{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

تولد

امروز این وبلاگ یک ساله شد. من نگاه می کنم به پست ها و مرور می کنم روزهایی رو که گذروندم اینجا تو این یکسال. اتفاقات و بالا و پایین شدن ها، غم ها و اشک ها و تجربه ها. و فکر می کنم به روزی که شروع کردم اینجا نوشتن و با خودم می گم که منتظر خیلی تجربه های جدید بودم اما نه اینقدر. فکر می کنم به دختری که اون روز شروع کرد اینجا نوشتن و به آرزوهاش و به رویاهاش و نگاه می کنم دختر جدیدی رو که امروز داره اینجا می نویسه. بیشتر تولد منه تا این وبلاگ. تولد یه دختر جدید، دختری که شاید خیلی هم دوستش نداشته باشم اما همه بضاعتش اینه.

فردا

روزها میان و می گذرند و هر روز وعده میدی به خودت که فردا روز بهتری خواهد بود. فردا کارم رو پیش میبرم، درس می خونم و شاد خواهم بود. فردا یه روز دیگه ست، فردا یه جور دیگه ست اما دریغ.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

......

دفعه دومه بخاطر برف و سرما تو خونه زندانی میشم. فرصت خوبیه آدم خودش رو امتحان کنه که چقدر میتونه جدا از آدمها و با خودش باشه بدون اینکه احساس کسالت کنه. ببینی چقدر میتونی خودت رو سرگرم کنی، چقدر کار کنی و حس اینکه نمی تونی از خونه بری بیرون اذیتت نکنه. دومین تجربه نشون میده که من حداکثر یه روز و نیم می تونم اینطور زندگی کنم و بیشتر از اون خطر دیوانگی و کارهای خطرناک داره. یعنی آدم میمونه چقدر زل بزنه به این کامپیوتر. حالا چه برای درس و کار باشه چه برای خوندن خبر و گودر و این حرف ها. تلویزیون هم که چیزی نداره و من کلا اهلش نیستم. پخت و پز و نظافت هم که تو این نیم وجب خونه زمانی نمی بره. خلاصه این میشه که تا دوشنبه احتمال دیوانگی ما بسیار است و بقولی انسان موجودیست اجتماعی!

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

جشنواره

امسال دومین جشنواره ست که من نJustify Fullیستم. پارسال این موقع داشتم از غصه غمباد میاوردم. امسال اما اگه نوشته های دیگران رو نبینم یادش هم نمیفتم. برای دلخوشی خودم هم که شده میذارم به حساب تحریم و این حرف ها. ترس برم میداره گاهی از سرعت دور شدنم، از این آدم جدیدی که دارم میسازم از خودم. از این فراموشی تعمدی.

......

غذا پختم، دو تا فیلم دیدم، مست گردم، اما هنوز شب درازه و خواب از من دور.

یخ

یه بعد از ظهرهایی هست مثل امروز، که بارون یخ اومده و موندی کنج خونه و جایی نمیتونی بری. مدرسه و همه شهر تعطیله. همه کارهای خونه رو می کنی، گودرتو صفر می کنی، مطلب می خونی و غصه اونهایی رو که اعدام شدن رو می خوری، می خونی سلینجر مرده و هی با خودت میگی که چه روزهای خوبی داشتی با داستان هاش، راه میری و دور خودت می چرخی، فیلم میبینی و هزار تا کار دیگه. ته تهش اما دلت می خواد یکی بود گوله می شدی تو بغلش باهاش از پنجره تماشا می کردی که چه یواش یواش شهر داره میشه یه تیکه یخ. نیست، دلت هم یخ میزنه یواش یواش.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

خود نه از امید جستم نی ز غم

می پرسی که دارم چکار می کنم سر صبحی. میگم که دارم وبلاگ می نویسم. می پرسی در مورد چی و من میگم که همه چیز. چند دقیقه بعد می پرسی که منم توش هستم؟ و من می گم نه هنوز. نمی گم که هیچوقت چون تو فقط یه امتحانی برای من، که بگذرم از یه مرحله و آسون تر بشه برام زندگی. چه می دونی آخه، منم نمی دونستم اون موقع که تو موقعیت تو بودم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

......

