کنم
یا نگاهم به فلان چیز چیه. بعد حالم از خودم بد میشه از این نگاه از بالایی که به
همه دارم. هی به خودم می گم مگه تو چه چیز خاصی هستی. چه کار متفاوتی داری می کنی از
همین آدمی که الان داری از بالا بهش نگاه می کنی ؟ غیر از اینه که تو هم شدی یه
آدم چهار عمل اصلی مثل بقیه؟ شدی یکی از همین آدمایی که بهشون می گن توده مردم؟
رئیست داره ازت تعریف می کنه عوض خوشحال بودن که دیده شدی داری به خودت می گی
همچین آدمی بادم ازت تعریف کنه که اگه نمی کرد باید سرت رو میذاشتی میمردی. بعد
دوباره به خودم می گم اینهمه منفی بودن و تلخی و نفرت از کجا میاد که تموم نمیشه؟
کجای زندگی من اینقدر بد بوده که با وجود آگاه بودن بهش نمی تونم درستش کنم؟
***
دو: زندگی اجتماعی ندارم. دلم برای روزهای دور هم بودن و گپ زدن و حرف مشترک
داشتن تنگ شده. برای روزای روبروی یه آدم نشستن، حس کردن اینگه یه کسایی هستن که میشه
دیدشون و لمسشون کرد اگه بخوای. که بعد از ظهرهای دلگیر آخر هفته میشد بهتر باشه.
پر از حرف و زندگی و خنده. دلم آدمی می خواد بهم ایده جدید بده بیاد بگه هی دختر
اینجا رو داری تند میری یا غلط میری یا یه جور دیگه هم میشه دید و بود و زندگی
کرد. چرا فاصله اینقدر زیاده بین دنیای ذهنی و زندگی بیرونی؟ کی قراره پس یه
توازنی برقرار بشه؟ چقدر دیگه باید بگذره؟ فکر می کنم به روزهایی که خوب بودن و من
فکر کردم که به اندازه کافی خوب نیستند و من بهترش رو می خوام. برای بهترش دل کندم
و الان شک دارم که این آیا بهتره یا نه؟ اینکه کیفیت زندگی فردی و دستاورد های شخصی
بهتر شده کافیه؟ می ارزه به اینکه زندگی اجتماعی نباشه؟ نمی دونم. جوابی ندارم
برای هیچ چیز.
***
سه: تا وقتی خودت تجربه نکردی هر قضاوتی می لنگه. تا وقتی ایران بودم هر کمی و
نقصانی رو ربط می دادم به اینکه ما فرهنگ نداریم و نمی فهمیم و از بیخ بی شعوریم.
بعد الان که عین همون ها رو می بینم اینجا می بینم که آدم کم فهم همه جا هست و
اتفاقن همه هم یه مختصات دارن. خوش شانس باید باشی که بتونی دور و برت یه مجموع
آدم از جنس خودت داشته باشی که تحمل زندگی رو آسون تر کنن.
***
چهار: همه تئوری هام به بن بست رسیده. بی انگیزه و خسته م. و این مکالمه دائم ذهنی
به حالت بیمار گونه ای رسیده. شاید تغییر بزرگ دیگه ای لازمه.
***
پنج: دوستی می گغت ما مهاجر ها مثل کولی می مونیم. راست می گفت. اولین چیزی که
به ذهنت میرسه وقتی اوضاع به راه نیست رفتن به جای دیگه ست.
***
شش: حس می کنم من اینجا نشستم و زندگی اون بیرون یه جایی در جریانه. پر از رنگ
و شور و من ازش دورم. زندگی یه حباب خوش رنگه که خیلی دوره از من. اون دورا داره
قل می خوره برای خودش و من اینجا نشستم و می ذارم از دستم بره. آخ که درد داره.

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

زندگی...

