{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

الهی شکرت

قرار بود امروز برم پیش خاله ام برای تعطیلات. کلی ذوق و شوق و خرید و آماده شدن بعد به علت طوفان و برف و کولاک پروازم لغو شد. حالا شب عیدی تک و تنها باید بمونم تو خونه در و دیوار تماشا کنم. خواستم از همین تریبون بگم خیلی ممنون آقای خدا، اینقدر لطف نکن به من.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

سالگرد

چمدونها همینطوری سه ماه بود که گوشه اتاق بودن. هر دفعه یه چیزی به ذهنم می رسید و درش رو باز می کردم و می ذاشتمش تو چمدون. چمدون ها هی پر تر و پر تر میشدن و دل من هی خالی تر میشد. مجسمه کوچیکی، دفترچه یادداشت قدیمی، سی دی ها و یادگاریهای ریز رو از گوشه و کنار بر میداشتم می ذاشتم تو چمدون ها. کمدم و اتاقم هی خالی تر میشد. از کتابها فقط چند تا دونه که خیلی عزیز بود رو برداشتم. عکس ها و آهنگ ها رو سر صبر میریختم رو سی دی. چه خاطره ها که زنده نشد با دیدنشون.شوخی که نبود بیست و چند سال رو باید جمع می کردی تو دو تا چمدون. مهم نبود که ده تا چمدون هم کم بود. باید هی گلچین می کردم و سبک سنگین، مدام تو انتخاب که کدوم عزیزتره که بد پوستی می کند ازم. یادگاریهای روزهای آخر هم جا می خواست. گردنبند مروارید بچه ها یا یا مداد وحید که هر روز باهاش می نویسم یا اون توپ طلایی لاله که گردنمه هنوز. بخشیدن فیلم ها و یه عالمه چیز دیگه به بقیه و کارتن کردن یه عالمه خاطره و گذاشتن ته انباری که اگه یه روزی روزگاری برگشتی بتونی گذشته رو ورق بزنی از تو جعبه ها. دوره خداحافظی با تئاتر شهر و جاهای مختلف شهر که خاطره داشتم ازشون، کنسرت آخر شجریان، کافه بیست و یک آخر و استیک زرچِ آخر. هی مدام یادآوری به خودت که این آخرین باره خوب ببین، بو کن و یادت نگهدار. هی مدام از آدم ها عکس گرفتن تو ذهنت. بغل کردن های آخر و بوسه های آخر. تا دم در رفتن و نگاه کردن که از پیچ کوچه می رفتن همه و دیدار آخر هم تموم میشد. و اشک هایی که نمی شد جلوشون رو گرفت. شب یلدای آخر و گریه طولانی جدا شدن از تو کنار اتوبان و اون خداحافظی طولانی توی فرودگاه که اینگار قرار نبود تموم بشه. امروز از همه اینها یکسال گذشت.

اعتراف

می دانی حالا که خوب فکر می کنم می بینم که همه اش هم تقصیر تو نبود. ترسیده بودی خب، من ترساندمت. دوستت داشتم و گفتم، زود و بدون بازی های معمول. فکر کردم بزرگیم و می دانیم دوست داشتن یعنی چه. ناز و بازی و ضمنی گفتن از ما گذشته. دلم تنگ می شد و می گفتم که بدانی جایت خالیست، که وقتی هستی همه چیز بهتر است. فکر می کردم آدم ها که بزرگ می شوند بهتر است اینطور به هم عشق بورزند، صریح و بی پرده. خب توی طفلک هم ترسیدی. که اگر نشود که با هم باشیم من بمیرم. بهتر دیدی که تا عمیق تر نشده نباشی. ترسیده بودی خب و حق هم داشتی. عادت به اینهمه یکجا و با هم نداشتی. خواستم بگویم که درست که زخمم زدی، درست که تلخ بود رفتنت، درست که هنوز حالم خوب نیست اما حداقل حالا می دانم که آدم بزرگ ها چطور باید عشق بورزند. یک فاصله ای همیشه باید باشد. یعنی همان موقع هم که بالا بالا می پری، وسط هماغوشی یا همانطور که تو بغل هم فیلم میبینید، میان جاده سرسبز یا شب که نگاهش می کنی موقع خواب باید مدام به خودت بگی که موقتی است، که میرود پس مواظب باش. باید که دلم تنگت است و دوستت دارم ها را به موقع خرج کنی، خست همیشه هم بد نیست. لزومی ندارد که بداند، مهم خود تویی که می دانی و همین کافیست. باید که عادت نشود بودنش برایت و دم دست نباشی مدام. باید که تو هم بخواهی که عشق فقط در بخشیدن نیست. کتاب و فیلم با زندگی فرق دارد.
حالا تو نیستی و من دارم عادت می کنم که به نبودنت عادت کنم. من حالا تمرین می کنم که بازی کنم. آدم بعدی به این راحتی از دلتنگیم با خبر نمی شود. حتی ممکن است بیاید و برود و نفهمد دوستش داشتم. حتی شاید نگذارم خودم هم بفهمم که دوستش داشته ام.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

بعدا

می دانی احوالم را که می پرسی خوشحال می شوم. ایمیل یا موبایلم را که باز می کنم و اسمت را آن بالا می بینم لبخندم پهن می شود روی صورتم. متن ها قشنگند با لغاتی که مخصوص توست و هیچکس هیچکس تا الان نگفته. اما همیشه جمله آخری هست که بعدا حرف می زنیم یا زنگ میزنم یا هرچی. این بعدا یعنی تو زنگ نزن، یعنی الان نه، یعنی من همیشه دلهره دارم از اینکه بیوقت یا بیجا زنگ بزنم. این بعدا ها به فاصله چند ثانیه لبخندم را پاک می کنند از صورتم. خواستم بدانی.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا

شب یلداست و مهمان دارم. از آمریکایی و روسی و لبنانی همه جوری در بینشان هست. برای جور کردن آجیل خودم رو خفه کردم. انار دون کردم و هندوانه را قاچ کردم چیدم روی میز. توضیح میدم برای همه که شب یلدا چیست و چرا ما جشن میگیریم و چه کارهایی می کنیم. برای انار دان شده همه کلی ذوق می کنند و هندوانه را با دست می خورند. از گوگل ترجمه حافظ پیدا می کنم و برایشان فال میگیرم. خوشحالند و نمی دانند که باید آرزو کنند یا سوال بپرسند و جواب را از حافظ بگیرند. بعضی ها بلند آرزو می کنند و بعضی ها بلند سوال می پرسند. می خندیم و خوش می گذرد. از ایران مارپله برام فرستادن که بازی می کنیم و همه خوشحالند. توی شلوغی به یلدای پارسال فکر می کنم و گریه های آخر و فکرهای توی سرم. می خزم گوشه ای و حافظ به دست نیت می کنم. جواب می دهد:
نفس برآید و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
لبخند به لبم می ماسد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

Besame Mucho

اگه امروز یه روز دیگه ای بود با این جمله شروع می کردم که باید یک روز یکی بردارد بنویسد از.....
اما امروز یک روزِ شنبه دلگیریست که باید خودم بردارم بنویسم از "آندره بوچلی" عزیز و آهنگ "Besame Mucho" که چه سرشار می کند هر دفعه مرا. که چه هربار سفر می کنم به رۥم یا می نشینم به قهوه خوردن در کافه دنجی در پاریس همراهش. که چه مرا هماغوش می کند با تو هر بار که حس می کنم همین کنار نشسته باشی با من به گوش کردنش. که چه عصرهای دلگیرِ کشدار آخر هفته می نشاند مرا روی دوشش می برد به کوچه پس کوچه های تهران، به کتابفروشی ها و عصر های بارانی، به ساعت های طولانی گپ زدن کنج کافی شاپ ها، به بیانیه صادر کردن های دوره جوانی و محکوم کردن عالم و آدم، به صف های بلیط جشنواره و نقد های سرپاییِ فیلم سانس قبل. به آن شب یلدای آخر و ترافیک مدرس و روزهای آخر. به همه دلتنگی های این سال ها.

ياد بعضي نفرات روشنم ميدارد

بعضی آدم ها رو همیشه به یاد داری. هی وقت و بی وقت همینطوری که واسه خودت تنهایی یا داری خرید می کنی یا تو جمعی عکسشون چسبیده جلو چشمت. حضور این چور آدم ها اینقدر درِت پر رنگه که نیازی به چیزی نیست که یادشون بیاری. هی خودشون خودبخود مدام به یادت میارن که من اینجام، هی به رخت میکش که اوهوی منم هستم ها زور نزن نمی تونی از یادت ببری منو. که هی همینطوری خوش نگذرون به خودت یادت باشه من بودم بیشتر خوش می گذشت یا اونطوری دولپی نخور اون غذا رو کوفتت بشه یادت باشه منم دوست دارم. هی همینطوری تو ذهنت مدام باهاشون دیالوگ داری. خوش شانس که باشی یکی دوتا از این آدم ها داری تو زندگیت. بر عکس، یه سری دیگه هستن که مثلا فقط تو اون لحظه که داری باهاشون تلفنی حرف میزنی به یادشونی، تازه اونم اگه موقع حرف زدن به کس یا چیز دیگه فکر نکنی. این جور آدم ها گوشی رو که قطع کنی تموم میشن تو ذهنت تا تماس بعدی. بعد یه سری های دیگه هستن که یه چیز خاصی تو رو یادشون می ندازه. مثلا فلان آهنگ یا بهمان جا. مثلا همینطوری یه روزی یکی یه آهنگ قدیمی میذاره و تو یادت میاد که فلان کس هم دوست داشت این رو. بوی عطری، آهنگ صدایی یا حرکت دستی حواست رو میبره پیششون. اما یه دسته دیگه ای هستن که همینطوری الکی و دم دست یادشون نمیاری. همینطوری واسه خودت بی خبر که نشستی و سرت به زندگیت گرمه و هزار سال دیگه هم ممکن نیست یادی ازشون بکنی پیداشون میشه. مثلا همچین که نشستی داری واسه خودت کتاب می خونی به یه جمله ای میرسی و فاصله قورت دادن جرعه چای تا جمله بعدی یهو آدمه همچین خیلی پر طمطراق و فاخر نم نم میاد جلو چشمت میشینه رو مبل روبرویی و پاهاش رو میندازه رو هم و زل میزنه بهت که بله منم. بعد همچین با ابهت اومده نشسته جلوت که مجبوری کتاب رو ببندی و زل بزنی بهش و همه جزئیاتش رو یادت بیاری. بعد همچین که مطمئن شد همه حواست مال اون شده پا میشه و همونطوری که اومده میره. اما خب جای خالی ش رو مبل روبرویی تا چند وقت معلومه.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

این هم بگذشت

این ترم هم گذشت و نزدیک به یکسال شد که من اینجام. با اینکه سخت می گذره نمی دونم چرا اینقدر روزها تند تند می گذرن. تو این هیر و ویرِ درس پاس کردن و تحقیق و پروژه سی سالگی هم اومد و داره می گذره. عمری دیگر باید برای زیستن چنانچه باید وگرنه این که من دارم زنده مانی ست نه زندگانی.
بقول دوستی تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید. فعلا که اینم از این ترم.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دلِ ریاضیدان

نشستم به درس خوندن تو خونه. سه هفته پیش حرف زده بودیم و گفته بودی که کریسمس میری پیش دوستت. یادمه گفتم دلم برات تنگ شده بچه و در جواب یه منم همینطورِ زیر لبی گفته بودی واسه خالی نبودن عریضه. امروز تکست دادی که چطوری و چکار میکنی و تا کی کار می کنی و کی میری سفر. که حس می کنی سه ماهه با هم حرف نزدیم. تعجب می کنم. جواب میدم و زنگ میزنی. حرف و گپ و خنده و بعد من میپرسم که تو کی میری سفر و تو میگی که کنسل شده. بعد یهو وسط حرف میگی که دلت تنگ شده و میخوای بیای اینجا دیدنم. بعد من با خودم میگم که چه دلِ حسابگری داری واسه خودت. چه خوب تربیتش کردی که در مواقع لزوم تنگ بشه فقط. آفرین بچه، آفرین. ولی بدون خودتی.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

......

بعد آدم گاهی وقتها با اینکه واسه خودش خرس گنده ای شده دلش می خواد کاش میشد زندگی گاهی به خوبی و سادگی و آخر به خیری ِ فیلم های هالیوودی باشه، مثل همین فیلم "تعطیلات". اینقدر که پاشی بری وسطش برای خودت شراب بریزی و بیاری تنها تنها بخوری و هی دلت آب شه واسه خودش. اوهوم

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

دست ها

نشستم تو کتابخانه به هوای درس خواندن. می پرسه که می تونه سر میز من بنشینه و من با سر اشاره می کنم که آره. دفتر و دستک رو باز می کنه و مشغول میشه. نمی دانم چقدر بعدش توجهم جلب میشه به انگشتان بلندِ خوشتراشِ شکیلی که حلقه زده دورِ کمر کتاب. زل میزنم به تکانهای کوچکی که گاهی می خورند برای ورق زدن کتاب، خاراندن صورت یا برداشتن مداد. نگاه می کنم به رقص قلم روی دفتر و انگشتانی که می رقصند با قلم به آرامی و به انحنای لطیفی که به ناخن ها ختم می شود. بعد شروع می کنم به فکر کردن که حتما لطیف لمس می کنند این انگشتان تن معشوق را. که وقتی فرو می روند لای موهایش چه خمِ قشنگی خواهند داشت. که چه نرم می توانند دنبال کنند خطوط تنش را. فکر می کنم وقتی که خواب است و دستانش رها کنار تنش افتاده چه فرمی خواهند داشت. وقتی خوشحال است چطور تکان می خورند و وقتی از عصبانیت مشتشان کرده چطورند. مجسم می کنم وقتی می خواهد اشک معشوق را از گونه اش پاک کند چطور انگشت اشاره را خم می کند و با انگشت میانی روی گونه اش خط مارپیچی می کشد رو به پایین تا به انحنای لب ها برسد. بعد دلم برای چیزی که نمی دانم چیست تنگ می شود و آه می کشم. چشمانم را که باز می کنم انگشتانش روی دستم است که خوبی؟ لبخند می زنم و می گویم خوب شدم. می خندد و انگشتانش را می لغزاند از روی دستم به سمت کتاب. زیبا می شوم.

حرف

حرف هایی هست برای نگفتن، ثبت نشدن. حرف هایی که جایی مثل وبلاگ بی نام و نشانی مثل اینجا هم نباید نوشت. حرف هایی هست برای دفن شدن و امیدوار بودن که روزی بپوسند زیر خرمن خاک و اثری نماند ازشان. حرف هایی هست که باید از یادشان برد.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

معمولی بودنم آرزوست

یه بعد از ظهر از همین بعد از ظهرهای کشدار که نمیدونی میخوای باشبت چکار کنی پا میشی میری کتابخونه شهر ببینی فیلم چی گیرت میاد. بعد همینطور که ردیف قفسه ها رو می گردی دستت گیر می کنه به یه فیلم فرانسوی. تا حالا نه اسمش رو شنیدی نه حتی کارگردان رو می شناسی. با دو سه تا فیلم دیگه میزنی زیر بغلت میاری خونه واسه آذوقه فرهنگی هفته. بعد یکی از شب ها میشینی به تماشا. "زوج مدل" قصه یه زوج معمولیه که 75 درصد نرمال هستن و به همین دلیل انتخاب شدن برای یه جور مطالعه روی آدم ها. از این زوج های سرخوش که همینطوری بی جهت خوبِشونه. بعد اینا رو میذارن تو به آپارتمان که مرتب مانیتور می شن. با اون سیم هایی که دائم بهشون وصله. بعد بغیر از چند دقیقه اول که مضطرب میشه "کلودین" دیگه اصلا نه اینگار که جلو دوربین هستن. همون موقع هم " ژان میشل" آرومش می کنه که این برای علمه و بی خیال. بعد اینقدر راحت زیر نگاه های دوربین ها و رفت و آمدهای بی وقت میخورن و حرف می زنن و معاشقه می کنن که آدم شک می کنه نکنه دوربینی هست اصلا. بعد تو میشینی همون وسط فیلم به فکر که من چرا اینقدر معذبم با خودم پس؟ چرا من همش دائم دارم گیر میدم به خودم که چرا اینطوری کردم و اونطوری نشد، که چطور قضاوت میشم. که چه همه من لایه لایه روکش کشیدم دور خودم. که چه حتی اون لحظه های تنهاییِ آخر شب هم یه لایه از اون روکش رو نگه می دارم دور خودم بس که از خودِ برهنه م میترسم. که یه لحظه چه حسرتی میخورم به اون همه سادگی و بی شیله پیلگی. بعد میشینم میذارم بالا و پایین بشم با شک های زوج قصه، خودم رو میذارم جای اون ها تو بازی ها. بعد تعجب می کنم مدام که بابا اینا چرا نمی گیرن که اینم یه بازیه دیگه ست. بعد با خودم میگم لابد چون اونا 75 درصد معمولین دیگه. اینگار که معمولی بودن یعنی خنگ . گول بودن. بازی آخر هم برای اینه که تموم بشه بازی اصلی و برگردن برن سر زندگیشون. بعد اون قیافه های بهت زده شون که همش میخوان جلوی کارگرها رو بگیرن که اثاثیه شون رو نبرن و میخوان بمونن، که اصلا بازی شده زندگیشون، که اصلا لذت میبرن از کل جریان. بعد اون آهنگ قشنگ انتهای فیلم و منِ بهت زده که عجب داستانی بود. که من تا الان فکر می کردم "ترومن شو" چه عالی بوده بعد یکی سی و دو سال قبل چه فیلمی ساخته. بعد همش دور خودم میچرخم تو اتاق و سیگار میکشم و فکر میکنم که جه خوبه آدم 75 درصد معمولی باشه. من حتی به 50 درصدش هم راضیم بخدا، گیرم خوب بودنش کمتر باشه حالا یه نمه.
The model couple by William Klein, 1977

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

......