دیشب بعد از کلاب رفتیم مهمونی خونه دوستای لبنانی. دوست اروپایی هم اومده بود که با ما باشه. بعد وقتی که موزیک خیلی بالا بود و دخترا می رقصیدن به رسم خودشون آقایون با صدای شبیه نعره می گفتن "یا اللا" که یعنی خیلی خوش می گذره و اینا. بعد باید قیافه ترسیده این دوست اروپایی رو می دیدین. با اون قد بلندش میومد پشت من می ایستاد ببینه چی شده!!

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

خوبمه

امروز از اون آخر هفته های خوب هر چه پیش آمد خوش آمده. از اون روزهای که خودبخود خوبی، خوشحالی و واسه خودت می رقصی. همینطوری وسط خنده با بقیه فکر می کنم با خودم که من چند وقت بود حالم اینقدر خوش نبوده؟ چند وقت بود اینقدر چیزای الکی خوب پیش نیومده بود واسم؟ چند وقت شده بود هی همینطوری آخر هفته م پر نبوده از دعوت و تلفن های خوب و مهمونی و شادی. بعد خب آدم هی میگه نکنه قرار باشه بعدش یه چیز بدی پیش بیاد. بس که عادت نداره آدم خب.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

منِ این روزها

من؟ من این روزها دستم به نوشتن نمیره، به خوردن، به خوابیدن، به درس خوندن، به هیچ کاری نمی ره. اگه یه زمونِ دیگه بود می گفتم من دارم پوست می ندازم اما دروغه. من دارم پوست خودم رو می کنم. من دارم خودم رو به یه چیزایی مجبور می کنم. من می خوام اینقدر خودم رو به یه چیزایی مجبور کنم تا عادت کنم بهشون، تا عادی بشن برام. من می خوام اینجا زندگی کنم پس مجبورم مثل اینجا فکر کنم تا نمیرم. من وسط دو راهی ام.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

......

تعطیلی طولانی برای کسی خوبه که جایی زندگی می کنه که زندگی توش در جریانه و هزار جا داره که بری یا هزار جور اتفاق پیش بینی نشده میفته یا اقلا کسی رو داره که باهاش بمونه تو خونه و بچپه بغلش و فیلم ببینه و خوش باشه. برای یکی مثل من که هیچکدوم از اینا رو نداره تعطیلی یعنی کلافگی، یعنی هی بشینی مرتب فیلم ببینی و خودت رو اعصاب خودت قدم بزنی. نوشتن و خوندن و نظافت هم تا یه جایی میکشه آدم خب. نتیجه این میشه که وسط تعطیلات پا میشی میری آزمایشگاه که یه جوری سرت گرم بشه و یادت بره اون بیرون یه جاهایی زندگی در جریانه. یادت بره چیا دلت می خواست و الان کجایی و کداموش رو داری. آزمایشگاه تو میشه تنها چراغ روشن ساختمون و سر تا پا دوده بر می گردی خونه. برای همچین آدم هایی یه روز تعطیلی بسه.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

خانه

می دونی وقتی از خانواده جدا شدی، وقتی دور شدی و یا حتی وقتی از این جدایی خیلی گذشته معنیش این نیست که قبول کرده ای تنها شده ای. از همان وقتی که به جای خانه مان شروع کردی به گفتنِ خانه ام باور کرده ای تنها شده ای.

درباره الی

آدمی که تنها زندگی می کنه، آدمی که دوره، آدمی که یه سال بیشتره شمال نرفته و معلوم هم نیست دوباره بره، آدمی که کسی رو نداره موقع نیم ساعت اول فیلم باهاش ذوق کنه، آدمی که هیچکس دور و برش نیست تا بقیه فیلم دستش رو بگیره و و رو شونش اشک بریزه، آدمی که نمی دونه با خودش چه کار کنه وقتی فیلم تموم شد نباید درباره الی ببینه.