یک جور آرم خوبیم دو روزه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و قرار هم نیست بیفته. اینجا بهش میگن کانتنت، همونم. هوا یه طور خیلی خوبیه، نه گرم و نه سرد. یه جور آرومی که اصلن انگار هوا نیست. همیشه وجود خودش رو با اون موج گرم مرطوب یا باد سرد اعلام می کرد. اما حالا اصلن اینگار نیست. تا تونستم تو بالکنم نشستم. بالکن خیلی خوبه. کلی از خاطره ها و عصرهای دلنشین زندگیم رو تو بالکن داشتم. با یه ماگ بزرگ چای یا قهوه میشینم و نگاه می کنم به بدو بدوی سنجاب ها و خرگوش ها. یه جور پرنده هست که جیغ می کشه عوض خوندن. بالاخره دیدمش، دم بلندی داره با منقار سیاه. دلم تنگ نیست، ناامید نیستم اما امید خاصی هم ندارم. یه جور رخوت خوبی درم هست. یه طوری که اینگار نه گذشته ای بوده و نه آینده ای قراره باشه. خوب و آرام و یواشم. منتظر کسی یا چیزی نیستم، با این تنهایی و سکوت به صلح رسیدم. حالا نشستم و با هر جرعه قهوه م مزه مزه ش می کنم. یه باریکه آفتاب پاییزی افتاده گوشه اتاق. همش سرم و از رو لپ تاپ بلند می کنم و نگاش می کنم. ته دلم می خوام نگش دارم همونجا، که نره، اینگار که دفعه آخر باشه ببینمش. می خوام محکم بغلش کنم یا دست کم یه عکس خوشرنگ تو ذهنم ازش بگیرم. ذخیره کنم واسه روزایی که مثل امروز نیستن. بعد مدت ها زندگی زیباست. خوبم.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

......

یه وقتایی میشه یهو مچ خودم رو می گیرم. که نشستم توی یه مهمونی خانوادگی و زیر نظر دارم همه رو. که تازه ورِ منطقی ذهنم هم میدونه که تو مهمونی ها همه چیز الکی بهتره. که آدم ها (بخونید زوج ها) عاشق تر و دوست داشتنی تر و بهتر از اونچه هستند نشون می دن. اما اون لحظه که نشستم و می بینم مرده همونطور که رد میشه دست میکشه پشت زنش یا اون یکی از اون ور اتاق از زنش می پرسه که بلاخره غذا خوردی یا نه. یه حرکتای کوچیکی تو اون شلوغ چلوغی که چشم یکی مثل من فقط شکار می کنه. مچ خودم رو برای چند لحظه می گیرم که چه خوبه، که بد نمی شد منم داشته باشم. دوست ندارم اون لحظه مچ گیری رو.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

......