در وجود هر زن، در تهِ وجودِ هر زن، در تاریکیِ تهِ وجود هر زن، در تنهایی تاریک ته وجود هر زن، فاصله‌ای هست که با هیچ‌ چیز، با هیچ ‌کس، با هیچ‌ پرکننده‌ای پر نمی‌شود. فاصله‌ای‌ست که طی نمی‌شود هیچ وقت. می‌خواهم بگویم یک جای مخصوص منحصربه‌فرد و خصوصی هست که بدجوری مایملک شخصی خودش است و هیچ تنابنده‌ای به آن راه ندارد. حالا شما بیا عاشق هزارساله‌اش باش، نه، بیا اصلن عاشق دل‌خسته‌ات باشد، راهی نمی‌بری به آن یک تکه فاصله‌ای که تا خودش، تا خودِ خودِ بی‌واسطه‌ی لخت و تنهایش دارد. حالا شما بیا بگذارش وسط به روان‌کاوی، به تن‌کاوی. بشین از بالا تماشایش کن. مدارها و نصف‌النهارهایش را ترسیم کن. احاطه‌اش کن. سایه‌ات را سنگین کن روی سرش، زنده‌گی‌اش. نمی‌شود. نمی‌توانی. هیچ زنی را هیچ مردی در هیچ‌جای تاریخ نتوانسته تا آخرش برود. تا ته‌اش را مالِ خودش کند. ملکِ شخصیِ خودش کند. همیشه جایی هست، چند سانتی‌متری هست که خودِ خدا هم اگر اراده کند به آن راهی ندارد. آن‌جا همین‌جایی است که سرهرمس دارد از آن حرف می‌زند. همین لحظه‌های کوتاهی است که «او» جز خودش متعلق به هیچ‌کس نیست. در یک جهانِ یک‌نفره‌ خداگونه تنهاست. تک و تنها. بی که نیازی داشته باشد به هم‌دمی، به هم‌فیلانی. هزارتو هم نباشد، همان یک «تو»یی هم که دارد ته ندارد. همیشه پیچی هست بعد از پیچِ الان. همیشه جاده‌ی فرعی‌ای از یک جایی برای خودش پیدا می‌شود که می‌رود پیچ می‌خورد می‌رود، برای خودش.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیالوگ

دارم تلفنی با دوستم حرف میزنم. میگه حوصلم سر رفته، می گم منم همینطور. بعد میگم من موندم فلانی و بهمانی که میگن به ما اینجا خیلی خوش میگذره و فان داریم چطوریه آخه تو این شهر وامونده؟ بعد با لحن خیلی جدی میگه اونا فقط دنبال اینن که مشروب بخورن و دنبال دخترا راه بفتن. تو دنبال چیزای جدی تر هستی. بعد سریع میگه من نیستم البته ها، همچین اینگاری که حرف بدی زده باشه. می گم پس لابد خب من یه چیزیم میشه باید برم روانپزشک. میگه اوه اون که آره حتمن!

زمستان

زندگی کند و راکد و آرام جریان داره. هوای سرد و مرطوب و قهوه و چای پشت پنجره بخار گرفته. شب بیداری و لرزیدن گوشه تخت بخاطر صدای رعد و برق. امتحان ها و تحقیق خوابیده بخاطر نداشتن مواد خام. حس پرده آویزان پشت پنجره رو دارم که مجبوره هر روز نظاره کنه گذر زندگی رو بیرون شیشه بی که سهمی داشته باشه از سرخوشی پرنده ها و رقص برگهای پاییزی هنگام وزش باد. انتظار خبری نیست مرا.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

خداحافظی



خداحافظی درد داره. هر دفعه که خداحافظی می کنم، از اون ها که میدونم حالا حالا ها دیدنی دنبالش نیست اینگار یه تیکه از قلب من کنده میشه یا شل میشه. نمی دونم دقیقا چه اتفاقی میفته اون تو فقط میدونم که یه جایی تو قلبم شکل چیزی عوض میشه و من تغییرش رو حس می کنم. ضربانش قبل و بعد اون لحظه فرق می کنه. دیدی اون لحظه ای که حرف ها و سفارش ها و خنده و گریه ها و همه چیز تموم شده. بعد اون لحظه میرسه. هر دوتاتون پا میشین و با قدمهای کند میرین سمت در. نگاه هم می کنین و یکی بالاخره جرات می کنه بیاد جلو و دست ها رو باز کنه. حلقه میشن دور تن دست ها، سر میره تو گودی گردن که نفس بکشه اون بو رو برای آخرین بار و تو یادش نگه داره. چند لحظه طول می کشه و دست ها برای به لحظه محکم تر قلاب میشن و یهو رها می شن. دوباره نگاه تو چشم ها، خدانگهدار و تق، صدای بسته شدن در. دست ها رها کنار تنت و گوش می کنی به صدای جدید ضربان قلبت و سعی می کنی عادت کنی و به نغمه جدیدش. حالا تو این رو تعمیم بده به هماغوشی آخر، بوسه آخر، لبخند آخر و همه اون آخرهایی که میدونی بعدی وجود نداره براشون.

عکس

نشستم به یاد گذشته ها عکس نگاه می کنم. هر کدوم جون میگیرن و زنده میشن جلوی چشمم. فکر می کنم با خودم به که حالی داشتم روزی که این عکس رو می گرفتم، قبلش چطور بودم و بعدش چطور. به خاطرات، به مهمونی فلان روز، به جکی که اونقدر بهش خندیدیم یا اینکه فلانی چطور مست شده بود. همینطور غرقم تو دنیای پشت مانیتورم. بعد یهو میرسم به این عکس. دقت می کنم به برق چشمام و خنده گوشه لبم و فکر می کنم که چه نیم ساعت بعدش دنیام زیر و رو شد. که چه رفت این لبخند برای همیشه، که چه خاموش شد اون برق نگاه. بعد فکر می کنم با خودم که چی شد که این عکس رو گرفتم. که یادم بمونه لحظه ای رو که دنیام از این رو به اون رو شد بعدش. که همیشه جلو چشمم باشه آدمی رو که قبل و بعد از این عکس بودم. که چه زنی ساختی از من به فاصله نیم ساعت، که چه عوض شد نگاهم به همه دنیا و چه از نو مجبور شدم تعریف کنم همه چیز رو. اینگار که خودت از چند دقیقه قبلِ مردنت عکس گرفته باشی. یادم اومد دوباره که چطور بودم یه زمونی. چه ذورِ همه ازم زن توی عکس. چه غریبه ست.

فکر مدام

ایران که باشی و تو خانواده ای که خوندن و آگاهی و دونستن ارزش باشه همه عمر می شنوی که فکر کن، دقت کن، ببین، بخون، بشنو. بعد اصلا ارزش حساب میشه اینا برات. می گن بهت فهمیده و با فکر. بعد تو هی بیشتر و بیشتر غرق خوندن میشی، هی میری تو دنیای فیلم ها زندگی می کنی و رویا می بافی واسه خودت. هی خودت رو نقد می کنی و مردم رو زیر ذره بین می ذاری و همه چیز رو تحلیل می کنی. عادت میشه دیگه برات. از یادت میره چطوری میشه خوش بود فقط بدون اینکه فکر کنی و بررسی کنی مردم رو، اتفاقات رو. دنیا هم اگر اون طوری که تو می خوای نگذره برات تقصیر خودت بوده که کم کاری کردی، که خام بودی و کافی نبوده کارهایی که کردی. بعد پیش میاد که مثل من پاشی بیای یه کشور دیگه. کنار آدم های ساده و خوشحال و از همه چیز بی خبر. بعد آدم های اینجا بعد از یه مدت ازت می ترسن اینگاری. می گن چرا اینقدر میخونی، چرا همش تو فکری، این فیلم ها چیه میبینی. " یو آر اِ فیریک" و "اینجوی دِ لایف" و " تیک ایت ایزی". بعد تو می مونی که با خودت که اونجا کم فکر می کردم خوب نبودم، اینجا زیاد. بعد میمونی که کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را.

جمعه روز بدی بود

جمعه شبهایی رو که تنهایی سر می کنی و یه جوری سر خودت رو گرم می کنی تا موقع خواب برسه خودت می دونی که فردا هم باز همین آش و کاسه ست و تویی و خودت و در دیوار خونه ت. این جور شب هاست که قبل از اینکه بری تو تخت پرده های کلفت رو می کشی و دقت می کنی هیچ درزی باز نمونه، تلفن رو خاموش می کنی که فرض محال زنگ نزنه سر صبحی. کتاب و لیوان آب و لپ تاپ رو هم دم دست می ذاری. خلاصه هر کاری رو که لازمه برای موندن طولانی تو تخت می کنی. صبح که شد سر ساعت همیشگی بیدار میشی و به خودت می گی که تعطیله بخواب. به هر کلکی شده خودت رو می خوابونی اما بالاخره بیدارِ بیدار میشی. از اون بیدار ها که هیچ رقمه خوابت نمیبره بعدش. کتاب رو ورق میزنی، تو اینترنت می چرخی و هی به خودت میگی حالا واسه درس ها وقت دارم، غذا هم بالاخره یه چیزی می خورم، خونه رو هم یه روز دیگه تمیز می کنم. حالا تو بگو همه این چیزا طول بکشه تا دوازده ظهر. بالاخره که از تو تخت موندن کلافه میشی و باید بیدار شی. بیدار شی و بشینی به تماشای یه روز کشدار مزخرف دیگه.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ما

یه روزهایی میشه که اینگاری تو خودت جا نمیشی بس که پری از اندوه. هجوم میاره همینطوری بی هوا که نشستی و داری کارت رو می کنی. یه جوری آوار میشه سرت که دیگه نمی تونی کار کنی، نمی تونی هیچ کاری بکنی. پا میشی میای خونه، دور خودت می گردی، میری خرید غذا و برمیگردی میای اینترنت گردی. هزار جا سرک میکشی و هر کاری از دستت میاد می کنی که بره گمشه این اندوه. اما دو دستی بیخ قلبت رو چسبیده و جایی نمیره. چه شبی صبح کنیم امشب من و غم.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آداب گوش کردن به موسیقی

هر آهنگ و موسیقی ای رو نمیشه هر جا گوش کرد. زمان و مکان داره اصلا هر آهنگی با خودش. یعنی دقت که بکنی یه جایی پشت جلدی، توی خود آهنگ، بروشوری جایی خودش میگه من رو کی و کجا گوش بدین. گاهی حتی میگه من و با کی گوش بدین، شب باشه یا روز، جزئیات و آداب دارن حتی بعضی هاشون. مثلا اینکه چه نوشیدنی بخوری موقع گوش کردن، تو خونه باشی یا بیرون، یا اینکه مشغولِ چه کاری باشی اصلا. مثلا یه آهنگ هایی هستن که فقط مخصوص جاده اند. یعنی همین طور که تو داری رانندگی می کنی باید آهنگه بلد باشه تو رو سوار موجش کنه و ببره با خودش. که یهو نگاه کنی ببینی صد مایل رفتی و نفهمیدی. یه سریشون مال وقتهایی ان که پر از انرژی هستی و سرخوش، از دنده راست بیدار شدی و خوش خوشونته الکی همینجوری. یه روز تعطیلی سر صبحی همینطوری که داری تو خونه می پلکی و کارات رو می کنی طرف داره می خونه و تو هم باهاش زمزمه میکنی و بعضا قر میدی. بعضی ها مال وقتهایی هستن که دلت گرفته و کامیون کامیون توش بار غم خالی کردن. اینجور موقع ها وقت یادآوری خاطراته و آهنگ های اون روزها. یعنی اصلا یه فولدر سلکشن هست برای اینجور آهنگ ها. همینطور که آهنگ عوض میشه ذهن تو هم از این آدم پر میکشه میره به اون یکی. از این سفر به اون بوسه، از این خونه به اون شهر، از فلان شب به بیسار مهمونی. یه سری دیگه هستن اما که وقتی می خوای گوش بدی باید اولش آماده بشی. نمیشه همینطوری که پیژامه پاته و دور خودت می چرخی گوش کنی بهشون. باید سر و وضعت رو مرتب کنی، پاشی بری یه لیوان چایی عسل بریزی بیاری بذاری کنار دستت و سر و صدای اضافی نباشه دور و بر. بعد بشینی بذاری بالا و پایینت کنه اوج و فرودها، شعر و ملودی. بذاری ببره تو رو با خودش تا اون دورها. جوری که تموم شد ببینی فقط یه قلپ از چایی رو خوردی و اصلا نبودی تو اتاق، رفته بودی تو دنیای اون آهنگه. بلد که باشی دستورالعمل گوش کردن به هرکدوم رو می بینی که اینگار اصلا هر کدوم یه قصه داره برای خودش، یه کتاب خلاصه شده تو چند خطِ یا یه فیلم فشرده شده تو پنج دقیقه.

مریضی و من

تنهایی همیشه هست اما یه وقتهایی بیشتر حسش می کنی. مثلا رفتی سینما فیلم ببینی با دوستات، اونجا که ترسناکه اون دوتا همو بغل می کنن اما تو دسته صندلی رو می چسبی، یا مثلا رفتی مهمونی همه با هم می رقصن تو با خودت یا اینکه وسط بقیه می لولی که مثلا منم هستم. از شب های پر کابوس و پریدن از خواب که بگذریم میرسه به وقتهایی که مریضی. میفتی رو مبل و سردت میشه و گرمت میشه و خودت باید بری پتو بیاری برای خودت. هی به خودت بگی تو میتونی الان پاشی یه چیزی بپزی که بخوری. هی کارهای انجام نشده و موعد پروژه ها رو یاد خودت بیاری و تهدید کنی خودت رو که اگه الان پا نشی کی میخواد به اینهمه کار برسه. هی سرت گیج بره، پاشی بره دستشویی عق بزنی بعد کته درست کنی که با ماست بخوری. بعد لرز کنی و سرت گیج بره و بغض کنی برا خودت و پاشی چایی نبات درست کنی. بعد هی بگی نه خوبم جدی نیست. زنگ هم بزنی به یکی دو نفر و همه مشغول باشن یه جوری. نهایتش اون دوست خوبه میگه من تلفنم روشنه دیدی حالت بده زنگ بزن. تو هم که نمیزنی بس که همه عمرت ترسیدی مزاحم باشی، بار باشی واسه بقیه. بعد همینطوری که ولو شدی رو مبل روز میشه عصر، عصر میشه شب و شب میشه صبح. حالا بماند که هر دقیقه ش یه ساعت می گذره و چیا که مثل پرده از جلو چشمت رژه نمیرن. بعدش هم آخرش اینه که خودتم می دونی که خب چشمت کور خودت خواستی.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

آدم ها

بعضی آدم ها مثل چایی هستن. اگر نباشن اینگاری که چیزی گم کرده باشی. سرت درد میگیره، کلافه میشی و گلوت خشک میشه. حالا ممکنه یه روز شوخی شوخی اصلا هم چای نخوری ها، اما همین که از گوشه چشم می بینی کتری رو گازه و صداش میاد دلت قرص میشه. یعنی اصلا وجود بعضی ها مثل چای سر صبح میمونه، لازم و باید و حتما. بعد بعضی آدمها مثل قهوه هستن. یه وقتهای خاصی هوسشون می کنی. یه عصر بارونی ای، غروب دلگیری چیزی. اومدنشون هم مثل بوی قهوه می مونه. یعنی همچین که نشستی وداری خیال میبافی که اگر بیاد فیلان و بیسار خوبت میشه خود به خود. مثل بوی قهوه که بیشتر از خودش مست میکنه. این آدم ها رو همچین کنارت که بودن سر صبر شیر و شکرشون رو اندازه می کنی، هم میزنی و نرم نرم سر میکشی. مثل قهوه که می خوری و وسط هی مکث می کنی، فنجونت رو میبری تا دم بینی و با چشم بسته بو می کشی، مزه مزه می کنی وجودشون رو. هی لفت میدی که بیشتر طول بکشه بودنشون. اما خب می دونی هم که نمی تونی زیاد باهاشون باشی، کافئینش زیاده یه نمه واسه هر روز نوشیدن. بعضی های دیگه مثل یه لیوان شربت آبلیموی خنک سر ظهر چله تابستون میمونن. تعارفت که می کنن یه کله سر می کشی تا ته و یه نفس عمیق می کشی و میگی آخیش خنک شدم چه خوب بود. برای چند لحظه هم خوبت میشه و لبخندت پت و پهن میشه. اما عمرش کوتاهه، گرما که از تنت رفت یاد و خاطره این جور آدم ها هم میره. یه کسایی هم هستن که مثل شیر کاکائو میمونن. یعنی میدونی بخاطر کلسیم هم که شده هر دفعه یه بار مجبوری یه لیوان بخوری اما خب چون همچین خیلی خوشمزه نیست یه نمه شکر و کاکائو اضافه می کنی بلکم راحت تر بشه سر کشید لیوان رو. بس که یادت میارن که چی میتونستی باشی و نشدی، چیا باید بکنی که هی در میری ازشون و عقب میندازیشون. اما خب خودت مثل بچه آدم چند وقت یه بار میری سر گاز و شیر کاکائوت رو درست می کنی و سر میکشی. اینطور نوشیدنی هایی هستن آدم های دور و برم.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