......

می دونی چیزی که اون شب پیش اومد یه چیزایی داشت با خودش که من هی مدام بهشون فکر می کنم. من تا حالا همش فکر می کردم که فقط تو اینطوری هستی و فقط با من. هی می گفتم با خودم چه حواست هست و چه بلدی که نرم و مهربون باشی و اصلا چه طور باشی که خوب باشه. چه هزار بار دوره کرده بودم اون شب رو با خودم و چه هر بار بیشتر ازت خوشم اومده بود بخاطر اون همه دقت. بعد اون شب دیدم که نه همه همینطورن حتی اگه قرار باشه یه چیز الکی و موقت باشه. بعد همین جور که اونجا نشسته بودم هی تصویرت داشت قرچ و قرچ ترک می خورد جلو چشمم و می ریخت رو زمین. هی می گفتم که پس فقط با من نبوده و با بقیه هم همینطور بوده. که لابد راهش همینه و منِ طبق معمول از دنیا پرت به خودم گرفته بودم. بعد دوباره هی فلان چیز میومد دم نظرم که نه عمیق تر از این حرف ها بود و دوباره میدیدم که بابا اینم که همونطوره. بعد هی سرم گیج می رفت و با خودم می گفتم که باید ازت بپرسم که کدوم بوده. یه وقتی که از همه این ها خیلی گذشته باشه و همه چیز کمرنگ و غبار گرفته باشه. اون موقع اگر واقعا چیزی که بوده عمیق بوده هنوز یادته. اون موقع شاید خیلی دیر باشه اما اگر واقعا اونی که من حس کردم درست بوده باشه همون موقع هم خوشحال میشم که بفهمم اشتباه نکردم. میدونی حس خیلی بدی داره وقتی می بینی بد فهمیدی، می بینی که از مرحله پرت بودی و بدجور زدی تو خاکی. آدم اصلا یه جوری خجالت زده میشه از خودش پیش خودش. بدیش اینه که آدم دیگه نمیتونه به خودش اعتماد کنه و این یعنی که تمام.