دیروز تولدم بود. شب های تولد غمگینن. هی یادت میارن که یه سال دیگه هم رفت و چیا میشد بکنی و نکردی. من هم که آدم نوستالژی و حسرت. شب قبلش طبق معمول شروع کردم برای خودم غصه خوردن و فکر تنهایی و نشخوار خاطرات تولدهای قبلی و اینا. بعد نتیجه این شد که بساط هایده و کوهن رو پهن کردم. طبیعتن اشک ها هم دم مشک منتظر. خلاصه اینکه دماغ رو بالا کشان خودم رو به تخت رسونده و خوابیدم. بعد دیروز سر کار که بودم ور مثبت دختر خوبم اومد که کسی به جاییش نیست و نخواهد بود و خودت خواستی و چشمت هم دربیاد و بهتره خودت یه خاکی تو سرت کنی.اولش هم یاد تولد فروتن تو شب یلدا افتادم اما گفتم بچه جان از اونا نگیری بهتره، میمیری از دِق. بعد هم یونیورس و انرژی مثبت و اینا هم که منتظر. این شد که هوا که دو ماهه بالای چهل درجه است یهو بارونی و نرم و لطیف شد و ده درجه خنک تر. بعدش رفتم برای خودم یک عدد مینی کیک با یه بطری شامپاین و پنیر بز و زردآلو و نون فلان خریدم رفتم خونه. بالکنی عزیزی هم دارم که نگو. یعنی اصلن این خونه رو واسه بالکنش گرفتم. نیست که حالم خوش بود یهو یه جور خواراک بادمجون لازانیا طوری هم بهم وحی شد و سریعن به ندا پاسخ مثبت داده و مواد رو قاطی کرده و تابه رو چپوندم تو فر. بساط خوراکی رو هم تو بالکن چیدم و لپ تاپ به بغل برای خودم تولد گرفتم. حالا تو فکر کن هوا نمه بارونی و ملس، شامپاین خنک و ردیف، کیک و پنیر و بساط خورتکی به راه، یکی دو نخ سیگار هم بغلش. نتیجه؟ بعد دوساعت به خودم گفتم دختر تو میتونی، از این بدترش رو جمع و جور کردی و اینکه چیزی نیست. از بالکن تا تخت زیاد بیست قدمه، پا میشی درِ بالکن رو می بندی و تمام. میتونی خودت رو سالم به تختت برسونی. رسوندم. هر چند که تا صبح فکر می کردم دارم پرواز می کنم یا تختم یه جوریه. تولد تک نفریم مبارک. هورا.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تنهایی

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

ترجمه‌ی محسن آزرم



از دریتا گمو

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

Song

You’re wondering if I’m lonely:

OK then, yes, I’m lonely
as a plane rides lonely and level
on its radio beam, aiming
across the Rockies
for the blue-strung aisles
of an airfield on the ocean.

You want to ask, am I lonely?
Well, of course, lonely
as a woman driving across country
day after day, leaving behind
mile after mile
little towns she might have stopped
and lived and died in, lonely

If I’m lonely
it must be the loneliness
of waking first, of breathing
dawn’s first cold breath on the city
of being the one awake
in a house wrapped in sleep

If I’m lonely
it’s with the rowboat ice-fast on the shore
in the last red light of the year
that knows what it is, that knows it’s neither
ice nor mud nor winter light
but wood, with a gift for burning.

Adrienne Rich


۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

......

وسط کار همینطور که داشتم گزارش می نوشتم و موسیقی گوش می دادم یه آهنگی اومد و پرتم کرد ناکجا آباد. هی بغضم رو قورت دادم و کار کردم. هی سیگار دلم خواست و نبود و کار کردم. هی فکر کردم باز آخر هفته داره میاد و خفه می شم دوباره. بعد با مامانم اینا حرف زدم که وین بودن و شاد بودن و یاد سفرم به وین کردم و اینکه چند سال دیگه باید اینجا زندانی باشم تا بتونم برم سفر بیرون از اینجا. هی قورت دادم بغضم رو تا اومدم خونه. نشستم و نگاه کردم به دور و برم. رفتم جیم و تک و تنها ورزش کردم و مثل اسب دویدم و فکر کردم جمعه شبه کی میاد ورزش کنه غیر از من آخه.
تو یوتیوب یه لیست شاد برای روحیه دادن دارم. پر از آهنگ های شاد دوزاری زمان بچگی. سر گاز دارم قابلمه سوپ رو هم میزنم و هور هور اشک میریزم و فتانه می خونه هم نا مهربونه، هم آفت جونه!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

مادر و فرزند

جمعه شبه. فیلم "مادر و فرزند" دیدم و مجبور شدم وسطش دوبار پاز کنم برم بالکن سیگار بکشم و نفس بکشم و گریه کنم. کلی با الیزابت همذات پنداری کردم و هی با خودم گفتم چطور میشه نویسنده و کارگردان مرد باشه و اینقدر خوب زن رو بفهمه. قبلن هم این آدم همینقدر من رو متعجب کرده بود. بعد هی با خودم میگم پسر کو ندارد نشان از پدر. پدر آدم که مارکز باشه از بچگی با یه چیزایی درگیرت می کنه که ذهنت رو به دنیاهای عمیق تر باز می کنه. بعد هی بر می گردم عقب به بچگی خودم و کلی آدم دیگه تو اون مملکت سرتا پا نکبت و جنگ که زندگیمون مثل راز بقا گذشت. زنده موندیم فقط. این روزها دلم می خواد گه بگیرم سرتا پای هزار تا چیز رو تو اون مملکت که گه گرفت زندگیمون رو. اه

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

......