تصویر آخر

از صبح که بیدار شدم داشتم گزارش می نوشتم. حتی میتینگ خانوادگی آخر هفته رو هم بی خیال شدم که تموم بشه. سر ظهر گفتم یه چرخی تو اینترنت بزنم هوای سرم عوض بشه. اولین پست فیس بوک از هدیه بود که هدی مرده. یه کلیپ با چند تا عکس و یه آهنگ غمگین. اینگاری برق گرفته باشتم یا آوار ریخته باشه رو سرم. راست نیست. درسته که من خیلی ساله ندیدمش ولی دلیل نداره همینطوری یهو بمیره. تازه همین تابستون عروسی کرده بود. هی نگاه می کنم ویدئو رو. دوباره و دوباره، دقیق میشم به عکس ها، به اون چشم های خندان و به اون صورت قشنگ و لبخند پهن. بعد مجسم می کنم که الان سفید و یخ کرده زیر خاکه. نمی خنده، نمی رقصه. تموم شده. دروغه می دونم. یه ویدئو با چند تا کامنت همه تصویر آخر من میشه ازش. همین.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آداب فیلم دیدن

فیلم رو باید با اهلش دید. با کسی که همدلی داری باهاش تو فیلم دیدن. که ذوق کنین باهم واسه یه سکانس عالی و بغض کنین هر دو باهم واسه اون یکی صحنه. که یه دیالوگ عالی که شنیدین برگردین همو نگاه کنید یه نظر و دوباره مشغول تماشا بشین. که یه جاهای هردوتا باهم نفس عمیق بکشین و بگین پوووف. که اصلا اون یا تو وسط بگین بابا پازش کن یه دقیقه نفسم بالا بیاد. که تموم که شد از ذوقتون یا دوتایی وِر وِر حرف بزنین و هی بگین اونجاشو یادته چی دیالوگی بود، دیدی عجب چرخش نرمی داشت دوربین فلان جا یا اینکه هر دوتا لالمونی بگیرین برین یه گوشه سیگارتون رو دود کنید که هضم بره قصه. نبود اگه همچین آدمی برا فیلم دیدن باید که تنها دید. آدم ناجور فیلم رو می سوزونه. مستیش رو می پرونه با کارای بیجا، با اینکه صبر کن برم دستشویی یا چیپس میخوری بیارم یا بدتر از همه سوال که الان منظورش چی بود اینجا؟ اون خب که چی هم که میگه آخرش که دیگه تیر خلاصه.
بعضی فیلم ها هستن اما که بایستی حتما با کسی ببینی. شده که بری التماس که آقا جان یه دو ساعت بیا بشین کنار من با هم اینو ببینیم. بس که تنها که باشی قرارت میره وسط فیلم که سرت رو برگردونی یه نگاه به یکی بکنی که دیدی، که تو هم گرفتی نکته رو. که بعد فیلم بتونی دو کلمه حرف بزنی و خفه ت نکنه هجوم اینهمه هیجان. اینجور فیلم ها رو تنها که دیدی بعدش مثل کسی میشی که یه خبر خوب داره اما کسی رو نداره خبر رو بهش بده. قرار از کفت میره. مثل منِ امشب.

کارین

دو تا فیلم اینطوری اونم برای یه آخر هفته پر از تنهایی خیلی زیاده. نفس کم میاره آدم. خوابم نمیبرد دیشب، نشستم دوباره "شب های بلوبری من" رو دیدم بس که این روزها نوشتن بچه ها ازش تو گودر. دلتنگش شده بودم. چقدر دلم یه کافه دنج میخواد. برم بشینم یه گوشه ای و قهوه کیکم رو مزه مزه کنم. اون بیرون برفی بارونی چیزی بباره، شیشه ها خیس بشن و من گوش کنم و تماا کنم و خیال ببافم واسه خودم. کافه نیست تو این شهر. اینگاری که اصلا زندگی نیست اینجا. شهر من نیست، جای من نیست، سهم من نیست این شهر. بیرون هم که میری اینگار جنگی زلزله ای چیزی شده مردم شهر رو خالی کردن. یه جوری لخته، خالیه، زندگی جریان نداره توش. هر روزش مثل عصر جمعه های دلگیر ایران میمونه. نشستم " بار هستی" دیدم عصری. غصه خوردم کلی برای "ترزا" و باهمدیگه گریه کردیم. الان دلم میخواد مثل سگ شون "کارین" کنار اونایی که دوستم دارن بشینم و همینطوری که موهامو ناز می کنن بمیرم. چیز بیشتری نمیخوام امشب.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

......

دیروز مدرسه بودم وقتی مامانم آنلاین شد. بقیه بچه ها تو آفیس بودن و نمیشد صحبت کنیم، شروع کردیم به تایپ کردن. سرم شلوغ بود و همکارم هی میومد سوال می کرد. مامان هم هی می گفت به کارت برس من هستم و تماشات می کنم. سرم رو بلند کردم نگاه مانیتور کردم. داشت ادا در میاورد از همونا که همیشه دوتایی می خندیدیم بهش که من رو بخندونه. بعد من یهو دیدم که چه دورم ازش، که چه دلم می خواد همین الان بغلش کنم، که چه از همین یه ذره فرصت هم داره استفاده می کنه که بخندونه من رو، که چه تنهاست، که چه همه این زندگی نکبت من خلاصه شده تو این سوراخ بالای مانیتورم. تو همه این مدت این اولین باری بود که اینقدر عمیق از ترک کردنش احساس گناه کردم. چه تلخ بود واقعیت تنهاییش پشت اون اداها و لبخند مسخره. اشک ها هم که حالیشون نیست، جلوی همه میریزن هری پایین.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اندر احوالات ارادتمندی بنده خدمت این نوع آقایان


بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهل‌وچندساله‌ی موجوگندمی. يکی که مجال‌اش را داشته باشد، واژگان‌اش مجال توصيف چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند جملات‌اش استواری و قوامِ چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند. که اصلن يکی باد بردارد بنويسد که چه‌جوری می‌نشيند روی مبل، خوش‌قامت، تکيه می‌دهد عقب، چارشانه‌گی‌ش عرض مبل را پر می‌کند، دست‌هايش را می‌گذارد روی دسته‌ها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت می‌کند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهل‌وچندساله‌گی، ذاتِ موجوگندمی بودن‌های حوالیِ چهل‌وچندساله‌گی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودن‌اش، مطمئن از حجم‌ای که بودن‌اش جا می‌گذارد توی زندگی آدم. به سختی می‌شود يک مرد چهل‌وچندساله را ناديده گرفت. به سختی می‌شود از کنار آن‌همه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخ‌طبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوست‌داشتنی، که نشسته روی موهاش، و اين‌جور خواستنی‌اش کرده، اين‌جور دنياديده‌اش کرده، اين‌جور دست‌نيافتنی‌ش. اصلن آقاهای چهل‌وچندساله يک هاله‌ای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدم‌های چهل‌وچندساله گرفته تا بوی توتون پيپ‌شان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاه‌‌هاتان هم که گره نخورد به يک‌ديگر، کافی‌ست از حوالی‌شان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوش‌عطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايره‌شان بگذاری بيرون. بعد اصلن اين‌جوری‌ست که يک آهن‌ربای مغناطيسی دارند توی جيب‌شان، برای پرت‌کردنِ حواس زن‌های سی‌وچندساله. کلن سيم‌کشی مدارهای مغز آدم را می‌ريزند به هم. بس‌که بلدند يک‌جورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بس‌که ماجرا از سر گذرانده‌اند بس‌که آب از سرشان گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی هميشه چنته‌شان پر است از کلی تعبيرهای منحصربه‌خودشان، تعبيرهای جوگندمیِ از‌آب‌گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايت‌ای. يک‌جور خون‌سردانه‌ای بلدند کل جهان‌بينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زنده‌گی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زنده‌گی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بس‌که ياد گرفته‌اند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همين‌جوری تماشا کنی که آن‌ها، يک‌ جورِ چهل‌وچندساله‌ی دنياديده‌ی بی‌بندوباری. بعد خوب می‌دانند کجاها چشم‌هات برق می‌زند و کجاها قند توی دلت آب می‌شود و کجاها يک‌قدم برمی‌گردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو می‌شينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يک‌جورِ خميرطوری‌ست توی دست‌هاشان. دست‌هاشان بزرگ است و خط‌کشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُرده‌ی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک‌ جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايت‌ها که می‌رسيم، من غش‌غش خنده‌ام را سَر می‌دهم تو هوا و يک شوخ‌چشمی و بلندطبعیِ چهل‌وچندساله‌ای سُر می‌خورد رو خنده‌هام.
(+)

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

زن بودن

خوبی زن بودن این است که آدم به‌طور منظم به خودش حق می‌دهد که برای دو سه روز غمگین و پرتوقع و زودرنج و ننر بشود. که می‌داند حالش موقتی‌ست اما همین‌طور غم‌بار ادامه می‌دهد و تظاهر می‌کند که هیچ‌کس نمی‌فهمدش. به حال خودش غصه می‌خورد. دلش برای خودش می‌سوزد. با بالای چشمت ابروست هم قهر می‌کند. اجازه می‌دهد به خودش که بگوید من طاقت ندارم. که کرگدنش را می‌فرستد مرخصی. ننر می‌شود. مچاله می‌شود توی بغلی... اگر باشد. نبود هم غصه می‌خورد که می‌بینی یک بغل هم نیست حتی و کیسه آب‌گرم را می‌برد توی تختش. خوبی‌ش این است که اگر چیزهایی هست که تمام ماه به خودت اجازه نمی‌دهی برایشان گریه کنی، دو سه روز به خودت حق می‌دهی که برایشان گریه کنی و به خودت می‌گویی این گریه نیست. این سندرم فلان است و خوب می‌شود زودی.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

حرف

عین همون صحنه فیلم "کلوسر" شده، پناه ببری به همونی که آزارت داده. چیزی از غمم کم نشده اما سبک ترم. دلتنگیم هم کمتر شده بخوام رو راست باشم با خودم. چیزی هم عوض نشده و نمیشه، اما وقتی همه حرفهایی رو که هزار بار تو خلوتت با هزار تا حالت و لحن مختلف بهش گفتی و عکس العملش رو مجسم کردی به خودش بگی اینگاری یه چیزی از رو دوشت برداشتن. همه رو گفتی و تموم شده، هوارت رو زدی، گریه هات رو کردی و همه شون رو گفتی و گوش داده، عکس العملش رو هم دیدی. حالا وقتشه بشینی با خودت حرف بزنی تو خلوت شبانه. چیزه بیشتری برای گفتن به اون نمونده. خودتی و دردت و زمان که کمرنگش کنه. جاش اما میمونه، مثل همه زخم ها که خاصیت زخم اینه.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

ما و اونا

این مدتی رو که اینجا بودم به یه مطلبی خیلی دقت کردم. ما شرقی ها اکثرا با سقط جنین موافقیم. وقتی میگم موافق منظورم برای بارداری های خارج از ازدواج و وقت هایی هست که نمی خوایم بیشتر از اینی که داریم بچه داشته باشیم. دور و برم تو دوست و فامیل خیلی ها رو می شناسم که سقط جنین داشتن. برای شخص خودم که این مساله کلا حله . بنظرم تو چند ماه اول اونی که شکم آدمه فقط یه تیکه گوشته و میشه بیرونش آورد. وقتی آدم به هر دلیلی آمادگی نداره که بچه داشته باشه خوب این حق رو داره که نداشته باشه. حرف یه عمر مسولیت و زندگی و آینده یه انسانه، آمادگی که نباشه همه اینا خراب میشه و بنظرم بهتر اون بچه رو هم عذاب نداد. و من بعنوان یه زن و کسی که قراره مادر باشه و اکثر زحمت ها با اونه (صدای مردها در میاد الان) و این بدن منه که باید ازش مایه بزارم این حق رو به خودم میدم که نخوام بچه رو نگه دارم. با این حرف هم مخالفم که مسولیت کارت رو باید به عهده بگیری. هیچ روش جلوگیری صد در صد نیست و قرار نیست من واسه چند دقیقه لذت یه عمر پاسخگو باشم.
اما برای غربی ها این مساله کاملا متفاوته. براشون گناه و آدمکشی حساب میشه. میگن خوب دنیا بیار بده به کسی که میخواد بزرگش کنه. همچین هم راحت میگن اینگار نه اینگار که بچه خودشونه. البته خب وقتی دوست آلمانیم میگه من وقتی هفده ساله شدم پدرم اومد و گفت اگر این اتفاق برات افتاد نگران نباش و کاری نکن ما کمکت می کنیم بزرگش کنی باید هم چنین نظری داشته باشه. وقتی اینقدر زندگی براشون قشنگ تره معلومه دلشون میخواد یکی دیگه هم بیاد لذت ببره. تازه وقتی هم میگی من موافقم یه جوری نگات میکنن میگی الان چشاش درمیاد. بعد هم میگن مگه تو از یه کشور مذهبی نیستی. نمی دونن هر خاکی که تو سر ما و این مملکت شده از صدقه سر همین مذهب چپون کردن بوده. تا الان چند نفرمون گفتیم یا شنیدیم که یه نفر دیگه رو بیارم تو این دنیا عذاب بکشه که چی؟ تن چند نفرمون لرزیده نکنه بچه دار بشم؟ چیزی که برای خیلی ها شادی میاره برای چند نفر از ما مثل کابوس میمونه؟ کلا یعنی می خوام بگم این اذیتی که ما میشیم تو این جامعه ببین تا کجاها تاثیر گذاشته تو خصوصی ترین قسمت های زندگی مون.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

تنهایی-2

یه جا خوندم تنهایی آدم رو احمق می کنه. از اون روز تا حالا یه بند دارم به این جمله فکر می کنم. یه زمونایی تنهایی خوبه. خلوت که می کنی با خودت می تونی فکرات رو مرتب کنی، ببینی کجای کاری و چیا باید بکنی تا بهتر بشه اوضاعت. تو تنهایی بهتر میشه فکر کرد، تحلیل کرد و نتیجه گرفت. از همه مهمتر خودت رو می تونی بهتر نقد کنی. از حد که بگذره اما تنهایی احمق میشی واقعا. آدمیزاده دیگه دلش می خواد با آدمیزادهای دیگه بده بستون داشته باشه. بی کس و تنها که باشی اما به کم راضی میشی، به اینکه فقط کسی باشه دو کلمه حرف بزنی مهم هم نیست که حرف حساب باشه یا نه. استاندارد هات یادت میره، ریویژن میزنی بهشون و آسونشون می کنی. همین که از سکوت خونه نجات پیدا کنی، از آواز خوندن تنهایی، رقص تکی، چهارصد صفحه کتاب تو یه روز یا هفت تا فیلم تو یه روز کفایت می کنه برات. انتخاب که نداشته باشی مجبوری به چیزی که دمِ دسته راضی بشی، به اینکه مهم هم نیست اگه چیزی ازشون یاد نمی گیری. دلت رو خوش می کنی که داری سوشالایز می کنی خیر سرت. بعد کم کم احمق میشی. راست میگه حماقت رو دارم میبینم تو صورت دخترک تو آینه.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

تنهایی

روزها را با هم سپری می کنیم
شب ها کنار هم می خوابیم
عصر ها با هم قدم می زنیم
مانده ام دردش چیست تنهاییم
که قد می کشد هر روز

بگو

گر ز حال دل خبر داری بگو
گر نشانی مختصـر داری بگو
مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتــر داری بگو

مغولستان خارجی

استادم برداشته ایمیل زده که به یه دانشجوی ایرانی پذیرش دادم و ایمیلت رو دادم که هر سوالی داشت در مورد اینجا اومدن ازت بپرسه. اینجا تو دپارتمان ما غیر از من یه زن و شوهر ایرانی دیگه هم هستن اما دانشجوی استاد من نیستن. از جنس من نیستن و کاری به کار هم نداریم. دل من اما ریخت از این ایمیل. توی آفیس من هستم، یه فرانسوی، یه کلمبیایی، یه بنگلادشی و یه لبنانی. همه با هم خیلی خوبیم. کمکِ هم می کنیم و گاهی هم میگیم و میخندیم. پیش هم میاد که چرت و پرت بگیم. اما خب همه جنبه دارن و بدون اینکه بعدش هم رو قضاوت کنن همه جور شوخی ای می کنن بعدش هم هرکی برمی گرده سر کارش. منم خیلی بهم خوش می گذره میون این جمع و بدون خود سانسوری میگم و می خندم و چرت و پرت میگم. حالا از دیروز فکر می کنم اگه این پسره مثل بقیه هموطن های اینجا باشه که فضولند و اهل غیبت و تا از جیک و پیکِ زندگیت سر درنیارن ول کن نیستن من چه خاکی باید تو سرم بکنم. به قول "لنی" اینجا میشه مغولستان خارجی. دوست ندارم رعایت کنم فکر کسی رو، عقاید دگم کسی رو و نگران باشم از قضاوتی که میکنه من رو و حرفا و دردسر های بعدش. دلم می خواد رها باشم نه نگاه سنگین کسی روم باشه. امیدوارم از این بچه مثبت هایی نباشه که تو زندگیش فقط سرش تو کتاب بوده و اهل تجربه کردن نیست. آخرین چیزی که اینجا کم دارم یه دردسر مدام و هر روزه ست. خدا این رو هم خیر کنه. آمین.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

این خیابان‌ها دوباره از آن ما می‌شوند

یک وقت‌هایی هم هست که خودمان خودآگاهانه یک بخش از زمان را بر می‌داریم که پررنگ کنیم و بگذاریم‌اش کنار برای آینده، بگذاریم‌اش که بعدن به عنوان مکان یادآوری ازش استفاده کنیم. چند هفته پیش، یک روزی که حالم خوب نبود، پسر ده ساعت رانندگی کرد که شب برسد اینجا کنارم، و فردا شب‌اش باز ده ساعت رانندگی تا برسد به قرار کاری فردای‌اش.وقت رفتن به‌اش گفتم می‌دانی خیلی خوب بود که آمدی، حال من هزارتا به‌تر شد. اما واقعن دل‌ام نمی‌خواست این همه خسته شوی می‌دانی این کارها آدم را توی رابطه خسته می‌کند. از ماشین پیاده شد و پشت‌اش را به در جلو تکیه داد و گفت می‌دانی، اصلن از کل زندگی همین چیزها است که می‌ماند،‌ من خاطرات رابطه‌ام با تو را توی این راه رفت و برگشت نگه می‌دارم، این بیست ساعت رانندگی امن‌ترین جاست برای نگه داشتن این سال‌ها، و تو یک عالمه خاطرات خوب مشترک‌مان را توی همین بیست و چهارساعتی که من اینجا بوده‌ام نگه خواهی داشت، یا آن شب گم شدن‌مان توی کوه،‌ یا آن شبی که از بوردو برگشته بودی و من آمده بودم دنبال‌ت ولی کلید را توی خانه جا گذاشته بودم و ساعت دو شب توی خیابان‌های پاریس مست دنبال یکی می‌گشتیم که بیدار باشد و برویم خانه‌اش. می‌دانی اگر این‌ تاریخ‌ها، این جاها را توی ذهن‌مان نداشتیم، بریده‌ بودیم تا حالا از این همه ایستگاه قطار و جاده و فرودگاه. آدم باید یک چیزی داشته باشد برای این‌که وقت‌هایی که لازم است خاطرات‌ش را یک‌جا یادش بیاورد.اوهوم راست می‌گفت، همان وقت‌ها هم خوب یادم است که فکر می‌کردم الان این کافه یا کوچه پس کوچه‌های منطقه‌ی پنجم توی یک شب دیر وقت، قرار است بشود یکی از مکان‌های یادآوری رابطه‌مان.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

غمباد

غمباد بیماری ایست شابع عصرهای جمعه که ابتدا از نقطه بسیار کوچکی در سمت چپ سینه شروع می شود. به فاصله اندکی از شروع این نقطه با سرعت زیاد شروع به رشد کرده و به سرعت خود را به گلو می رساند. چند ساعتی در ناحیه گلو مانده و از آنجا به سمت مجرای اشک می رود. با فوران اشک کمی از میزان آن فروکش کرده و دوباره از همان مسیری که آمده بود برمیگردد و در نقطه سمت چپ سینه فروکش می کند. دوره این بیماری بین نیم تا دو روز گزارش شده. تحقیقات نشان داده درمان خاص و دارویی برای پیشگیری از این بیماری تا کنون کشف نشده و امیدی هم به کشف آن نمی رود.