هر کسی را بهر کاری ساخته اند

خب من امشب برای اولین بار تو عمرم پلیس پشت سرم اومد و با اون چراغ گردون های ترسناکش من رو کنار کشید. چرا؟ چون دو بعد از نیمه شب داشتم با چراغ خاموش رانندگی می کردم. اینجا می نویسم امشب رو که بعدا ها اگه یادم رفت بیام بخونم و خاطرم بیاد که امشب چقدر خیلی چیزا که مبهم بود در مورد خودم برام روشن شد.
قضیه اینه که یه مهمونی بود برای دانشجوهای Exchange تازه وارد. همون ها که یکی دو ترم اینجا میان که خوش بگذرونن. دوستم گفت که من هم برم. پاشدم اول رفتم خوابگاه شارلوت و بعد از یکی دو ساعت با چند نفر دیگه رفتیم مهمونی. بعد وقتی من میگم مهمونی یعنی یه جای کوچیک که یه عالمه آدم تو هم می لولن و هی معرفی می کنن خودشون رو و حرف می زنن و نفر بعدی. بعد حسِ منِ سی ساله رو میون یه عده بچه بیست ساله تصور کنید که عین وصله ناجور بودم. یعنی با یه من سریش هم نمیشد من رو چسبوند به اون جماعت. نه بلدم چرت و پرت بگم نه اون وسط جاشه حرف جدی زد. شکر خدا این رو می فهمم. آویزون بودن از سر و روم می ریخت. داشتم لعنت می کردم خودم رو که برو بتمرگ خونت فیلم ببین زنِ گنده که یکی اومد و سلام و علیک و مال کجایی و این حرف ها. بعد چون شلوغ بود و گرم رفتیم دم در که سیگار بکشیم و هوایی بیاد و داستان شروع شد. و چون طبیعتا وقتی میگی من از ایرانم ملت رم می کنن طرف پرسید که میتونه کنار من بشینه یا نه. بعد معرفی بیشتر که چی میخونی و اهل کدوم ایالتی و این حرف ها. به دو دقیقه نرسیده طرف گفت که من فکر می کنم که تو cute ای و فکر کنم که تو هم فکر می کنی من هستم. حالا ده تا آبجو خورده بود خودش می گفت. بعد گفت بیا قدم بزنیم و دو دقیقه دیگه سرش رو آورده جلو که بوس. خب برای این ها امریست بسی طبیعی، یعنی اصلا اینجور مهمونی ها برای همین قضیه ست. من هم بوس نکرده نیستم اما اینطوری هم بوس نکردم تا حالا کسی رو. که یعنی کل مشکل زندگی من اینه که اول این قلب محترم باید بتپه بعد برسه به بقیه چیزها. بعد من تا حالا فقط شنیده بودم از این قضایای یه شب و این حرف ها اما برام پیش نیومده بود. طرف که آسمون ریسمون می بافت من داشتم فکر می کردم که اهه پس اینطوریاست؟ چه آسونه خب پس. هی می گفتم یعنی من الان می تونم تا پنج دقیقه بعد با این آدم تو تخت باشم و فردا یا همون شبش هم خداحافظ و تمام. اعتراف می کنم که گاهی که از خودم لجم می گرفت فکر کرده بودم امتحان کنم بلکه این عاطفی بودن و پیش زمینه و رابطه عمیق از سرم بیفته و منم مثل این جماعت بشم. اما خب خیلی صاف و پوست کنده خدا گذاشت جلوم و گفت بفرما برو. بعد من هم مثل بچه آدم فهمیدم که من کلا از بیخ و بن این کاره نیستم. یعنی درست که میگن میشه خیلی عادات و طرز فکر ها رو عوض کرد خودآگاه اما بنظرم نمیشه و نباید همه چیز رو با اصرار تغییر داد. لزومی نداره کلا. من اینی هستم که هستم و حتی اگر شاد نباشم بخاطرش بهتره تا خودم رو مجبور کنم به تغییر. همه تغییر ها هم خوب نیستن لزومن. نتیجه زیاد فکر کردن هم این میشه که تو راه برگشت یادت میره چراغ ماشین رو روشن کنی و اخطار میگیری. همین جا یادآوری کنم که پلیس آمریکا چندان هم که می گفتن ترسناک نیست یا من فکرم خیلی شلوغ بود که عین خیالم نیومد. شب پرباری بود به هر حال و نتیجه این شد که اولا من فهمیدم کلا نباید زیاد زر بزنم و بیانیه بدم و خودم رو زورکی هل بدم سمت یه چیزایی و دوم اینکه پلیس ترس نداره. اوهوم. خودم هم می دونم این لحن نوشتن خیلی مال من نیست اما من کلا خودم نبودم امشب.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

......