نشستم تو بالکن و به آدم های بیرون نگاه می کنم. مورچه ها و عنکبوت ها از سر و کولم بالا می رن. از سر کار که برگشتم خرید کردم، لازانیا پختم، ظرف شستم، ورزش کردم، آواز خوندم و رقصیدم. دوش گرفتم و هیچکدوم نتونسته کم کنه از فشاری که رو قلبمه. هایده می خونه و سیگارم تموم شده. تمرکز کرده بودم رو عنکوتی که بین ساعدم و دسته صندلی تار می بافت. حوصله م سر رفت. یادم باشه بنویسم برای خودم اینجا که اینهمه وقت چیا شده و چه کارا کردم. ماشین ها دونه دونه پارک می کنن و جاهای خالی تو پارکینگ پر میشه و چراغ خونه ها روشن. من اما همین جا روی بالکن نشستم و عنکبوتی خونه ش رو روی دست من می سازه. برای ما تنهایی و غم تمومی نداره.

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

مرد

مرد ده سالی بزرگتر است. طلاق گرفته و یک پسر دارد. مرد کم کم دارم عاشق من میشود. مرد روزی صد مرتبه پیغام می فرستد و و هرشب دوست دارد قبل از خواب صدای مرا بشنود. مرد اقلن روزی یکبار می گوید که دلش تنگ شده. مرد وقت هایی که من مهمانی هستم دلشوره می گیرد و پیغام میدهد که آیا به من خوش می گذرد و اینکه من چقدر خوشگل شده ام و چند مرد دیگر در مهمانی هستند. مرد فکر می کند من در مهمانی ها نباید زیاد بنوشم و حواسم باید جمع باشد. مرد یک جوری که خودش فکر می کند نامحسوس است دوست دارد بداند من کجا هستم و با کی هستم و برنامه نهار و عصر و شب و آخر هفته ام چیست. مرد در شهر دیگری زندگی می کند و گاهی از من می پرسد که آیا اصلن ممکن است من روزی عاشقش بشوم یا نه. من گاهی مرد را اذیت می کنم و حرف های خوبی را که مردان دیگر در موردم می گویند به او می گویم. لحن مرد عوض می شود و تا یکی دو ساعت پیغامی نمی دهد. من گاهی شب ها که تنها کنج مبل گوشه اتاق نشسته ام جواب تلفنش را نمی دهم و بعدن می گویم که مهمانی بوده ام. مرد همه ش می خواهد بیاید مرا ببیند و با مرا به جاهای خوب ببرد. مرد همه چیزهای خوب دنیا را برای من می خواهد روزی هزار مرتبه. مرد گاهی که از دارد از من تعریف می کند پشت تلفن برایش شکلک در می آورم. مرد می گوید که چقدر خوب می شود با هم به اروپا برویم و یونان جای خیلی خوبی است. مرد می گوید خوشحال می شود مشکل اقامت مرا حل کند و دائم می پرسد چند سال طول می کشد. من خودِ سابقم را در مرد می بینم هر روز. من خودِ سابقِ عاشقِ آماده هر کار برای معشوق را می بینم و هی اشک تا لب چشم هایم می آید و من قورتش می دهم. من با مردهای دیگر می روم و به مرد نمی گویم. من تلافی همه مردهای قبلی را سر مرد جدید در می آورم و زن شکسته درونم لبخند پیروزی می زند. من دلم برای مرد می سوزد و نمی توانم برایش کاری کنم. مرد آدم عاشق بیچاره ایست و من دوستش ندارم. مرد یکبار گفته بود که من سنگ شده ام.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

......