سوراخ مخفی

من فکر می کنم توی این شهری که من زندگی می کنم یه سوراخ یا زیرزمین بزرگ یه جایی هست که ملت جمعه عصرا میرن توش و دوشنبه ها صبح میان بیرون. وگرنه من نمی فهمم ساعت چهار جمعه ها چطور شهر یهو مثل قبرستون میشه. به سر دل من چی میاد تو این شهر دلگیر بماند.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دلتنگی

یکی بیاد یه روزی به جای من پاشه بره تئاتر شهر. ماشینش رو تو اون کوچه پشتی دمِ در اون خونه ای که یه تابلوی قدیمیِ مطب دکتر فلان داره پارک کنه. نرم نرمک بره تا برسه دم گیشه. بلیط اگر نبود به اون آقای خوارزمی مهربون بگه که نتونسته زودتر بیاد و مطمئن باشه که حتما یه بلیط مهمانی چیزی گیرش میاد. سالنش چهارسو باشه حتما. بعد بره بشینه تو کافی شاپش و یه قهوه بگیره و دلِ سیر نگاه کنه همه چیز رو. تئاترش از اینا باشه که حتما پانته آ بهرام یا حسن معجونی توش باشن. از اینا که بعدش که میای بیرون مجبور بشی همون دم گیشه رو صندلی بشینی یکی دو تا سیگار بکشی که تو پوستت بره داستان. بعد پاشه راه بیفته با همراهی اگه هست ولی عصر رو نرم نرم رو به شمال تا برسه به اون رستورانه که اسمش شماره ست و من همیشه بهش می گفتم چهار-پنج-شیش. چیزکی بخورن و گپی بزنن. نم بارونی هم اگه باشه بهتره. بعد برگرده سمت ماشینش و سوار که شد یه نفس عمیق بکشه، بذاره مرسده سوسا بخونه آروم و تو خلوتیه آخرِ شب خیابون برونه بره خونه. از پله ها بالا که رفت و قهوه رو بار گذاشت، سیگارش رو روشن کنه بره تو بالکن و با خودش بگه یه دختری یه جایی هست که دلش خیلی تنگه برای شبای تئاتر این شهر.

یاد

تنها که می شوم از تو
یادت چنان در برم می گیرد
که گویی هنوز همینجایی

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

dreamer

دلم می خواد یه روز صبح چشامو که باز می کنم ببینم تو "لیک تاهو" همون دریاچه فیلم " شهر فرشتگان"هستم. هوا یه کم ابری باشه با بوی خاک نمدار. پاشم دوش بگیرم و واسه صبحانه برم کافه "جرمی" فیلمِ "شب های زغال اخته ای من" و کیک سیب و قهوه بخورم. همچین آروم و سر صبر و زیر چشمی نگاه کنم به "جرمی و الیزابت" که دارن راجع به کلیدها حرف میزنن. بعد برم قدم بزنم تو خیابونهای وین و برم همون جاهایی که "سلینِ" فیلم "پیش از طلوع"رفت. سوار اون چرخ و فلک هم بشم و از اون بالا رد دانوب رو دنبال کنم. دست هم اگه داد برم سری بزنم به گالریِ " آنا "یِ " کلوسِر " و دلِ سیر زل بزنم به عکس " آلیس" که اونجا بود. برای نهار برم رستورانی که "جانی" توش آشپزی می کرد و از " فرانکی" بخوام برام کنار غذام از اون رزهای سیب زمینی هم بیاره. اگر هم که "فرانک" فیلم" بوی خوشِ زن" بود باهاش یه دور تانگو برقصم. بعد از اونجا پاشم برم سر تمرین " ورونیک" گوش بدم ببینم چی رو داره تمرین می کنه قبل از اینکه بمیره سر اجرا. از اونجا پاشم برم کتابفروشیِ "شب های روشن" و یکی دو تا برای شبم کتاب بردارم. بعد راه بیفتم دنبال استاد و رویا و باهاشون برم عصرجدید "لیلا" ببینم. بعدش واسه شبم برم از همون رستورانی که "سو-لی-ژن" فیلم "در حال و هوای عشق" نودل می گرفت یه کم غذا بگیرم بردارم ببرم خونم که همون خونه "وزیریِ" فیلم هامون باشه و گوشه بالکن غذام رو بخورم. بشینم همون جا و بعد پاشم برم تو اتاقم که شبیه اتاق کار "خوان آنتونیو" یِ " ویکی،کریستانا، بارسلونا" ست دراز بکشم رو کاناپه و کتابم رو بخونم و هی با "ترزا"یِ "بار هستی" همذات پنداری کنم. خوابم که گرفت پاشم برم تو تختم و ببینم "علی عابدینی" نشسته گوشه اتاق و داره تار میزنه. گوش بدم تا خوابم ببره. آره یه همچین روزی دلم می خواد.

Momma's man

دیدی بعضی وقتها که داری رانندگی می کنی دلت می خواد جاده تموم نشه و تو تا ابد همین طور بری. یه بعد از ظهرهایی هست که نشستی و همه جا ساکته بعد دلت می خواد تا همیشه تو همین لحظه بمونی بس که پر از هیچه. شده موقع هم زدن چای دلم بخواد همینطور ادامه بدم بسکه ذهنم خالیه از هر چیز. یا وقتی خواب دیدی و بیدار میشی، یه لحظه ای هست تا از دنیای خواب جدا بشی و بفهمی دور وبرت چه خبره، یه لحظه خالی پر از هیچ که بعدا میگی کاش همینطور ادامه پیدا می کرد. از این لحظه ها من زیاد دارم تو زندگیم. بعد پریروز من یه فیلمی دیدم که مرده برای سفر کاری رفته بود نیویورک، پدر و مادرش اونجا زندگی می کردن و پیش اونها بود. موقع برگشتن هواپیما مشکل پیدا کرد و نتونست برگرده و دوباره برگشت خونه پدریش. زن و بچه ش هم تو کالیفرنیا منتظر بودن. برگشت پیش پدر و مادرش و موند. موند میون خاطرات کودکیش که نشونه هاش رو تو کارتن های انباری طبقه بالا پیدا می کرد. هیچی نمی گفت و کاری نمی کردو تو همون لحظه ای بود که من میگم. اما یه جورایی بلد بود کش بده اون لحظه رو. به محل کارش گفت که مادرش تو بیمارستانه و می مونه تا مطمئن بشه حالش خوبه. برا زنش هم هی امروز و فردا می کرد. از یه روزی به اونور هم تلفنش رو خاموش کرد و به کسی جواب نداد. یه بارم که پدر و مادرش که نگران شده بودن که مشکلی پیش اومده گفت که زنش با کس دیگه بوده و اونا هم فکر کردن زخم خورده و گفتن می تونه تا هر وقت که میخواد اونجا بمونه. بعد همینطور واسه خودش موند. آخر ها حتی دیگه از در خونه هم نمی تونست بیرون بره، می خواست اما نمیشد. گیر کرده بود تو اون لحظه. بعد دوربین که می چرخید تو فضای اون آپارتمان عجیب و غریب من همش هی با خودم می گفتم که من چه می فهمم این دقیقه ها رو. و اون شب آخر که مادرش صداش کرد و نشوندش رو پاش و نازش کرد مرد گنده رو. بعد گریه کرد و در اومد از اون لحظه بیرون. کاسه کوزه ش رو جمع کرد و رفت سر زندگیش. بعد من هی همش از اون شب دارم با خودم میگم که چه گاهی یه نوازش کوچولو، یه کلمه، یه اشاره یا یه لبخند می تونه انرژی بده که برگردیم سر زندگیمون اما نیست. بعد هی زور می زنیم اون لحظه معروف رو کش بدیم و هی نمی تونیم. بعد زندگی هی سخت تر و سخت تر میشه. برید اما ببینید این فیلم رو که چه قشنگ رخنه کرده به تردید ها، به زندگی و به دقایق خلا زندگی این آدم.
Momma's Man by Azazel Jacobs, 2008

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

دنیای قشنگ بهتر

این روزها دارم " به خاطر یک فیلم بلند لعنتی" اولین رمان "مهرجویی" عزیز رو می خونم. اولش راستش خب خیلی هم نگرفت من رو. اما خوب مهرجویی عزیز نوشته و من می خونم که مبادا چیزی باشه و از دست بدم. کم کم که جلوتر میرم میبینم که عجب شبیه "عقاید یک دلقک" عزیز خودمه. یه جوری نسخه ایرونی شده، قابل لمس تر. بعد یه جاهایی میشه از همون کتاب ها که مجبور میشی وسط چند دقیقه کتاب رو ببندی تا فکراتو جمع و جور کنی یا بری سیگاری بکشی، قهوه ای، چایی چیزی بیاری بذاری دم دستت که لبی تر کنی. همش هی خیابون هایی رو که گفته تصور می کنم یا جاهایی رو که رفتن. دردی رو که میکشه و همه چیزها. بعد با خودم میگم اصلا چرا من همش از فیلم ها و کتابهایی خوشم میاد که اینگار دارم خودم رو بازخونی می کنم توشون. یه ورسیون دیگه از من، با کمی تفاوت اما در اصل همون. بعدبا خودم میگم خوب چند نفر دیگه از آدمها همین طورین؟ بعد یاد گودر میفتم که آیتم هایی که بیان حس می کنن چقدر بیشتر لایک میگیرن و شر میشن. بعد میبینم یه عده آدمیم دور هم با یه جنس درد، گیرم کمی اینور و اونور، نشستیم غصه هامون رو برا هم میشمریم و دلمون آروم میشه که تنها نیستیم تو این درد. که غیر از من هزار نفر دیگه هم دلتنگن و بغل لازم و دنبال دوست و آدم چیز فهم و هزار تا چیز دیگه. که لامپی هم یه گوشه دنیا تنها افتاده فرت و فرت می نویسه که یادش بره یه چیزایی و یادش بمونن یه چیزای دیگه. عاطی تنها شده و داره کلنجار میره با دلش. اون یکی یه درد دیگه داره و یه عالمه آدم دیگه با قصه هاشون.اینکه همه ما حتما داریم تو دو تا دنیا زندگی می کنیم. یکی همینی که توش هستیم، اون یکی هم دنیای ذهنی که توش همه چیز قشنگ و نرم و صورتی و خامه ایه. بعد هر وقت بیشتر اذیت میشیم بیشتر می خزیم تو اون دنیای مجازی. بعد همه این کتابها و فیلم ها هم به غنی تر شدن این دنیاهه کمک می کنن. دوستای بیشتری پیدا می کنیم برای خودمون، برو بیا راه می ندازیم، بگو بخند، شادی و غم. مثلا سرهرمس با زوج "شب های زغال اخته ای من" دوست میشه، من با آلیس "کلوسر" و اون یکی با کسای دیگه. بعد تازه میایم دوستای جدیدمون رو بهم معرفی می کنیم و بقیه رو هم باهاشون آشنا می کنیم. بعد یه جوری میشه که کم کم به این دوستای مجازی آدرس می دیم تو حرفامون و همین طور پیش میره تا چراغ رابطه های راستکی کلن خاموش میشه. تنها تر میشیم، رویا باف تر، خیال باز تر، دلتنگ تر.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

:(

بعد از یه سال به استاد راهنمای خودم درس برداشتم بعد تو اولین امتحان گند زدم. دلم می خواد سرمو همچین بکوبم دیوار قاچ بخوره از وسط. تمرکز نداشتن و به صدهزار تا موضوع فکر کردن تهش میشه همین. حالا از فردا نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم جلوش. اه

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

Closer

باید یه روزی که حالم بهتر باشه بشینم مفصل بنویسم از “closer” که چه زیر و رو می کنه من رو هر دفعه. که چه خودش پیدا می کنه وقت مناسب رو که بیاد جلو دستم که آهای وقتشه، منو ببین. که هر دفعه اینگار همون دفعه اوله که من دارم می بینمش. که هر دفعه زخم قدیمی سر باز کنه دوباره و روحم رو ناخن بکشه. که من باز دوباره هی با خودم بگم از قول آلیس که "چرا عشق کافی نیست"؟ که هی مجبور شم وسط فیلم رو پاز کنم و یه سیگار بکشم که مغزم تحمل کنه اینهمه رو. راه برم وسط اتاق که نفسم بالا بیاد، نترکه دلم.
بعد فکر کنم که چرا اونجا که شنید پسره خیانت کرده بازم ازش خواست بغلش کنه. یه بارم مفصل باید بنویسم درباره این”hold me” که هزار و یه جا میشه بگیش و هزار تا معنی داره.که چه پناه میبره از آدمی که زخمش زده به همون آدم. که چه همه ما تو خلوتمون دلمون تنگ شده برای کسی که دلمون رو داغون کرده. که لعنت به این پیچیدگی آدم ها بیاد.
بعد هی هر دفعه دلم بخواد که کاش منم مثل دکتره بودم که هم بلده ببخشه تا از دست نده، هم بلده با بقیه آدم ها چطور تا کنه. که کاش مثل آلیس بودم اونهمه رها و پر از عشق. و هر دفعه هم از آنا بدم بیاد با اینکه اون ته تهای دلم بهش حق میدم.
بعد دلم بسوزه برای خودم و یه عالمه آدم دیگه اونجا که آلیس میگه " دروغ گفتن بهترین لذتیه که یه دختر بدون درآوردن لباساش میتونه داشته باشه." بعد بگم با خودم که از این به بعد فلان و بیسار. بعد باز یادم بره تا دفعه بعد که فیلمه اومد دم دستم. اما خوب تا یه هفته همش بگم با خودم که اوووووووووووف چه فیلمی بود.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رزم مشترک یا درد مشترک، نمی دانم

درس دارم، زیاد. کار از بعدا می خونم و شب بیدار می مونم هم گذشته. اما خوب تمرکز که نباشه کاری هم از دست من برنمیاد. میشینم و هی فکر می کنم. دوره می کنم زندگی رو، روزها رو و عمرم رو. نگران تو هم هستم که نیستی. که فیس بوکت رو " دی اکتیو" کردی. که من می دونم اون ته تهای دلت چه خبره اما خوب هر دومون به روی خودمون نمیاریم بس که عادت کردیم به این ماسک دختر قوی. هفته پیش من داغون بودم و گریان، این هفته نوبت توست اینگار. حرف که می زنم باهات میبینم که چه آدم ها دردهاشون شبیه، چه فکرهاشون شبیه و چه من دوستت دارم بیشتر از همیشه. بعد دلم یه جوری قرص میشه که فقط من نیستم که سختشه. بعد صدای خودم رو می شنوم که داره برات نسخه می پیچه. مثل صدای غریبه هاست. مزخرف می بافم که سخت نگیر و برو زندگیت رو بکن تا زندگی تو رو نکرده. برو دوست پسر پیدا کن حتی بدون عشق. برو خوشحال باش که زندگی بهتره از قبله. گریه می کنی و دل من ریش میشه. بعد فکر می کنم کاش بودم و بغلت می کردم و نازت می کردم. بعد یه دل سیر با هم گریه می کردیم و سبک می شدیم. بعد فکر می کنم لعنت به این زندگی مجازی بیاد. لعنت به همه این مزخرفاتی مثل آمریکا و درس و زندگی بهتر بیاد وقتی من نمی تونم بغلت کنم، که نازت کنم و دونه دونه اشکاتو پاک کنم. که دوتایی تو تخت دراز بکشیم و دلداری بدیم همو. اما می دونی یه چیزیو. اگرم بودم اونجا بس نبود برات. یه وقتایی هست که فقط دوتا بازوی مردونه باید دورت حلقه بشه که آروم بشی. به حرف هم نیاز نیست حتی. گلوله بشی بین اون دو تا بازو، بعد جمع و جور می کنی خودت رو و بر میگردی سر زندگیت.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

فاصله

نزدیک تر بیا
آنجا که تو نشسته ای
تا گوشه دلم
به اندازه بازویم راه است
دور نباش
گوشهٔ دلم
نزدیک تر بیا

بهانه

همه کتابهایی که می خونیم، همه فیلم هایی که میبینیم، همه فکرها، همه بحث ها، همه و همه بهانه ست برای پیدا کردن یه راه نجات از تنهایی، از زندگی. وگرنه که خودمونم می دونیم هیچ کتاب و فیلمی تا الان راه نجات نبوده برای غمِ کسی، برای غمِ بی کسیِ کسی.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

شب

یه شبایی هست مثل امشب که اون بیرون داره بارون میاد، بعد تو امتحان فردات رو خوندی، ظرف ها رو شستی، دوش گرفتی، گودرتو صفر کردی، فکراتو کردی و تازه شده ده شب. بعد اینجور شب هاست که دلت می خواد یکی بود می نشستی دو کلمه باهاش حرف می زدی. حالا این میون یه دستی هم به موهات می کشید که چه بهتر. می شد تو هم سرت رو فرو کنی تو گودی گردنش که بهشت بود. هیچکدوم نیست اما و اون بیرون هنوز داره بارون میاد.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

......