برادر دوستم اومده اینجا درس بخونه. دوستم سوئدیه و bisexual و زیباترین دختری که تا الان دیدم. برادره به همون زیبایی اما از نوع پسرانه. حرف میزدیم از در و دیوار. پدر و مادرشون تازه از هم جدا شدن. خوش بود و دائم سوال می کرد که که با دخترای آمریکایی چه جور باید رفتار کنه و کدوم رستوران و بار ببرتشون. حالا هی ما می گفتیم که تو چون اروپایی هستی و خوش تیپی اونا خودشون تو رو می برن و تو لازم نیست کاری بکنی. این جماعت آدم اروپایی ببینن اصلا مسابقه می ذارن سرش. حالا طرف این شکل و قیافه رو هم داشته باشه واویلا. بعد رسید به چیزایی دیگه و زندگی و دین و طرز فکر راجع به هزار تا چیز و طبق معمول اینکه ایران چطوره این روزها. و اینکه آیا من خیلی استثنایی هستم تو اون جامعه که مذهبی نیستم و خانواده م خیلی روشن فکرن و داغ کردن من که نه خیلی ها اینطورین و همون قصه تکراری که ما با اونی که تلویزیون میبینین فرق داریم. بعد تمام مدتی که حرف می زدیم و خوشحال بود و ذوق می کرد و برنامه می ریخت من با خودم فکر می کردم که برای من جدا شدن از خانواده و طلاق پدر و مادر و خواهری که هر روز با یکیه بس بود که صد سال خنده به لبم نیاد. که برنامه ریختن برای خودم یادم بره و فکر کنم چطور میشه به اونا کمک کرد. بعد هی طبق معمول به این فکر کردم که کاش من بلد بودم یاد بگیرم آسون بگیرم و بگذرم و به یاد نیارم.

whatever works

اصلا خوبه یه روزایی باشه تو زندگی که اینقدر هی چیزای الکی پیش بیاد که از اون نظم هر روزه خبری نباشه. سر کار باشی اما هی یه چیزی باشه که حواست رو پرت کنه. هی آدم ها بیان و برن و حرف بزنی و چیزای جدید ازشون یاد بگیری. خوبه بعضی روزها هیچ خروجی نداشته باشی. خوبه اون بیرون هوا بارونی باشه و تو ساعت سه تعطیل کنی بیای خونه و چایی بذاری و با دوتا شیرینی کشمشی ببری تو تختت و واسه خودت وبلاگ بنویسی و هیچم فکر بوی سیگار نباشی و همون جوری که لم دادی تو تخت و پتو رو پاهات انداختی دو سه تا دود کنی. خوبه همه اون قوانینی رو که خودت وضع کردی بشکنی. ریخت و پاش کنی و تو خونه سیگار بکشی و محل خوش بو کننده هم نذاری و به چیزای غیر جدی فکر کنی. اصلا به هیچ فکر کنی.خوبه اون بیرون پشت پنجره پرنده ها بخونن و نم بارون بزنه و تو هم ککت نگزه که کلی کار هست. خوبه بشینی با خودت به اون آدم هایی که دیدی فکر کنی که چه همه طرز برخوردشون با مسائل فرق داره با تو و چه آسون تر میگیرن زندگی رو و چه زندگی بهشون آسون تر می گیره. بعضی روزها اصلا خوبه آرزوی آدم این باشه که احمق باشه. که به هیچ خوش باشه و هر چه پیش آید خوش آید بشه جمله روزش. شب هم پاشه بره هر خاکی که دم دست بود سرش کنه و خیالش نباشه. خوبه اصلا بعضی روزها آدم خارجی باشه!

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

کجا برم من پس آخه؟

این شهر مرده ست به خدا. اسم شهرستان ها تو ایران بد در رفته. وسط آمریکا توی یه شهر خیر سرشون دانشجویی ساعت نه شب به بعد غیر از چند تا بار جایی باز نیست. یعنی محض نمونه اگه یه کافی شاپ نشون من دادین که باز باشه من اسمم رو عوض می کنم. آخه یکی نیست بگه کره خرا اگه آدم دلش بخواد بره بیرون اما الکل نخوره چه گلی باید سرش بذاره؟ بد میگن چرا طرف الکلی شد. ای خاک تو سرتون همون برین تا یه کلیسا دیدین وسط خیابون روی خودتون ضربدر بکشین.