خط به خط این پست منم، غیر از پاراگراف بچه.

مرد گفت ما که عشق و مهر و نان را داریم قسمت می‌کنیم، برویم چهاردیواری را هم قسمت کنیم. مرد البته آنقدرها شاعرانه و ادبی که من نوشتم این را نگفت. گفت جای مهمی در قلبش دارم و در زندگی‌اش و از بودن با من لذت می‌برد. فکر می‌کند زمان قدم بعدی است، یعنی «موو این» کردن.


مرد مودب است، دل‌پذیر است، خوش مشرب است، صبوری را خوب بلد است، با شعور است، کار و بار خوبی دارد، خوش قدوبالا و خوش‌تیپ است، مهربانی بی‌دریغ و انتظار را خوب بلد است، مدام مثل کنه آویزان و ولوی زندگی دیگری نمی‌شود.کتاب می‌خواند، فیلم خوب می‌بیند، آشپزی‌اش حرف ندارد، از این مردهای شلخته حال به‌هم زن نیست، خوش بستر است و از همه چی مهم‌تر باهوش است.


قرار شد دو سه روز بعد جوابش را دهم. دلیلی برای نه گفتن نبود، یک جای ذهن هم هی قلقلک می‌داد که بالاخره که باید یک جایی این «زندگی دونفره» را تجربه کنی. که هم تکلیف خودت با سقف مشترک و دیدن هرروزه‌ی دیگری روشن کنی، هم ببینی چقدر اهل «تقسیم» هستی و تصمیم های دونفره و تعهد از نوع تا این اندازه نزدیک. قبلش هم زیاد پیش آمده بود که با مرد یک هفته در خانه‌ی من یا او سر کرده باشیم و مرد نه آن همه حجم حضورش آزاردهنده بود و نه روی اعصاب هم رفته بودیم. به مرد گفتم باشه! برویم دنبال خانه‌ی مشترک.


یک هفته‌ی بعداولین ایمیل از بنگاه آمد. در فرم آنلاین جلوی گزینه‌ی «زوج» را تیک زده بودیم. مرد بنگاهی ایمیل را خطاب به من نوشته بود و آدرس ایمیل مرد را هم کپی. مرد بنگاه‌دار مرا با فامیلی او خطاب کرده بود. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند. فوری جواب دادم که ما ازدواج نکرده‌ایم و فامیلی من این است و نه آن. جواب را نه فقط به بنگاه‌دار، که به مرد هم ریپلای کردم. انگار بخواهم به در بگویم که دیوار هم بشنود و حواسش باشد.


چهار روز بعدتر، داشتیم ناهار می‌خوردیم، من بودم و دوستی و دوست‌اش. دوستم پرسید خانه پیدا کرده‌ایم یا نه؟ گفتم هنوز داریم می‌گردیم و یکی بد نبود و آفتاب‌گیرش خوب بود و اتاق خواب آن‌طور که دوستش پرسید چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟ جواب دادم ازدواج نکرده‌ایم، دوستیم و قرار است هم‌خانه هم شویم. گفت خب! همان ازدواجه دیگه به نوعی، مبارک است. چنگال را گذاشتم کنار بشقاب پر از پاستا و بی‌وقفه شروع کردم توضیح دادن نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست و این یک تجربه است و قرار است دوست باشیم بیشتر از هرچیز ... زیادی داشتم توضیح می‌دادم، خودم می‌فهمیدم. اما انگار اصلن خطابم به او نبود، به درگیری‌های ذهنی خودم بود، بلند بلند فکر کردن بود، به زور اطمینان دادن به خود بود.