..
.دور نرو
بیا کنار دلم
من غیر از این‏ها که می‏نویسم
نوازش هم بلدم.
(+)

......

آشغال ها رو من بیرون می برم
چراغ ها رو من خاموش می کنم
در رو من قفل می کنم
خودم رو بغل می کنم
شب بخیر میگم
و می خوابم
تو به من فکر نکن
خوبم

به کودکی که هرگز زاده نشد

یه روزی باید مفصل بنویسم از کی و چطور از تو بچه نداشته ام متنفر شدم. از کی دلم نخواست هیچوقت دنیا بیای، نباشی.
قبل از تو ما خوب بودیم، زندگی قشنگ بود، می خندیدیم و آرزو داشتیم. ما حرف می زدیم، ما گوش می کردیم، ما می دیدیم و ما سرشار می شدیم از هم. تا بود ما بودیم و خودمان. ما هر کدام سلکشن خودمان را از لئونارد کوهن داشتیم، هر دو مرسده سوسا را دوست داشتیم و از فیلم هایی که دیده بودیم تعریف می کردیم. من می گفتم که "خر" فحش بدیست جایی که من زندگی می کردم و پدرت می گفت برای آنها " بز" فحش بدیست. ما به هم رقص یاد می دادیم و من ریسه می رفتم از قر دادن های پدرت. ما شب ها هر دو قبل از خواب کتاب می خواندیم و خواب کشور خودمان را میدیدیم. ما به هم زبان یاد میدادیم و دوستت دارم را به دوازده زبان بلد بودیم بهم بگوییم. ما تمرین می کردیم که دوستت دارم به کدام زبان در کجا بیشتر می چسبد. ما با هم غذا اختراع می کردیم و مزه اش را مسخره می کردیم. ما کاری به خدا نداشتیم، او هم کاری به ما نداشت. مسجد و کلیسا هم نمی رفتیم، او هم خانه ما نمیامد. ما آدم های عادی بودیم با آرزوهای معمولی. ما داشتیم زندگی مان را می کردیم.
بعد ما شروع کردیم که به تو فکر کنیم، بی هوا. به اینکه تو که آمدی چطور بزرگت کنیم. به کدام زبان بهت بگوییم که دوستت داریم. اسمت ریشه در کدام فرهنگ داشته باشد و روحت ریشه در کدام. بعد پای خدا وسط آمد یهو و اینکه خدای من بهتر است یا پدرت. من خدای خاصی نداشتم و تعصبی هم. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ ها خدای خودشان را دارند و تعصب خودشان را و ریشه هایشان را. بعد من نمیدانم چرا از وقتی پای خدا وسط آمد همه چیز بهم ریخت. مسجد و کلیسایی که نرفته بودیم مهم شد. بعد ما دیدیم که تو چقدر مهمی. توی فسقلی دنیا نیامده. بعد الان ما دیگه بخاطر تو و آینده تو با هم نیستیم و تو همانجایی که هستی میمانی تا ابد و من دارم تمرین می کنم که به دوازده زبان بگویم چقدر ازت متنفرم.

......

از هیچ چیز خودم به اندازه " مونوگام" بودنم نفرت ندارم.

خواب

دیشب خواب دیدم مردم. یه حیاط نقلیِ قدیمی بود از اینا که دیوارش سنگ چینه. بعد من رفتم توی یه زیر زمین نمور تاریک حمومِ آخرمو کردم. سرد بود آبش. بعد اومدم تو حیاط. جنازم رو زمین بود. دختر عموم داشت کفنم می کرد. وقتی داشت روی سینه هام پنبه می ذاشت از بالا به خودم نگاه می کردم و می گفتم تموم شد. دیگه این سینه ها رو نمی بینم. گریه م گرفته بود. دختر عموم هم یه جورایی عصبانی بود و می خواست زودتر تموم کنه کار رو. همه روزم پر بود از اون لحظه آخری که حجم سفید کفن پوش تنم رو کف حیاط دیدم.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

دریغ

دیدی یه زمونهایی مدتها با خودت کلنجار میری که به دوستی زنگ بزنی یا نه. کلی با خودت مجسم می کنی که گوشی رو که برداشت چطور شروع کنی و چیا بگی. چطور نظرش رو بپرسی راجع به چیزایی که ذهنت رو مشغول کرده، راجع به دغدغه هات، ترس هات و زندگی. بس که یه زمونایی با هم کلی راجع به این چیزا حرف زده بودین و میدونی که سرش میشه، که میفهمه، که همدله.
اما خوب به هزار و یک دلیل که حتی نوشتنی هم نیست کمتر تماس داشتین با هم. بعد بالاخره دل رو به دریا می زنی و به امید یه مکالمه خوب زنگ می زنی. بعد همش میشه اینکه روزگارت خوبه و درس ها و کارا چطور پیش میره و خانواده که خوبن ایشالا و این مزخرفات. بعد یهو همه رویاهایی که بافته بودی می ترکه و میریزه رو سرت مثل یه سطل آب یخ. بعد با خودت میگی من عوض شدم یا اون یا هردومون. بعد شک می کنی که نکنه کاری کرده باشی که ناراحته ازت. بعد خوب کاریه که شده و لذتیه که از دست رفته. دوستی داشتم که می گفت گاهی باید برای همیشه لذت بردن از موضوعِ خاصی رو به تعویق انداخت. مزمزه کردن اینکه اگر اتفاق بیفته چطور میشه شیرین تر از اتفاق افتادن خودِ موضوعه. راست می گفت.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

سهم

کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد

جسمی، روحی، فیزیکی و شیمیایی حالم خوش نیست. بعد از سی سال زندگی چشمم آب نمی خوره یه روزی خوش باشه. موقتی شاید، اما عمیق فکر نکنم. برای بعضی ها خدا کلا نمی خواد. سهم ما هم اینه. به درک، مهم نیست دیگه.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

مریضم

مریضم. سرما خوردم. افتادم گوشه خونه و هزارتا کار دارم. هر چند که سالم هم که بودم دست و دلم به کار نمی رفت. اون بیرون هوا گرفته و بارونیه. من افتادم این گوشه و فکر می کنم چه جریان داره زندگی اون بیرون. من به مرگ فکر می کنم این روزها. من به هیچ فکر می کنم این روزها. و به اینکه کسی می آید اما مطمئن نیستم راستش.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

وهم

دیدی بعضی آدمها رو فقط میشه تو جمع های دو نفره دوست داشت. وقتی که فقط حرف از کتاب و فیلم های مورد علاقه است. حرف از آرزوها و حسرت ها و ندیده ها. اینجور وقتها شنونده های خوبی هستند، خوب هم حرف میزنند البته. بعد تو احساس فهمیده شدن می کنی. حسِ خوب چیزهای مشترک داشتن رو دوباره تجربه می کنی. میبینی که هنوز هم پیدا میشن شنونده های خوب. هستند کسایی که با شازده کوچولو قدِ تو حال کنن. بعد خوب خوبت میشه از شناختن همچین آدمهایی. بعد یه روزی تو یه جمع چند نفره یهو حرف از چیزهای دیگه پیش میاد. از حقوق زن و مجازات اعدام و خیانت. بعد که دهنش رو باز می کنه تو همینطوری گیج تر و گیج تر میشی. که یعنی مگه میشه کسی که فلان فیلم ها اینقدر برانگیخته ش می کرد حالا بیاد بگه زنها فلان چیز حقشونه یا اعدام خوبه. یعنی خروجی اونهمه خوندن و دیدن میشه این؟ یعنی اصلا هیچ جوری نمی تونی تفسیر کنی چیزی رو که داری میشنوی. بعد خوب شیشه هِ ترک خورده و مثل قبل نمیشه. اینطوریه که بعضی ها رو فقط میشه تو جمع های دو نفره دوست داشت با موضوعات محدود. بعد اینطوریه که کلا برای دوست داشتن بعضی آدمها باید کمتر شناختشون.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آسمون همه جا یه رنگه، گیرم زمینش کمی فرق کنه

من داشتم زندگی خودمو می کردم. سرم به کار خودم بود. شادیهای کوچیک و غصه های بزرگ خودم رو داشتم. یاد می گرفتم که دوباره چطوری میشه از صفر شروع کرد. از هیچ. دنیای جدید، مملکت جدید، زبان جدید، آدمها و تجارب جدید. با خودم فکر کرده بودم که همه چیز خوب میشه. یاد گرفته بودم که دلداری بدم خودم رو، سرگرم کنم خودم رو، بغل کنم خودم رو. یاد گرفته بودم چطوری خودم رو سورپریز کنم، چیزای کوچیک به خودم کادو بدم و خودم رو خوشحال کنم. برای چیزهای احمقانه شادی کنم. موسیقی چرند گوش بدم، برقصم، بخندم. سرم به زندگی پوچم گرم بود. تو یه مساحتِ یکی دو مایل مربعی دور خودم می چرخیدم و اسمشو گذاشته بودم زندگی و سعی می کردم راضی باشم بهش. بعد تو اومدی و بعدش تو رفتی. بعد از اون دیگه هیچی مثل قبلش نشد. اون شیشه که دورم بود شکست. بعد فهمیدم که آسمون هر جا هم که بری یه رنگه. بعد این حتی از بقیه چیزها هم دردش بیشتر بود. چون دیگه نمیدونم کجا میشه رفت.

حفره

سمت چپ سینه ام
حفره تاریکی ست
که با هجومِ هیچ آواری
پر نخواهد شد

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

روزمرگی

آدمیزاده دیگه، یه وقتهایی میشه که صبح که بیدار میشی میگی امروز دانشگاه و آزمایشگاه نمیرم. میشینم یه کم درس می خونم و به کارام میرسم. عوض درس میشینی پای اینترنت. دو سه تا پست که می خونی باز یه چیزی اون ته تهای دلت شروع میکنه به جوانه زدن. یه ساعت که می گذره پا میشی میری دانشگاه، میری تو آفیس چند نفر و حال و احوالی میکنی، چند تا ایمیل میزنی، یکی هم به استادت که مثلا من دارم فلان کار رو می کنم. دوباره میری تو اینترنت و چرخی می زنی. آروم نمیشه اما دلت. بر میگردی. لباس به تن می پری تو اینترنت که ببینی با کی میشه حرف زد دو کلمه. دوستی هست مثل خودت غربت نشین. غر میزنین کمی اما اون هم باید بره جایی. میره و تو هنوز نشستی و تازه ساعت دو بعد از ظهره و نمی دونی که چه کنی با بقیه روزت، با بقیه خودت که هر تیکه ش یه جاست.

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یاد

بیرونِ در
باران می آید
در قلبِ من اما
سیلِ نامِ تو
آتش سیگارم را
خاموش می کنم
در طوفان یادِ تو

اندر آداب فراموشی

اولش فکرِ مدامِ. وقتی میگم مدام یعنی یه ثانیه هم غافل نمیشی از فکر کردن بهش. مرورِ هزار باره خاطرات. کند و کاو جزئیات و دنبال دلیل گشتن. تو این دوره به نوسان متنفر و دلتنگ میشی. توازنی نیست. گریه و شب نخوابی و وزن از دست دادن و این حرفها هم به جای خود. طولانیه معمولا این دوره. بعد کم کم مکانیزم دفاعی راه میفته و می فهمی که بابا جان تموم شده و رفته، بَرَم نمیگرده. بعد اینجاست که تصمیم می گیری به خودت برسی. از خرید و آرایشگاه و مهمونی و سفر و مطالعه و هر چیز دیگه. اما خوب چندان افاقه نمی کنه. وسط مهمونی هم که داری قر میدی فکرش عینهو چسب دوقلو چسبیده بهت. در موارد حاد حتی میری با یکی می خوابی یا می بوسیش یه یه چیزی تو همین مایه ها که حرصت خالی بشه. بعد کم کم تناوب این یادآوری ها کمتر میشه. کمتر که میگم یعنی یه چیزایی باعث میشه مثلا یه ساعت رو بهش فکر نکنی. بعدِ اون یه ساعت که دوباره یادت اومد اون ته تهای دلت به خودت میگی که نه بابا هنوز میشه زندگی کرد و یه نور امیدی چیزی میاد تو دلت. هنوز اما عصر روزهای تعطیل، ترانه ای، بوی عطری، دیدن زوجی، کافه ای، فیلمی، چیزی اشک به چشمت میاره. رویابافی شب ها هم که جای خود. بعد کم کم می گذره و کمتر و کمتر میشه اینا. جایگزین ها کار خودشون رو می کنن و بالاخره نمیشه هم که مرد، زندگی جریان داره و به هر حال تندتر یا کندتر میکشونه تو رو با خودش. اما یادت باشه، اولین دفعه ای که از به یاد آوردنش اشکی به چشمت نیومد اون موقع ست که داری خوب میشی. بقیه وقتها حساب نیست. حالا گیرم که پنج سال هم طول بکشه.
زوری هم نیست، زمان میبره. همین.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اندر آداب صبحانه خوردن

کلا یکی از مهمترین دلایل من برای دوست داشتن آخر هفته همانا صبحانه است. گفته باشم از اول.
بعضی آخر هفته ها که تو کوهی و بدون شک نیمرو که زرده هاش گرد و قلمبه همون وسط باشن می چسبه. تو ماهیتابه فلزی با نون و چایی. حالا بماند که نیمرو با کچاپ خودش داستانی داره. میرسه اما به ترکوندن زرده و پخش کردنش روی بقیه داستان و نمکشو اندازه کردن که خودش یه پست سوا می طلبه. حالا اگه این نیمرو با کره درست شده باشه و یه کمی سفیده ش ته دیگ بسته باشه که میشه بهشت و ما ادراکَ که چه بهشتی.
اما میرسیم به آخر هفته هایی که تو خونه یی. همون سر صبحی که چشاتو باز می کنی قبل از اینکه واسه دورِ دوم خوابت آماده بشی یه مختصر ریویو و تصمیم گیری می کنی که چیا تو خونه موجوده و چیا نیست. بعد همچین از تصور قضیه هم نیشت باز میشه و مثل گربه یه ذره کش میدی خودت رو و میری که دور دوم خواب رو داشته باشی. بیدار که میشی اول کتری رو یه کم آب می کنی می ذاری رو گاز، بعد میری دستشویی و یه چند دور می چرخی تا جوش بیاد. نیست که کم آب ریختی زود جوش میاد. بعد بسته به حالت یا دو تا دونه هل یا یه تیکه دارچین می ندازی توش.
حالا اینجاست که میری سروقت یخچال. کره و مربا، نون و پنیر و گردو و گوجه و ریحون، نیمرو، املت و پنکک داری. ترجیحا صبحونه روزای تعطیل باید گرم باشه. از نیمرو یا املت یکی رو انتخاب می کنی. اگه تو گوجه املت یه قاشق رب بزنی داستانی میشه. یه کم نعناع خشک رو هردوتاشون که میشه خود زندگی. بعد خوب از کره و مربا هم که نمیشه گذشت. خلاصه تا تخم مرغ ها بپزن میز رو چیدی و نون ها رو تو فر نه تو مایکروفر گرم کردی. چای رو هم میریزی که یه کم خنک بشه تا اون موقع. ماهیتابه رو که میذاری وسط میز مهمونی شروع میشه. موزیک هم طبیعتا هست. همچین نم نم اول با نیمرو شروع می کنی. نصفه که شد یه قلپ چایی می خوری و همچین سر صبر یه لقمه خوشگل کره مربا درست می کنی. یه جوری که مربا همچین مساوی به همه جاش رسیده باشه. باز چایی. این وسط هم البته که سرت با گودر هم گرمه. خلاصه همینطور با خوراکی ها لاس میزنی تا تهِ همش رو بالا بیاری. بعد پا میشی میری یه چایی دیگه میریزی. ایندفعه میذاریش رو میز کنار مبل. میای لپ تاپتو برمیداری و لم میدی رو مبل. بعد دیگه تا چند ساعت تویی و گودر و تلاش های معده بیچاره برای هضم صبحانه.
بعد اینطوریه که هیچ لذتی بالاتر از خوردن یه صبحونه کامل نیست در آخر هفته ها. و ما اَدراکَ که چه خیری در آن نهفته است.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