سفر

سفر رفتن رو دوست دارم. یعنی همین که بشینم فکر کنم واسه خودم که برم فلان جا رو ببینم و فلان کارها رو بکنم قند تو دلم آب میشه. اون یه هفته آخری که مونده تا برم سفر هم واسه خودش دنیای داره. اصلا یه جوری سطح انرژیم میره بالا. کارها رو تند تند انجام میدم و هی برنامه میریزم و ذوق می کنم واسه خودم. سرخوش میشم اصلن. یه جورایی من از اون آدم هام که فکر کردن به یه لذت به قدر خود اون لذت برام خوشاینده. دروغ چرا واسه اینکه لذت بیشتری ببرم گاهی اصل قضیه رو هی به تعویق میندازم تا بیشتر مزه مزه کنمش. چند روز اول سفر رو خوشِ خوشم، بیخیال هر چی که هست اما به روزهای آخر که نزدیک میشم هی یادم میاد که داره تموم میشه و همون روزمرگی کسالت آور در انتظاره. بر که می گردم و در رو باز می کنم همیشه اول یه نگاه به اتاق می کنم تا یادم بیاد دوباره. غریبه میشیم اینگار با هم من و وسائلم. همه چیز مثل قبله اما من عوض شده ام.

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

......

دلتنگت شده ام باز. ملالی نیست تا فردا دوباره بهانه ای برای تنفر پیدا می کنم. سخت نیست.

یاد تو

همینطور که تو هواپیما نشستم و دارم کتابم رو می خونم یهو صورتت میاد جلو چشمم. تصویر اون روزی که بعد از دو سال تو سینما ایران بعد از سخنرانی بابک احمدی دیدمت. یادمه سخنرانیش در مورد هرمنوتیک بود و یادمه که چطور کنار در ایستاده بودی و نگاهم می کردی و من نگاهم رو دزدیدم که یعنی ندیدمت و چطور دستهام می لرزید و قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمی اومد و هی با خودم به دستهات فکر می کردم که چطور روزی عاشق این بودم که بشینم و مدتها نگاهشون کنم بس که قشنگ بودند. چند سال گذشته از اون موقع؟ ده سالی باید شده باشه. بعدنمی دونم چطور شد که اینجا وسط آسمان یهو می پری جلوی چشمم که یادم بیاری که چطور فکر می کردم و چطور شد زندگیم. که چه هنوز گاهی دلم برای اونطوری که تو اسمم رو صدا می کردی تنگ میشه. که چه بچه بودیم و ساده و همو دوست داشتیم. اولین عشق هم بودیم به هر حال از دل نمی توان کند حتی به روزگاران.

دندون قروچه

رفتم دندونپزشکی. لبه چند تا از دندون هام شکسته بود. دکتر گفت تا چند وقت دیگه دندون هام رو می شکنم بس که شب ها فشارشون میدم و مینای همه ترک خورده. گفت که عجیبه چون معمولا همه دندون قروچه دارن و می سابن دندون هاشون رو اما من فشارشون میدم. نشد که بگم اینهمه حرص رو بالاخره سر یه چیزی باید خالی کنم دیگه.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

.....

کلی دلم رو صابون زده بودم که وقتی اومدم کالیفرنیا میام از کتابفروشی ها یه سری کتای قدیمی و جدید رو که دلتنگشون شدم میخرم. لیست هم درست کرده بودم و بودجه هم اختصاص داده بودم به خیال خودم. دو تا کتابفروشی بود با تابلوی فارسی و کلی تبلیغ و دم و دستگاه. خلاصه که با کلی امیدواری پا شدم رفتم. ورودی کتابفروشی پر بود از انواع حافظ و چطور پولدار شویم و اینها. رفتم قسمتی که نوشته بود ادبیات. فهیمه رحیمی و دانیل استیل و این چیزها تا دلت بخواد. یه نیم ساعتی گشتم چیزی پیدا نکردم گفتم برم پیش فروشنده. همچین با یه لبخند پت و پهن رفتم پیش یارو و لیستم رو دادم بهش که من اینها رو پیدا نمی کنم کدوم قسمت باید دنبالشون بگردم. یارو با یه قیافه جدی پا شد رفت همون قسمتی که من می گشتم یه ده دقیقه زیر و رو کرد اینگاری که کتاب ها قراره اونجا باشن. بعد سرش رو برگردوند گفت خانم ما اینجا کتاب های آبگوشتی داریم. قیافه من هم که قابل تصوره.