مرد شور و شوق داشت، از خرت و پرت‌هایی که باید می‌خریدیم می‌گفت، از اینکه بالکن چقدر مهم است یا آشپزخانه‌ی آفتاب‌گیر. هرچه مرد بیشتر حرف می‌زد و شوق نشان می‌داد، من ساکت‌تر می‌شدم و تردید به خصوص شب‌ها، وقت خواب، امانم را می‌برید.


مرد می‌دانست که من اعتقادی به ازدواج در آن معنای کلیشه‌ای و رایج‌اش ندارم. همان‌طور که می‌دانست به تعهد هم با آن معنای رایج و کلیشه‌ای باور ندارم. مرد می‌دانست من " یک‌جور ترسناکی " واقع‌بینم. گاهی که کلافه می‌شود می‌گوید "منفی باف." بعد خودش می‌گوید نه...واقع‌بینی، ترسناک واقع‌بینی، آنقدر که حس و حال عاشقانه را گاه می‌کشد. مرد درست می‌گوید.


زن "یک جور ترسناکی" که من باشم، به هیچ " تا همیشه‌ای" باور ندارد. تنها عشق همیشگی که توی کت من می‌رود، عشق والدین به فرزند است و بس. غیر از آن، فکر می‌کنم همه رابطه‌ها و حس‌های عاشقانه تاریخ انقضاء دارند، درست مثل آبلیموی یک و یک و کنسرو سبزی سرخ‌کرده‌ی خانوم.


زن "یک جور ترسناک " فکر می‌کند انسان قرن بیست و یکم، انسان منزوی است و برعکس خیلی‌ها این را نه خصیصه‌ای منفی که مثبت می‌بیند. این زن معتقد است خانم ویرجینیا وولف با انتخاب عنوان "اتاقی از آن خود" برای به زعم این زن بهترین کتابش، حجت را بر همگان تمام کرد. انسان منزوی قرن بیست و یکم به نظر زن یک جور ترسناکی واقع‌بین، باید اتاقی از آن خود داشته باشد. این اتاق برای یکی اگر یک میزتحریر باشد کفایت می‌کند، برای من باید چهاردیواری باشد که وقتی کلید را می‌چرخانم و قفل در را باز می کنم، سروصدا در انتظارم نباشد.


زن "یک جور ترسناکی" واقع‌بین که منم، زمانی فکر می‌کرد مادرشدن اتفاقی است که روزی دلش می‌خواهد تجربه‌اش کند، حالا که می‌بیند روز به روز کمتر حوصله و اعصاب بچه‌ها از هر سنی را دارد و دلش دیگر با دیدن هیچ بچه ای ضعف نمی‌رود و تنش از مسئولیت وحشتناک بچه می‌لرزد و زندگی خودش آن‌قدر مهم هست که وقف دیگری نکند، فکر می‌کند یکی از پررنگ‌ترین دلایل ذهنی‌اش برای همزیستی یا ازدواج دارد دود می‌شود. آخر این زن یک ور سنتی دارد که مثلن تو کتش نمی‌رود بچه با فقط مادر یا فقط پدر به اندازه‌ی تجربه‌ی حضور هم پدر و هم مادر خوشحال و خوشبخت خواهد بود.


همین زن هراسی از "ما" دارد راستش. می‌بیند و می‌داند سقف مشترک، کم کم این" ما" لامصب را گنده و گنده‌تر می‌کند و می ترسد روزی یهو مچ خودش را بگیرد که هی در جواب ایمیل دعوت بنوسید ما نمی تونیم بیاییم، یا بگوید ما برای تابستان برنامه‌ی فلان داریم و آخرهفته بساط گریل در پارک. این زن هیچ از تماشای زوج هایی که ادبیاتشان، موضع گیری‌هایشان و خواسته‌ها و ناخواسته‌هایشان خیلی شبیه هم شده است، لذت نمی‌برد.اصلن راستش را بخواهید "جمع " گاهی تن این زن را می‌لرزاند.ادامه‌اش بعضی از کارهای جمعی، موضع‌گیری‌های جمعی، حمایت‌ها و تاییدها و تکذیب‌های جمعی ...