ماداگاسکار

پا شدم اومدم وسط ناکجا آباد بلکه یه کم سرم تو لاکِ خودم باشه. کسی کاری به کارم نداشته باشه و مجبور به ملاحظه نباشم.
بعدش یا خدا، فِرت و فرت هموطنه که داره میاد. من خودم کلی گشتم تا اینجا رو از رو نقشه پیدا کردم، نگو باید نا کجا آباد تر می رفتم.
داره میشه یه ماداگاسکار واقعی.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مرسده سوسا

بعضی بعد از ظهرهای پاییزی که میشد و فیلم و کتاب لازم میشدم می رفتم خونه وحید. بس که خوانِ بیکران آرشیو فیلم و کتابهاش همیشه باز بود. پیاده میرفتم اکثرا. وسطِ خیابون بهار و اونهمه همهمه و آدم و زندگی یه غار تنهایی داشت واسه خودش. از حیاط نقلی رد میشدم و سه تا پله پایین میرفتم. چای داغ و شیرینی هم که همیشه به راه بود. بعد میشِستم روی اون مبل راحتی چاقه و گپ می زدیم. طبق معمول هم فیلم و کتاب و غر زدن از شرایط. بعد موسیقی می ذاشتیم و چاییمون رو می خوردیم. اکثر وقتها هم " مرسده سوسا" بود. که اصلا من بواسطه وحید شناختمش. هیچی نمی فهمیدم از شعرش اما یه چیزی تو موسیقی ش جریان داشت که منو می برد با خودش. به دور دورها، به شهر آرزوها. اون بیرون تاریک بود و بارونی و ما این زیر دنیای خودمون رو داشتیم. غرقِ موسیقی و فیلم.
حالا خیلی از اون موقع ها گذشته. اما تو تمام این سالها هر وقت من به اون دو تا فولدر سلکشن گوش میدم ، هرجا که باشم، پرت میشم وسط اون زیرزمین و روی اون مبل. که وحید تو آشپزخونه نقلیش چایی دم می کرد و من دنبال فیلم می گشتم و "سوسا" می خوند.
بعد دیروز همینطوری رفتم تو فیس بوک و خبر رو دیدم. یهو اینگار که همه اون روزها مثل پرده از جلو چشمم گذشت، باورم نمیشد. چه یهو تو یه خبر یه خطی آوار می کنن واقعیت رو سر آدم، فلانی مرد. یعنی اون صدا دیگه نمی خونه. بعد من دیدم که چه دونه دونه دارن تموم میشن همه داراییهام، همه وابستگی هام، همه چیزهای زنده دور و برم. بعد رفتم آفلاین گذاشتم برای وحید که سفر بود و می دونستم که خبردار نشده. بعد چه نشستیم و دوتایی غصه خوردیم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

بد یمن

از همان شبِ اول
که پشت گردنم را بوسیدی
می دانستم
که برایِ ما
جدایی
ناگزیر است

خاطره هایم

خاطره هایم را
مثل آدامس می جوم
هر روز
باد که می کنمشان
میترکند
روی تمامِ صورتم
و تا آخرِ روز
می چسبند
به همه روزم
به همه روحم

آباژور

این آباژور کنار تخت منم عالمی داره واسه خودش. یه بار که تاچِش کنی روشن میشه، دفعه دوم نورش بیشتر میشه، سوم بیشتر و دفعه چهارم یهو خاموش میشه. تازگی دقت کردم مثل مراحلِ یه " چیزی" میمونه. خدا عالمه!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

مور مور

بعد یه لحظه هایی هست که ولو افتادی تو تخت بدون هیچ حس و فکر خاصی و همینطوری تو یه خلا واسه خودت شناوری. یه خط نور هم از لای پرده کله شو کرده تو اتاق، دمِ ظهره یه روز تعطیله. بعد یهو دستش رو میاره و آروم یه خط هایی می کشه رو پشتت و یه جور خوبی مور مورت میشه. یا موهاتو می پیچه دور انگشتش و همینطور می مونه. صورتش رو هم نمیبینی تازه، با خودت فکر می کنی که چشاش بازه یا بسته. بعد اینجور موقع هاست که آدم دلش می خواد تا همیشه همونجا همونطوری بمونه.

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

هی

بعد می دونی من دلم برای چی خیلی تنگ میشه. برای اون وقتایی که دیرمون شده بود و عجله داشتیم ،لباس پوشیده نپوشیده می پریدیم دم در بعد دم در یهو منو می چسبوندی به دیوار و سر صبر می بوسیدی. اینگار نه اینگار که اون بیرون منتظرمونن.

بالش

مهم نیست که شبا تو نیستی. غلت که میزنم به جاش بالشمو بغل می کنم. تازه هر چی هم که سفت خودمو بهش بچسبونم غر نمیزنه که نفسم گرفت. فقط اگه میشد بوش هم مثل تو باشه خیلی خوب بود. همون بوی گودی کنار گردنتو می گم. آها، همونجا آره.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

Family meeting

آخر هفته ها ما جلسه خانوادگی اینترنتی داریم. به لطف "skype" از سه تا قاره دور هم جمع میشیم و حرف می زنیم. بعد مثلا همینطور که وب کم روشنه من لپ تاپمو میبرم آشپزخونه که در حال آشپزی هم حرف بزنیم، مامانم اتو می کنه و برادرم به کاراش میرسه. گاهی حتی من لپ تاپو می برم تو حموم با خودم و همینطور که دارم وان رو می سابم مامانم از اونور میگه که اون گوشه رو نشستی. دستور پخت غذا به هم میدیم و غیبت می کنیم و می خندیم و گریه می کنیم. گاهی هم همینطوری دوربین روشنه و کسی چیزی نمیگه و هر کی سرش به کار خودش گرمه، فقط همو میبینیم.
بعد اینطوری احساس می کنیم که هنوز دورِ همیم و خانواده داریم. بعد من یاد اون صحنه فیلم ها میفتم که دوربین یه زوم بک می کنه و پنجره های یه آپارتمان رو نشون میده که هر کی تو یه خونه سرش به یه چیزی گرمه، اما همه تنهان. بعد اینطوری میشه که همیشه تو این دیدارهای خانوادگی زر زرِ من هوا میره آخرش و حال همه رو می گیرم.
بعد اینطوریه که همه زندگی من تو دنیای مجازی میگذره. "virtual hug" و "virtual kiss" برای هم میفرستیم و مجازا زندگی میکنیم، نفس می کشیم، عاشقی می کنیم و میمیریم.

غصه داری

دیدی وقتی تو گودر می چرخی اکثریت آدما دارن از دلتنگی و تنهایی و دلشکستگی و جای خالی یار می گن. بعد اونایی که رابطه خوب دارن و از هجران و اینا خبری نیست یا اصلا در موردش نمی نویسن یا اینقدر کم می نویسن که تو حجم زیاد اون یکی دسته دیده نمیشن اصلا.
بعد من داشتم با خودم فکر می کردم که اصلا ما با غم اینگار حال می کنیم. می بینی رابطه هِ چند ماه بیشتر طول نکشیده ها، حالا کاری به عمق و ایناش ندارم، بعد می تونیم چند سال واسه اون چند ماه غصه داری کنیم و پست جدید بنویسیم و زرت وزرت هم بقیه همذات پنداری کنن باهامون و لایک میزنن.
اصلا این "Let it go" تو کله و فرهنگ ما جایی نداره که نداره. حالا قضیه اینه که اینهمه غصه داری واسه اون آدمه نیست، واسه تصویرِ اون آدمست که ما تو ذهنمون ساختیم و هی بهش شاخ و برگ میدیم.
بله! ما هم اینطوری ایم.

صدا

یه صداهایی هستن که فقط با یه کلمه پرتت می کنن به هزار سال قبل تر. پشت تلفن یک کلمه میگه، بعد تو بقیه ش رو نمیشنوی بسکه داری اون دور دورها سیر می کنی واسه خودت. به روزهایی که اولین بار یه صدا دلت رو لرزوند. بعد میبینی که وه که چه هنوز زنده ست اون صدا تو گوشت بعد از ده سال. که اینگار همین دیروز بود که وقتی اسمت رو صدا می کرد یه چیزی تو دلت جوونه میزد.
بعد میبینی که چه عمرت داره میگذره تند و تند بدون اینکه دیگه چیزی جوونه بزنه تو دلت.

نمک

برادرم به دوستش گفته چرا اینقدر نمک می خوری؟ اونم گفته یکی از تنهایی مشروب می خوره، یکی مواد مخدر استفاده می کنه، منم نمک می خورم.
خدا هیچ آدمی رو به پفیوزی نندازه الهی آمین.

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

تفاوت

یه سری چیزها ریشه تو فرهنگ و تاریخ داره. مثلا مهمونی های ما پایه اش حرف زدنه. یعنی چه شام رفته باشی خونه خاله ت یا پارتی خونه دوستت، غذا و رقص و عرق خوری که تموم شد باز آخرش همه میشینیم به حرف زدن. حالا هر چی پیش بیاد. بحث سیاسی یا غیبت خاله زنگی یا هرچی. کلا مهمونی های ما مبناش حرف زدنه.
حالا اینور که میای مثلا آمریکایی ها زیاد حرف نمی زنن، بازی می کنن بیشتر تو مهمونی ها یا حرف هم اگه باشه در حد لزوم. بحثی نمیشه در هیچ موردی عموما، موارد خاص هم هست که بحث پیش میاد خصوصا اینجا در مورد مذهب زیاد حرف می زنن. اما کلا تو مهمونی هم هرکی سرش به کار خودشه. گاهی آدم با خودش میگه پس اصلا چرا دور هم جمع میشن اینا؟
اما من عاشق مهمونی های "لاتین" ها هستم. اینقدر این جماعت آمریکای جنوبی شاد و سرخوش و پرانرژی اند که روحت شاد میشه.
مهمونی هاشون پر از خنده و مشروب و رقص و موزیکه. همه با هم می رقصن و می خورن و شادن. اینقدر راحت با همه چیز برخورد می کنن که آدم یه جوریش میشه. مثلا اگه ازت خوششون بیاد صغری و کبری نمی چینن. مستقیم میااد میگه ببین من ازت خوشم اومده با من میای بیرون یا نه؟ آره یا نه تو هم تو ادامه داستان تاثیری نداره. باز دفعه بعد که دیدت بغلت می کنه و گونه ت رو میبوسه و باهات میرقصه اینگار نه اینگار که چیزی بوده. یعنی وقتی می گم هیچی یعنی هیچی ها.
بعد من همش اینو مقایسه می کنم با رابطه هامون تو ایران و حرص می خورم از اون همه قاعده و قانونِ دست و پاگیری که داریم. که اگه مثلا تو همچین موردی دوباره طرف باهات حرف بزنه منِ دختر می گم گیر داده و پسرِ فکر می کنه سنگ رو یخ شده و الخ.
بعد همین جوری میشه که کلی دوستی ها و رابطه ها به گند میره. بعد همین جوری میشه که آدم اونجا وسط اونهمه مهمونی و رفت و امد هم احساس میکنه تنهاست بس که باید بازی کنه، بس که باید قوانینِ بازی رو رعایت کنه.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خواب

دیشب خواب دیدم یکی از هموطنان عزیز اینجا وبلاگمو پیدا کرده و داره همه وقایع این چند وقت رو به روم میاره. از خواب که پریدم قلبم داشت می پرید از سینه بیرون. چه شود واقعا اگر یه روزی اینطور بشه!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

نکن بابا جان، چند بار بگم من آخه؟

می دونی وقتی یه رابطه تموم شد، دیگه تمومه. یه چیزی که ترک برداشت یا شکست دیگه هیچوقت مثل روز اولش نمیشه. حالا تو هی سعی کن مثلا قسمت دوستی رو حفظ کنی. رابطه دوستی می تونه به رابطه عاشقانه تبدیل بشه اما برعکسش نمیشه یا حداقل من نمی تونم.
نمیشه وقتی با یکی می خوابیدی و لبش رو می بوسیدی حالا وقتی می بینیش هاگش کنی و گونه ش رو ببوسی. نمیشه وقتی از کنارت رد میشه و بوی همون عطر رو میده یاد قدیما نیفتی که چطور ولو میشدی تو بغلش تا بو بکشی اون عطر رو. نمیشه وقتی داره موقع حرف زدن دستاش رو تکون میده تو یاد حرکت اون دست ها رو تنت نیفتی. نمیشه وقتی دولا میشه در گوشت یه چیزی رو آروم بگه یاد اون صدای "اینتیمسی" ش تو تختخواب نیفتی. نمیشه باهاش برقصی بدون اینکه یاد بهم چسبیدن های میون رقص و اینکه گوشت رو گاز می گرفت نیفتی. نمیشه با همون" نیک نِیم "قبل همدیگرو صدا کنین بدون اینکه یاد روزی بیفتین که اولین بار همو به اون اسم صدا کردین. نمیشه همینطوری به اون موسیقی ای که قبلا گوش میدادین گوش بدین. سخته جلوی خودت رو بگیری که نپری تو بغلش گاهی. نمیشه دلت نترکه گاهی زیر اینهمه فشارِ هیستوری که با هم داشتین و حالا اینگار نه اینگار.
بعد حالا تو هی بیا هر چند روز یه بار اس ام اس بزن که فقط فکر کردم بگم سلام. نکن خوب من دردم میاد. خیلی دردم میاد.

جراحت

زخم
زندگی ات
منم
همه به زخم هایشان
دستمال می بندند
تو اما
به زخمت
دل بسته ای....

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تصویر

دیدی بعضی وقتها آدم یهو چه از خودش می ترسه. یه لحظه هایی هست که حتی با صمیمی ترین آدمهای عمرت احساس غریبی می کنی. مشغول کارِتی، یهو تصویر طرف میاد جلو چشمت بی خودی، یهویی. تو ذهنت زل می زنی به عکسه و فکر می کنی چه غریبه ست، کیه این آدم تو زندگی من. چطوری من اینهمه چیز رو با این آدم شِر کردم. بعد یهو خیلی می ترسی از خودت، خیلی.
لپ تاپم دیروز ترکید شکر خدا و تمام اطلاعاتِ تست هایی که تو این سه هفته انجام داده بودم پرید. نظر به اینکه بدون لپ تاپ زندگی نمیشه کرد و از بی کسی و تنهایی احتمال مرگ میرفت، از دوستم لپ تاپشو قرض کردم تا ببینم چی به سرم میاد.
بس که دیروز رو حرص خوردم امروز صبح که از خواب بیدار شدم گردنم گرفت. به بدبختی تا عصر سر کردم تا از داروخانه پماد بگیرم. تازه اول بدبختی بود چون مجبور شدم به چند نفر تلفن کنم تا یکی پیدا بشه پماد رو برام بماله. خدا هیچ بنده ای رو به پفیوزی نندازه اینطور که من رو انداخته. آمین!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

......

All women become like their mothers, that’s the tragedy. Men don’t.

چگونه من بازیگر شدم

الان من که دارم اینجا می نویسم دیروز اولین فیلم عمرم رو بازی کردم و بازیگر به حساب میام. گفتم بگم فکر نکنید الکیه و با کم کسی طرفین :دی
وسط آزمایشگاه مشغول بودم که دوستم که دانشجوی رشته " ویدئو" ست اینجا گفت که دوربین گرفتم و تا نور هست باید چند دقیقه فیلم بگیرم و فکر کردم تو باشی و این حرف ها. یه توضیح مختصر هم داد که چی مد نظرشه. منم که هنر دوست، پلیمر دستم بود گذاشتم زمین و دِ برو که رفتی.
خلاصه کنار دریاچه بغل دانشگاه کلی تصویر بسته از دست و پا و چشم و لب من گرفت در حال تایپ کردن و خوندن و زمزمه و این حرفها. بیچاره تا می خواست یه دقیقه طول بده می گفتم بازیگر خسته ست و این کارها رو با بدل انجام بده و من چند تا پروژه دیگه هم دارم. دهنی ازش سرویس کردم که نگو. کلی هم بازی زیر پوستی ازم گرفت. آی باحال بود اداهامون. کلی هم خندیدیم و خوش گذشت.
این بود داستان اولین فیلمی که من بطور رسمی بازی کردم. بقیه فیلم هایی رو که تو زندگیم بازی کردم بخواین حساب کنید که من رسما جزو بازیگرای حرفه ای هالیوود هستم. خلاصه که از دیروز به اینور من فقط مصرف کننده هنر نیستم. سهمی هرچند اندک در تولید هنر هم داشتم. اینجا نوشتم جهت ثبت در تاریخ!

دکتر!