......

امروز بعد از مدت ها رفته بودم از این مهمونی های زنونه. اینجا چون ایرانی زیاده رفت و آمدها و روابط فرق چندانی با ایران نداره. از همون ها که میشینن از سیر تا پیاز زندگی شونو برای هم میگن. از برنامه بچه دار شدن تا آخرین دفعه ای که با شوهرشون خوابیدن. فال قهوه برا مسخره بازی و غیبت و آخرین حراج و همین چیزها. بعد من اون وسط نشسته بودم و فکر می کردم با خودم که چقدر دور شدم این یکساله از این فضاها. ایران به هر حال بخاطر مامانم پیش میومد هر از چند گاهی تو همچین فضاهایی قرار بگیرم. وسط چهار تا زن نشسته بودم و بس که بیخودی لبخند زده بودم عضلات صورتم درد می کرد. بعد هی با خودم فکر میکردم این تنهایی طولانی چه بد رد خودش رو جا گذاشته تو من. حتی تو فضای مشترکی هم نیستم باهاشون که بتونم شوخی کنم یا قاطی حرفشون بشم. بعد هی غصه خوردم واسه خودم که نه تو جمع خارجی ها میشه اونطوری که دلم میخواد باشم بس که فضای ذهنی شون متفاوته با من نه تو جمع آدم های هم زبانِ اینطوری بس که بخاطر همین چیزها بود که در اومدم از اونجا. بعد هی دیدم که قرار نیست این تنهایی پر بشه با چیزی غیر از خودم و هی کز کردم گوشه دلم و غصه خوردم واسه خودم. بعد تو همین فکرا بودم که دختر شیش ساله صاحبخونه وسط بازیش اومد بهم گفت خاله تو چرا اصلا حرف نمی زنی. تو دلم گفتم حرفی نیست، وین میان خوش دست و پایی می زنم.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

ما

ما آدم های بالغی هستیم، ما همدیگر رو رعایت می کنیم. ما بلدیم که چطور خودمون رو به اون راه بزنیم و قواعد زندگی رو رعایت کنیم. ما هر چند وقت یکبار حال هم رو می پرسیم چون دوستای خوب اینکار رو می کنن، حالا که گیرم ته تهش خودمون هم می دونیم که چرا به هم زنگ می زنیم. بعد تو هر دفعه به من میگی که داری چکارا می کنی تقریبا با جزئیات هر چند که من هیچوقت نمی پرسم. من هم حرف میزنم برات اما از روزمرگی هام وارد جزئیات نمیشم تو هم نمی پرسی. ما به هم نمیگیم از حس هامون. نهایتش من میگم که دلتنگ مامانم هستم و تو میگی که میفهمی. ما نمیگیم که دلمون برای هم تنگ شده چون که ما عاقل و بزرگیم و میدونیم آدم نباید برای همه دلش تنگ بشه. ما میدونیم که وقتی یه چیزی قرار نیست اتفاق بیفته نمیفته. سال جدید شده ومن برای تو تکست میزنم و سال نو رو تبریک میگم و تو زنگ میزنی و احوالم رو می پرسی. توضیح میدی که کجا بودی سال تحویل و چکارا کردی. بعد از من میپرسی و منم یه چیزایی می گم. بعد میگی که داری برای سه هفته میری که خانواده ات رو ببینی و من میگم که چه عالی و چه خوشحالم برات و خوش بگذره. وسط همه این حرف ها اما وقتی اونجوری مکث میکنی و میگی اوه پِرشِن و من هیچی نمیگم خودمون دوتا می دونیم که یعنی ما هنوز خیلی هم عاقل نشدیم. حالا گیرم خوب بلد باشیم خودمون رو به اون راه بزنیم.