می‌شود این مانیفست نگرانی‌ها را تا ابد ادامه داد، مثلن از هراس اتکای بیش از اندازه به حضور دیگری گفت یا از دست رفتن لذت تجربه‌ی اولین‌ها. یا آن هراس پنهان آن ته دل که راحت بر زبان نمی‌آید و آدم گاه انکارش می‌کند، همان لذت دیده شدن، خواسته شدن، در جمع جلب توجه کردن و فلرت کردن‌ها که تا مهر زنی متاهل یا درگیر رابطه‌ای آنقدر جدی که سقفتان یکی باشد روی پیشانی‌ات بخورد، حجمش کم و کمتر می‌شود. بعضی‌ها به دیده شدن و خواسته شدن و تکرار مدام لذت اولین‌ها عادت می‌کنند، من یکی از آن بعضی‌ها هستم.


مرد بنگاه‌دار، در ایمیل دوم و سوم هم باز مرا با نام فامیلی مرد خطاب کرد. انگار که آن همه توضیح را به دیوار گفته باشم. من آدم توضیح دادن‌های بسیار نیستم، حال و حوصله‌ی تبیین و شکافتن زندگی‌ام را ندارم. طاقت ندارم مدام چنگال را کنار بگذارم و هی توضیح دهم که نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست ...در توانم نیست که هی هربار توضیح دهم نام فامیلی مرد، فامیل من نیست. در کشش من نیست که در جواب دعوت بگویم من می‌آیم و بعد توضیح دهم او چرا نمی‌آید و اصلن مگر قرار است ما همیشه باهم باشیم؟ آدمی هم نیستم که برایم تصور دیگران "به کل" اهمیتی نداشته باشد و نظر دیگران را به یک ورم حواله دهم. آن همه هراس‌ها و باورهای بالا هم که هست. به مرد تلفن کردم، سه ساعت بعد در کاناپه‌ی خانه‌اش زیر پتو توضیح می‌دادم و توضیح که چرا می‌خواهم بله ای که در پیشنهاد هم‌خانه شدن گفته بودم را پس بگیرم، چرا این تجربه چیزی است که لااقل در این برهه زندگی‌ام از توانم خارج است، چرا می‌ترسم و نمی‌توانم دنیا و نظر عالم و آدم را به یک ورم حواله دهم و چرا این روزها هرچه او شادتر می‌شود و با شوق بیشتر، من ناشادتر می‌شوم و ساکت‌تر.


گاهی آدم باید سه چهارساعت حتا شده با بغض، با درد، با تشویش و روراست همه هراس‌ها و توضیحات را بیرون ریزد، تا بعدتر از عمری ایمیل‌های چندخطی در جواب بنگاه‌دارها و چنگال‌هایی که کنار بشقاب می‌نشیند و غذایی که می‌ماسد و شب‌بیداری‌ها خلاص شود. و مرد...گفته بودم که باشعور است و مهربان و باهوش.


پ.ن: چقدر وبلاگ نوشتن بعد چندهفته وبلاگ ننوشتن، کوه کندن است.


۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

......