یه استاد ایرانی با خانواده ش برای فرصت مطالعاتی دارن میان اینجا. با هم یه سری ایمیل بازی داشتیم که بهش یه سری اطلاعات بدم و این حرفها. چند روز پیش پرسیده بود که چیا بیاریم و چیا نیاریم. منم مفصل جواب دادم. خانمش جواب داد!!! یه سری عکس پرسنلی هم از خودشون فرستاده بودن که من رفتم فرودگاه دنبالشون راحت پیداشون کنم. اینا رو تا اینجا گفتم، خانمه یه سوالی پرسیده بود، منم گفتم اگه بخواین من انجام میدم براتون. جواب داده بود که "دکتر" می گن ما تا همین جا هم خیلی به فلانی زحمت دادیم. حالا از دیروز تا من یاد این "دکتر" میفتم نیشم تا جا داره باز میشه. هی موقعیت طنزِ که به نظرم میاد. آخرشه آدم شوهرشو دکتر صدا کنه. فکر کن مثلا تو لحظات " اینتیمسی" ! بهش بگی "دکتر" مثلا فلان یا بیسار. فرت و فرت از این موقعیت های طنز میاد دم نظرم و حال می کنم.
از ما هر چی بگی برمیاد. تحصیلکرده و نکرده هم نداره. حلا من دارم میمیرم که این دکتر جان رو از نزدیک ببینم. قول نمی دم نخندم اما :دی

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

رقص تک نفره

یه بار دو سه سال پیش دعوت شده بودیم سالگرد ازدواج دو تا از دوستامون. من و برادرم و یه زوج دیگه از دوستامون. بقیه رو هم نمی شناختم. شب قبل مهمونی برادرم مجبور شد ماموریت بره فرانسه و نتیجتا من تنها رفتم. نیست که سالگرد ازدواج بود همه مهمونها زوج بودن، فضا بدجوری عاشقانه بود. همه تو بغل هم و ماچ و بوسه و تانگو و این حرفها. محض نمونه یه مجرد هم نبود که با من برقصه. بقیه هم که سخت مشغول هم بودن. این بود که من تمام مدت مهمونی نشستم نزدیک کانتر آشپزخونه و هی مشروب خوردم که سرم گرم شه. همون جا قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی رو تنها نرم. حالا شبش با اون مستی چطور برگشتم خونه بماند. اما قسمم رو تا وقتی ایران بودم حفظ کردم.
امشب " لاتین دنس کلاب" برنامه داشت. در واقع یه پارتی که همه می تونستن بیان. رفتم. لاتین ها رو هم که می دونین چه آدمهای گرم و خوشی هستن. سه بار دعوت به رقص شدم و رقصیدم که بد نبود واسه خودش تو اون هیر و ویری. بقیه مدت نشسته بودم و نگاه می کردم. به زوج هایی که میرقصیدن و می چرخیدن و لذت می بردن. همون حسِ چند سال پیش دوباره اومد با یه بغض اضافه کنارش. نتونستم بمونم و برگشتم. همون جا وسط مهمونی دلم می خواست لپ تاپم بود حسم رو می نوشتم. بنظرم هیچ جا مثل مهمونی هایی که توش رقص هست آدم درست و درمون نمی فهمه همراه نداشتن یعنی چی. وقتی که موسیقی حسابی اوج گرفته و همه گرمند، بعد یهو می بینی اون وسط آویزون موندی و داری نمی دونی که چه غلطی کنی و همینطوری یه لبخند مزخرف گوشه لبتِ که دلت کمتر واسه خودت بسوزه. بدم میاد از این حس. هیچوقت هیچ جای دیگه ای اینقدر به من فشار نمیاره این تنهایی که تو اینجور جاها.
خیر سرم اینم پارتی ما بود. بقول "هامون" ما آویخته ها کجای این شب تیره بیاویزیم قبای کپک زده خود را.

بسته

آی مزه میده صندوق پست رو باز کنی ببینی توش بسته هست. من الان چند تا لباس خوشگل دارم، با شکلات مورد علاقه م، با دو باکس سیگار " اسه منتول" با یه ماگِ خوشکل با کلی چیزای دیگه. نیشم هم تا ته بازه.
آی مزه میده. آی ی ی ی ی ی :دی

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ماساژ

ایران که بودم گاهی که سر کار خیلی خسته میشدم بعدش خودم رو به یه ماساژ مهمون می کردم. خانومه اینقدر کارش خوب بود که گاهی زیر دستش خوابم میبرد. گاهی هم که با دوستام بودم اونا زحمتش رو می کشیدن. به اون خوبی نبود اما برای آدم همیشه ماساژ لازمی مثل از هیچی بهتر بود.
حالا اومدم اینجا، از یه طرف زندگی دانشجویی که اجازا نمیده ساعتی خدا دلار! پول ماساژور بدم، از اون طرفم کو اون دوستایی که بیان به دادِ آدم برسن. اینه که بعضی روزها عینِ پیرزن ها آه و فغانم از درد پشت و گرفتگی عضله بالاست.
آی ی ی روزهای رفاه کجائین که یادتون بخیر.
آی پشتم در ضمن!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

عشق سه سال طول می کشد

"چطور شده بود که من هیچ وقت ندیده‌ بودم‌اش؟ شناختن این همه آدم توی دنیا به چه کار من آمده بود وقتی این دختر یکی از آن‌ها نبود؟توی میدان کلیسا هوا سرد بود، شما خیلی خوب می‌دانید که از این حرف می‌خواهم به کجا برسم- بله، نوک سینه‌های‌اش زیر پلوور سیاه چسبان‌اش برجسته شده بود. صورت‌اش چنان پاکی داشت که تن شهوتران‌اش را عوضی نشان می‌داد. دقیقاً تیپی که من می‌پسندم. هیچ چیزی را آن‌قدر دوست ندارم که تناقض میان صورت فرشته‌وار و تنِ روسپی‌وار را. من معیارهای دوگانه‌‌ای دارم. در آن لحظه‌ی مشخص فهمیدم که هر چیزی را خواهم داد برای اینکه داخل زندگی‌اش شوم، ذهن‌اش،‌ رختخواب‌اش و الی آخر....باید تصمیم گرفت: یا با کسی زندگی کنیم یا او را بخواهیم. نمی‌توانیم کسی را که بخواهیم که داریم، با طبعیت جور در نمی‌آید. حالا دست‌تان می‌آید که چرا این همه ازدواج‌های زیبا، با هر ناشناسی که از راه می‌رسد ممکن است دو پاره شوند. شما حتی اگر با زیباترین دختر ممکن هم ازدواج کرده باشید همیشه یک ناشناس از راه می‌رسد که بدون در زدن وارد زندگی‌ شما می‌شود...آلیس هم البته هر کسی نبود، او یک پلوور چسبان سیاه پوشیده بود...به‌ترین خاطرات من با آن بر می‌گردد به پیش‌ از ازدواج‌مان. ازدواج یک جنایت‌کار است، چون راز را می‌کشد. شما یک موجود فوق‌العاده می‌بینید، باهاش ازدواج می‌کنید و ناگهان، آن موجود فوق‌العاده تبخیر می‌شود: زن ِ شما شده است. زن ِ شما. چه توهینی، و چه افت‌ای برای او. در حالی‌که کسی که ما باید دنبال‌اش بگردیم، زنی است که هیچ‌گاه مال ما نخواهد شد. (در مورد آلیس به نظرم این توصیه را کار گرفته بودم)همه‌ی مشکل عشق به نظر من این‌جاست: ما برای خوش‌بخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوش‌بختی از اطمینان می‌آید، در حالی‌که عشق به سمت شک و نگرانی می‌کشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوش‌بخت کند نه برای این‌که عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوش‌بختی نیست....نتیجه این‌که اگر زن‌ ِ شما کم کم دارد تبدیل می‌شود به یک دوست، وقت‌اش شده که از یک دوست بخواهید که بشود زن ِ شما." *
(+)

کلافگی یا یه همچین چیزی

یه حالتی هست که تو زبانِ ترکی اصطلاح مخصوصِ خودش رو داره اما من نمی تونم معادل فارسی براش بگم. دیدی نمی تونی یه جا بشینی، ربطی به دلشوره و این حرفها نداره. هی در رو باز می کنی می بندی، میری تو حیاط بر می گردی تو، میری تو اتاق، آشپزخونه و هزار تا جای دیگه. میری تا دم ماشین درش رو باز می کنی که بری جایی اما در رو می بندی و بر میگردی داخل. خلاصه نمی دونی چه خاکی تو سرت بکنی. فهمیدی کدوم حس رو می گم؟ من الان اونجوریم.

کوکو

در زندگی هیچوقت نتونستم کوکویی درست کنم که گرد و خوشگل از تابه بیاد بیرون یا دستِ کم منفجر نشه. اینم یکی دیگه از نتونسته های من.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

.....

امروز برام یه ایمیل اومد از طرف دانشگاه که شامل یه مجموعه کلاس بود درباره اینکه چطور رزومه بنویسیم، چطور به سوالات مصاحبه کننده جواب بدیم و چه سوالایی بپرسیم که تحت تاثیر قرار بگیره، چه لباسی بپوشیم و چی نپوشیم. حتی کسایی هستن که رزومه ت رو تصحیح می کنن برات که بهتر بشه. خلاصه کلاس راجع به هرچیزی که به درد کار پیدا کردن می خوره. و من یاد روزهایی می افتم که تو شرکت آگهی داده بودیم برای استخدام و چه رزومه ها و آدمهایی که نمی دیدیم. و فکر می کنم که اگر اونها هم همچین شانسی داشتن شاید وضعشون بهتر بود. که کلا وضع همه بهتر بود اگر اونجا هم غیر از نمره به چیزایِ دیگه هم اهمیت می دادن.

دوستی

می دونی هر چقدر که بزرگتر میشم و بیشتر می بینم و تجربه می کنم نظرم بیشتر و بیشتر راجع به مفاهیمی مثل دوستی عوض میشه. بچه تر که بودم دوستم همه دنیام بود. نمره بیشتر اگر می گرفت، جا مدادی یا پاک کنش که قشنگ تر بود همه فکرمو مشغول می کرد. اصلا همه دنیا تحت تاثیر اون و کارهاش بود.
بزرگتر شدم و پای یه چیزای دیگه وسط اومد. عقائد و دغدغه های تین ایجری. اینکه می خواستی همه دنیا رو عوض کنی و به همه زمین و زمان انتقاد داشتی و همه چیز به نظرت غلط بود. طبیعتا کسی که اینو می فهمید و پایه ت بود برای اینهمه تغییر میشد دوستت. باید راز نگهدار بود و تو خیلی چیزها هم عقیده بودین. عجیب هم عمیق میشدن این دوستی ها. بعضی هاشون تا الان هم ادامه دارن و هیچوقتِ دیگه جنس هیچ دوستیِ دیگه ای مثل اونا نشد که نشد.
دبیرستان و تین ایجری تموم شد و دوران دانشگاه رسید. دورانِ تجربه های جدید، رویِ دیگه زندگی، عاشقی و شکست، دغدغه آینده و کار و شغل و این چیزها. باز هم عوض شد تعریف و معیارای دوستی.
باید یاد می گرفتی ازش، باید می تونست که بشنوه، که بفهمه و میشد که باهاش شِر کرد. باید حس می کردی که هست یه جایی برات همیشه. حتی اگه زیاد نبینیش. این دوره هی می گردی و می گردی تا پیدا کنی بیشتر از این دوستا. پیدا هم میکنی گاهی، یا حداقل فکر می کنی که کردی. بدیش می دونی چیه اما دوستی های این دوره. آدما زیاد پیش میاد که یهو تغییر کنن. ازدواج می کنن، یهو مذهبی میشن، از ایران میرن و چیزای دیگه. بعد یهو یه جورایی میشه رابطه. بعد یا اونا دیگه نمی خوان مثل قبل با تو باشن یا تو نمی خوای. اون آدمها نیستین دیگه خوب. خود آدم هم ممکنه از این تغییر ها بکنه، فرقی نمی کنه. این عوض شدن یا قطع شدن رابطه ها که زیاد شد، دیگه کم کم عادت می کنی. درد داره اولی ها اما بعد پوستت هی کلفت تر میشه. یاد می گیری که اذیت نشی و بگی خوب اینم تموم شد یا عوض شد یا هرچی. زیاد تر که شد می دونی بعدش چطور میشه. دوستی میشه یه چیز علی السویه برات. یه چیزِ لوکس، که اگه باشه خوبه و حال میده، اگرم نبود خوب نیست دیگه. چرخ زندگی می چرخه در هر صورت. بعد اینطوری میشه که هر روز بیشتر و بیشتر می خزی تو خودت، گلوله میشی تو خودت. پعد اینطوری میشه که یه روزی یهو یادت میفته که آها، چرا اون موقع که تین ایجر بودم آدم بزرگا یه جوری که اینگار تو نگاشون پر از آخی حیوونکی بود نگام می کردن وقتی شکممو واسه دوستم پاره می کردم و مثلا ازش دفاع می کردم. بعد اینطوری میشه که تو یه عصر بارونی می فهمی که جدی جدی بزرگ شدی.

در میان جمع

شده تا حالا وسط یه جمعی در حال حرف زدن باشی و روی همه هم به طرفت باشه بعد یهو حس کنی که من اینجا دارم چکار می کنم، اینا کی ان و چی دارم می گم. یهو حس کنی که تعلق نداری به اون جمع، به هیچ جمعی. یهو حس کنی تو خلا ای.
یه جوری میشه آدم تو اون لحظه. یه جوری که درد داره.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

.....

عطار باشی جون
قدتو قربون
برانکارد بیارین
منو توش بذارین
که من خورد و خمیرم
همین الان میمیرم

گاهی وقتها برای این که نمیری زیرِ بار اینهمه درد، مجبوری مزخرف گوش کنی، که نفست بالا بیاد. چه چیزی مزخرف تر از جلال همتی؟ همچین با شادی می خونه من خورد و خمیرم که اینگار عروسیشه. من فقط اگه یه ذره همچین روحیه ای داشتم دنیام عجیب فرق می کرد. عجیب بهتر میشد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ادامه..

این قضیه تبریک تولد دیرهنگام هم داره بیخ پیدا می کنه. این دوستِ من جدی جدی تاریخ رو اشتباه کرده. یه بسته هم فرستاده که گم شده و دو نفری داریم می گردیم که ببینیم چی شده. عصرِ همون نصف شبی که اس ام اس داده بود زنگ زده که دوباره تولدت مبارک و من اون موقع پیغام دادم که اولین نفر باشم و از این حرفا. منم اولش فکر کردم منو گرفته! نگو جدی بوده بنده خدا. حالا اگه بسته منو دیدین یه خبری بدین بد نمیشه :دی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

اس ام اس

به زورِ ورزش و ماست و قرص خواب کپه مرگتو گذاشتی که ساعت یک شب یکی دقیقا بعد از یه ماه که تولدت گذشته اس ام اس میده و تولدت رو تبریک میگه و برات اِل و بِل آرزو میکنه. یکی که باید همون موقع می گفت که نگفت. بعدش چی میشه؟ تا صبح نمی تونی مثل آدم بخوابی و جد و آباد خودت رو میگی که چرا موبایلتو خاموش نکردی.
کجای این شب تیره بیاویزم قبای کپک زده خود را من آخه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

مشاهداتِ بنده

معمولا هفته ای سه روز می رم باشگاه دانشگاه برای ورزش. همه جور آدمی توش هست طبیعتا چون همه جور ورزشی میشه توش کرد. از والیبال و بسکتبال گرفته تا اسکواش و هرچی که فکرشو بکنی.
وسط وزنه زدن توجهم به یه زوج هندی جلب شد. پسره رو زیاد میبینم، تو دپارتمان خودمونه. پسره از این دستگاه به اون یکی میرفت و زنش حوله به دست جلوش وایمیساد. تموم که میشد حوله رو میداد به شوهره تا عرقشو پاک کنه و بعد دستگاه بعدی. و من حیران که شکر خدا گوشت اضافی هم که کم نداری، چرا خودت یه تکونی نمیخوری عوض اینکه حوله به دست سیخ وایسی! آدم چیزا میبینه بخدا.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

فراموشی

اصلا مهم نیست که دارم چه کار می کنم. وسط کلاس، وسط مهمونی، بین بحث و گفتگو با همکارام، وسط کتاب خوندن یا فیلم دیدن، وسط آشپزی، دوش گرفتن، نظافت خونه، توی خوابها، از خواب که می پرم، تو سفر، وسط تلفن حرف زدن...... یادم میره که باید از یاد ببرمت.

.....

اخبار رو نمی خونم، ایمیل هام رو پاک می کنم، دوستام رو تو فیس بوک هاید می کنم، پست های گودر رو نخونده رد می کنم، با کسی در این رابطه حرف نمی زنم. تلویزیون که مدتهاست تعطیله. پس کی می خوان این کابوس ها از شبای من برن؟ پس کی میشه دوباره همه چیز مثل قبل بشه؟ خسته م خیلی.

.....

میدونی از چیه خودم خیلی می ترسم. اینکه قبل از اینکه گوشی تلفن رو بردارم یا اس ام اس رو باز کنم می دونم کیه. بعد میدونی این چیش بده؟ اینکه گاهی قلبت کنده میشه از جا، نفست بند میره و یخ می کنی قبل از اینکه بشنوی یا بخونی.
درد داره گاهی خیلی.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

پیاز

بعد از یه عمر دردسر و اشک ریزی و سردرد هنگام پوست کندن و خرد کردن پیاز، امروز یه فکر بکر به سرم زد. عینک شنا! فقط یه کم بخار می کرد. اما یه قطره اشکم نریختم :دی

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

گودر

دیروز تو گودر این " پست" رو شر کرده بودم برای دوستم هدیه. در جواب این کامنت رو نوشته:
ای ……..، نه اینکه اصن کله پا نیستم این روز ها، نه اینکه همه تلاشم می کنم که وایستم ، متعادل باشم نه اینکه..اما تو با این پست شر کردن و کامنتت، من تلقی می اندازی تو اون روز ها لعنتی، دلم برای تو و وحید و اون خونه یه ذره شده، دلم برای تیکه های کوبنده وحید و هر هر کردن های تو و احساس اینکه ما الان مرکز دنیاییم تنگ شده می فهمی از اون تنگ هایی که می دونی دیگه تکرار نمیشه دیگه هیچ وقت من و تو وحید با هم هر هر نخواهیم کرد و دیگه هیچ وقت نمی شینیم که مشکلات بشریت و کوفت که آخرش می رسیدیم به ترشیدگی ما رو حل کنیم.....و حالا زار زدن ایم میآید دیوانه، نه اینکه اصن آمادگیش را ندارم
همین!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

بارون

هوا میدونی چطوریه اینجا؟ الان صافِ صاف، یهو ابر میشه و رعد و برق و بارون میاد مثل سیل. نیم ساعت بعدش هم دوباره آفتابیه. انگار نه انگار که بارون میومده. آب و هوای چشم منم همینطوریه، غیر قابل پیش بینی.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

چای

اصلا می دونی من کی می فهمم که اوضاع و احوالم خیلی خرابه؟ وقتی که یه هفته ست دارم " تی بگ" می خورم یا چایی روز قبل رو گرم می کنم می خورم.
می دونی که برای آدم چای دوستی مثل من این قضیه چقدر مهمه.