از زمان دبیرستان ندیده بودمش. از حال و روزش خبر داشتم چون دوست برادرم بود. مدرسه که می رفتیم قصه عشق و عاشقیشون با یکی از دخترهای مدرسه ما رو همه شهر می دونستن. پدرش مرد و مادر و خواهرها رفتن کانادا و خبر داشتم دورادور که تهران کار می کنه و موفق و رو به جلو. چند ماه پیش ها خبر شدم که اینجا زندگی می کنه. از اونجا که زمین گرده بعد از از پونزده سال پا شده اومده تو شهر به این کوچیکی دیدن من. بعد من در رو که باز کردم جا خوردم از قیافه پیر شده و پوست داغون و موهای ریخته. گفتم پسر چقدر مرد شدی؟ خندیدی و گفتی که تو ولی چقدر کوچولو موندی. حرف خاطره ها که اومد گفتی که با هم ازدواج کردین و بعد از سه سال فرصت ادامه تحصیل برای دختر پیش اومده و تو سرباز بودی و رفته. بعد از یکسال برگشته که تموم کنه. گفتی که لیاقتت رو نداشته و فلان. بعد از ازدواج دوم گفتی که یکسال دوام آورده و بهانه که دختره قد بوده. خیلی هم مرد ایرونی بازی درآوردی برام که دختر که درس خوند و پاش خارج باز شد چموش میشه مثل ما. نگاهت می کردم و به شوخی کل کل می کردم. شب آخر سرت به کامپیوترت بود و عبدالوهاب شهیدی می خوند. گفتم پسر همه اینها رو گفتی ولی خیلی معلومه که داغونی، که به گه رفتی. بعد تو بودی و صدای لرزان که می گفتی همه آجرها رو چیده بودی که با اون باشی و نخواستنش همه چیزت رو به باد داده. که به غیر اون با کسی دیگه نمی تونی و دوستش داری هنوز. که امیدواری یه روز برگرده و حتی با اینکه بچه داره باهاش دوباره از نو شروع می کنی. دلم می خواست میومدم بغلت می کردم می گفتم خب یه کم گریه کن پسر سبک شی. بعد همینطور با خودم می گفتم که هنوز هم هستن مردهای که عشق بدونن چیه و پشت اون همه جدی بودن یه قلبی هست.

امروز بعد از یه هفته ایمیل زدی که اگه هنوز سفر قراره برم به تو هم بگم اگر دوست دارم. هر چند که می دونی آدم ها این روزها دوست دارن تنها باشن. یه غمی تو همه حرف هات هست پسر که هیچ نقابی نمی پوشوندش. قلب آدم از قصه بعضی زندگی ها تیر می کشه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

......

-Marry me, come with me to Europe?

We want different things, I can’t.

-Deal with it.

Why would I?

-Because you're too fucking beautiful and wonderful to be by yourself without marriage and kids

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گلی

سال ها پیش یه عروسک از کیش خریدم. یه دختر بچه ژاپنیه که دستاش رو از جلو به هم قفل کرده با دامن قرمز و خیلی مودب و مرتب مثل این بچه مثبت ها. بعد شکمش رو که فشار میدی شروع می کنه خیلی مودب لا لا لا لا می خونه. بعد من عاشقشم اسمش رو هم گلی گذاشتم. اینجا که میومدم اولین چیزی بود که گذاشتم تو ساکم. بعد یه بار که باطریش تموم شده بود قطعه داخلش رو بردم بازار تجریش یه ساعت فروشی باطری بندازم. مرده باطری رو انداخت و واسه امتحان فشار داد. شروع به لا لا لا که کرد کل مغازه برگشتن یه جوری نگام کردن که آخی طفلکی هنوز بزرگ نشده. هم خجالت کشیدم هم نه. گلی جونم بود آخه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

برف نو

برف سنگین باریده. سرد و یخ زده است همه جا و سه روزه تعطیلیم. لباس خواب کلفتم رو تنم کردم با جوراب بافتنی هایی که از ایران آوردم. چای و قهوه و شیرینی به راهه و عبدالوهاب شهیدی می خونه و دلم هی میبره منو با خودش به روزهای دور. چقدر خاطره دارم من از روزهای سرد تعطیل. چه هر سال برای خودش موسیقی مخصوص داره و چه هر سالش خودم و خودم.

یه روزی از همین روزها شومینه ای خواهد بود و خونه دنجی و آغوشی و دو سه روز بی خبری از همه دنیا.