مرثیه ای برای یک دوستی

این نوشته مخاطب خاص دارد، برای کسی که نمی داند من اینجا می نویسم!
*

یادته وقتایی که میومدم خونه ت و همه چیز درهم برهم بود، ظرفهای نشسته، کف خونه پر از آشغال، تخت خواب مرتب نشده، دستشویی کثیف و هزار تا چیز دیگه. یادته چقدر غر میزدم بهت. حالا هر وقت خونه خودم اینطوریه ناخودآگاه یادت می کنم و شکر خدا که تو نمی بینی که به روم بیاری.
یادته بعضی شبا زنگ می زدی می پرسیدی که مامانت خونه ست یا نه؟ می گفتی که دلت خانواده می خواد. یادته اونوقت خونمون که میومدی فقط با مامانم حرف می زدی و هرچی می گفتم بابا منم تحویل بگیر می گفتی دلت مامان می خواد امشب. حالا منم کلی شبا دارم که خانواده دلم می خواد اما کسی رو ندارم که بهش زنگ بزنم.
یادته دوازده شب اس ام اس میزدی بریم بیرون بستنی بخوریم، اونوقت که جوابتو نمی دادم می گفتی جواب بده وگرنه میام درِتونو میزنم مامانت از خواب بیدار میشه ها. یادته چقدر می خندیدیم. تو بستنی با خامه می گرفتی همیشه و من بی خامه. بعد من هی کپل صدات می کردم.
یادته وقتایی که تا حد مرگ شام می خوردیم بعدش سیگار می کشیدیم " اِسه مِنتول" چقدر مزه میداد. هنوزم من از همون میکشم و چقدر هر دفعه یادت می کنم. اصلا تو منو سیگاری کردی.
یادته دلت که می گرفت میومدی پیشم کلی حرف میزدیم و همه دنیا رو محکوم می کردیم و دلمون خنک میشد و دل تو وا میشد.
یادته همیشه ادای سلام دادن منو پشت تلفن در میاوردی.
یادته چقدر راحت بودیم تو حرف زدن. چقدرم حرص همو در میاوردیم گاهی وقت ها.
یادته وقتایی که شراب دلم می خواست میاوردی کلی همه با هم می خوردیم و کیف می کردیم.
یادته دعوامون میشد و دل من می شکست بعد به سبک خودت از دلم در میاوردی، با یه بستنی! بعد می گفتی درسته من کپلم اما دلم یه اینقده ست. بعد با دوتا انگشتت یه دل کوچولو نشونم می دادی.
یادته اون شبی که اومدی خونه ما تا با هم " زن ها و شوهر ها" ی وودی آلن روببینیم. یادته من برای اولین بار تو عمرم عرق سگی خوردم و گر گرفته بودم. شبش رو یادت میاد که موندی خونه ما. انگشتت هم بدجوری بریده بود. اونوقت یادته همینطوری بالش منو گذاشتی تو اون یکی تخت کنار خودت که یعنی بیا پیش من بخواب. یادته تا صبح چه با اون یکی دستت بغلم کردی. هیچ می دونی چقدر حس خوبی بود. یه دوست خوب که بغلت کرده. هیچ می دونی چقدر حس آغوش امن دادی بهم.
یادته موقع ویزا گرفتن که اونهمه دلهره داشتم و آیه یاس می خوندم بهت زنگ میزدم و عرض بیست دقیقه زِر زِرم به قهقه تبدیل میشد. هیچکس مثل تو بلد نیست مودِ منو اینقدر زود عوض کنه.
یادته گفتی من میدونم تو حتما ویزا میگیری. بعد سر یه شام تو رستوران "شار" شرط بستیم.
یادته اون موقعی رو که با دوست دخترت بهم زده بودی و عصبانی بودی. یه شبی که کلی دلت گرفته بود زنگ زدی اومدی خونه ما. یادته رو تخت وحید دوتایی دراز کشیده بودیم و بدِ دخترا رو می گفتیم. یادته چطور چشم دو تامون پر اشک میشد هی از زخمایی که داشتیم. بعد یادته یهو چه برگشتی منو بوسیدی و منم اصلا تعجب نکردم.
یادته قبل رفتنم مهمونی گرفتی برام و مجبورم کردی زود بیام خونت که بریم خرید و من غذا بپزم و همه کارها رو بکنم. بعد یادته عصر که شد قبل اینکه مهمونا بیان نشستیم رو مبل که خستگی بگیریم. بعد تو " Goodbye my love از “Demis Roussos رو گذاشتی و رفتی اون یکی اتاق. بعدش رو یادته.
یادته دو شب قبلِ رفتنم تو عروسی فرزانه سیاه مست کردی آبرومو بردی. بعدش که من داشتم برت می گردوندم خونه ماشین خراب شد نصف شبی چه پدری ازم دراومد تا برسیم خونه.
یادته اون شبی که سه صبح زنگ زدی بیا بریم حلیم و من گفتم حالا بیا اینجا تا ببینیم چی میشه. یادته چه تنامون با هم آشنا شد اون موقع.
یادته که چه سنگ صبورم بودی. که چه دوست بودیم و چه همه کامل می کردیم همو بدون اینکه حرفی از عشق باشه. یادته چقدر با هم رقصیدیم تو اینهمه سال. که چقدر من دوست داشتم مدل رقصیدنت رو، مدل رقصیدنمون رو.
یادته شرطمون رو که برده بودی باید بهت شام رو میدادم. رفتیم رستوران شار با هم تا گلو خوردیم. بعدش رو یادته تو خونه. که من وسط پیچیدن تنهامون چطور گریه م گرفت بسکه “Goodbye my love” رو می ذاشتی هر وقت با هم بودیم. یادته بعد اون روز تا روز آخر هر وقت منو می بوسیدی می گفتی بدون گریه ها.
یادته اون شب تو پارکینگِ خونه چطور تو رو نرده ها نشسته بودی و من نیم ساعت محکم بغلت کرده بودم تا یادم بمونه بغلت رو. می دونی که اون بهترین بغلِ عمرم بوده تا الان.
یادته شب رفتنم رو که تو هال وسط تو و پیروز دراز کشیده بودم تا موقع رفتن بشه. یادته چقدر دلم می خواست بچسبم بهت برای بار آخر اما همه خونه پر آدم بود و نمی تونستم.
یادته اون خداحافظی تو فرودگاه رو. هنوزم عکساشو که می بینم دلم می خواد بترکه. یادته چه همه به خداحافظی ما نگاه می کردن و گریه می کردن بسکه همه می دونستن که چقدر دوستیم.
یادته بعدش گفتی که موقع رفتن برادرت گریه نکردی اما برا من چرا. یادته گفتی بعد از من مامانم تو رو بغل کرده و گفته بوی منو میدیی.
یادت نیست اما. یادت بود اگه الان چراغ رابطه اینقدر تاریک نبود.
اما من هنوز دلم خیلی برات تنگ میشه. بس که دخترم. بس که ......

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

بالکن

می دونی خونه حتما باید بالکن داشته باشه. چشم اندازش رو به یه دشت سرسبز یا باغ خونه روبرویی باشه. اگرم نشد حداقل رو به دیوار نباشه که دلت بگیره. باید سقف داشته باشه که اگه هوا بارونیه خیس نشی و بتونی هرچقدر که دلت خواست بمونی و بارون رو تماشا کنی یا اگه آفتابی بود سرت زود درد نگیره از گرما، چشات رو هی ریز نکنی یا دستتو هی سایبون چشات نکنی که آفتاب اذیتت نکنه. حداقل باید طبقه دوم باشه که احساس امنیت کنی. که هرکی اون پایین داشت رد میشد نتونه ببیندت و یا با رد شدنش رشته فکرتو پاره نکنه. باید بقدر یه میز و دوتا صندلی جا داشته باشه. اگه بشه یه تاپ هم توش بذاری که دیگه چه بهتر. میز و صندلیش باید از این لهستانی سفیدا باشه با چند تا کوسنِ چاق و چله و نرم.
حالا می دونی وقتی همه اینا رو داشت چکارا میشه کرد. میشه بارون که میاد بری بشینی تماشا و هی نفس عمیق بکشی. تازه رنگین کمون بعدشم هست. میشه یه لیوان چایی یا شیر قهوه داغ بریزی ببری با خودت و همینطوری که داری به هزارتا چیز فکر می کنی مزه مزه ش کنی. می تونی کتابتو با خودت ببری اونجا بخونی. یه پتو نرم و کوچیک هم ببری که سردت شد بپیچی دورت. بعدش میشه اونجا که کتابه خیلی خوب بود و مجبوری ببندیش که فکر کنی در مورد اون تیکه ش، به منظره روبروت خیره بشی و فکر کنی. می تونی صدای موسیقی رو بلند کنی بعد بری بشینی از اونجا گوش بدی و نگاه مردم کنی که اون پایین دارن زندگی شونو می کنن. هوس سیگار که کردی می تونی بری اونجا بکشی و هی زل بزنی به آتیش سیگارت که چه جوری هی گر میگیره،نشسته یا ایستاده وقتی یه شونه ات رو تکیه دادی به دیوار. وقتایی که دوست جونت هست می تونین با هم برین و بشینید و قهوه و شرابتونو بخورین. اگه تاپ داشت که خیلی بهتر، میچسبی بهش و شرابتو مزه مزه می کنی و کلی احساس خوشبختی می کنی. دلت که گرفته بود و گریه می خواست می تونی بری اونجا گریه کنی یا اشکاتو قورت بدی که کسی نبینه. بی خوابی که به سرت زد شبا می تونی بری بشینی اونجا و هزار ساعت برا خودت فکر و خیال کنی و رویا ببافی. یه روزایی میتونی حتی غذات رو ببری و اونجا بخوری یا عصرونه. یه روزایی هم هست که همینطوری که اونجا نشستی و تو عالمِ خودتی یکی بیاد از پشت بغلت کنه و سرشو لای موهات کنه و لاله گوشت رو ببوسه. خلاصه هیج جای دیگه ای مثل بالکن خونه اینقدر نمی تونه بدرد بخور و پر از خاطره باشه برات. قول میدم.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سفرنامه



1- آخر هفته رفته بودم دالاس. کاری داشتم که باید انجام میدادم گفتم بمونم گردشی هم بکنم. شب رفتم رستوران ایرانی. یه طرف سالن تولد کسی بود و کلی بزن و بکوب، این طرف هم یکی دیگه افطاری داده بود. بنظر صاحب رستوران همه رو می شناخت. یه جوری مثل مهمونی خانوادگی بود. کلا اگر بدون پول دادن هم می رفتم کسی نمی فهمید بس که هیچکس سر میز ما نیومد. پیشخدمتِ خودش اون وسط داشت همچین می رقصید که مهمونای تولد کم آورده بودن و واسش دست می زدن که بیشتر بلرزونه. قبلا تو وب سایتشون نوشته بود که شب رقص عربی دارن. از ساعتش که گذشت از پیشخدمت پرسیدم که رقص چی شد پس؟ گفت بخاطر رمضون نمی تونیم! اونوقت اون طرف فرشید امین داشت می خوند " سپیده! از اون روز که چشام چشماتو دیده...". کلی هم مجبور شدم توضیحات به دوستم بدم که چرا آقاها دارن با هم میرقصن و اینقدر قر میدن. از کار این مردم سر در نیاوردم من آخر.
البته بعد از مدتها باقالی پلو و ماهیچه همراه ترشی و دوغ عالمی داشت. از نون و پنیر و ریحون قبل از غذا و زولبیا بامیه بعدش هم کلی محظوظ شدم.
2- تو این سفر دوست عزیز لبنانی م همراهم بود. از اونجایی که این دوست بنده بسیار مذهبیه و باید حتما بره کلیسا منم مجبور شدم باهاش برم. چون باید هتل رو تحویل می دادیم و جایی هم باز نبود که من برم. قرار بود من بیرون بمونم اما چون گرم بود و مراسم دو ساعت طول می کشید قرار شد برم داخل و تو سالن بیرون از سالن اصلی منتظر بشم. یه ربع نگذشته بود که یهو یه خانم تقریبا مسن اومد سراغم که:
- عزیزم اولین دفعه ست میای کلیسای ما؟
- بله.
- اون شوهرته یا دوستت؟اسمتون چیه؟
- دوستمه. ....
- چرا تو نمیری مگه "ارتودوکس" نیستی؟
- نه نیستم.
- تو خانواده " مسیحی" دنیا اومدی؟
- نه خانم. من مذهبی نیستم.
- باشه پس من میرم برات کتاب دعا میارم که با ما همراهی کنی!!
این بود که بنده دو ساعت تمام مجبور شدم سرپا بایستم و گوش کنم و حرص و فان رو همراه هم داشته باشم. بعدش هم نصف فطیر خودش رو به من داد. کلا از پیش من بجز یکی دو دقیقه تکون نخورد. آخر کار هم کشیش اسم من و دوستم رو به عنوان مهمون خوند و خوشامد گفت. بیخود نبود می گفت "اسپل" کن اسمتون رو. موقع بیرون رفتن هم جناب کشیش یه دست محکم با من داد و آرزو کرد که منو بیشتر ببینه. این خانم هم در تمام مدت داشت با یه لبخند محو منو نگاه می کرد و خوشحال بود که یکی رو به راه راست هدایت کرده. حالا شاید یه زمون از جزئیات این دو ساعت مفصل بنویسم.
3-ناهار رفتیم یه رستوران لبنانی که بد نبود اما خیلی خوب هم نبود. هموطنان همیشه در صحنه هم اونجا بودن و محظوظ شدم طبق معمول.
آما (با تشدید بخونین مثل همشهری های ما!) بعد از ناهار رفتیم " مرکز مجسمه ناشر". این مجموعه کلکسیون شخصیِ این جناب " ناشر" بوده. زیاد بزرگ نیست اما کارهای جالبی توش پیدا میشه. یکی از این کارها که عکسش رو این بالا گذاشتم اسمش هست "walking to the sky " . بسیار کار خلاقانه و زیبا و باشکوهیه. یه سری از کارها داخل ساختمون بودن و بقیه هم تو حیاط ساختمون که بسیار قشنگ طراحی شده بود. خلاصه بعد از مدتها مضیقه و دوری از عالم هنر بسی لذت بردم.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

خرجش کن

الان خسیسی. دوستت‌دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا، دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را. این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی، باید آدمش پیدا شود. باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد. سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند. فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.‌ صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش. شروع می‌کنی به خرج کردنشان. توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد یک دوستت دارم خرجش می‌کنی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرجش می‌کنی یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی. بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به از اعتماد آدم‌ها سوءاستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری. اما بگذار به سن تو برسند. بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند. چل‌چلی می‌دانی یعنی چی لاله؟‌ درد دارد.
(+)

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

نکنید آقا جان، با اعصاب من بازی نکنید

اصلا می دونی از چیه فیس بوک بدم میاد. اینکه نشستی داری زندگیتو می کنی، یهو یه خبری از یکی آپدیت میشه که دنیات رو زیر و رو می کنه. حالا هی بیا خودتو جر بده که دوباره تمرکز کنی. عمرا اگه بتونی.

باز هم هموطنان عزیز

دیروز داشتیم با تارا از پله های دانشکده بالا میرفتیم و حرف می زدیم. یه پسره رد شد و یهو برگشت گفت اِ شما ایرانی هستین؟
ما هم گفتیم خوب آره معلومه دیگه! اونم گفت حدس زدم. چون اینجا دخترا معمولا شلوارک می پوشن، نیست شما شلوار تنتون بود گفتم ایرانی هستین.
گاهی آدم دلش میخواد سرش رو محکم بکوبه دیوار. یکی نیست بگه آخه عقل کل ما داشتیم بلند فارسی حرف می زدیم آخه!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

و خداوند گودر را خلق کرد

صدیق تعریف داره می خونه: آتشی در سینه دارم جاودانی، عمرِ من مرگی ست نامش زندگانی
.
من از سر کار برگشتم و دارم گودر رو زیر و رو می کنم و فکر می کنم چقدر خوب که گودر هست، که میشه یه عالمه چیزای خوب توش بخونی، یه عالمه حس های خوب بگیری، یه عالمه ذوق کنی که وای چه خوب نوشته فلانی و یه عالمه احساس نزدیکی کنی با کسایی که ندیدیشون. بعد با خودت بگی که چه خوب شد که این گودر اختراع شد!!! که اگر نبود این همه وبلاگ خوب الان چکار می کردی.
اصلا می دونی چی شد که من وبلاگ گرد شدم. همش تقصیرِ این "لینکی" بود که یه روز "وحید" فرستاد برام. یه روزایی دو سه سال پیش بود. از همون روزایی که منم سودای رفتن داشتم و یه جوری کلمه کم داشتم که بگم چرا. بعد یهو دیدم که وای که چه خوب نوشته. که من چقدر "نگار" تو این نوشته رو می فهمم و چقدر همزمان "نویسنده" این نوشته رو می فهمم. که می دونم که باید برم تا ببینم که آسمونِ یه جای دیگه چطوریه. که بوسیدن همون وقتی که دلت خواسته، از همون بوسه های خودانگیخته که یهو دلت می خواد، چه فرقی داره با بوسه هایی که فقط تو زمان و مکان مناسب می تونی داشته باشی. که پوشیدن پیرهن و دامنِ چین دار زیر نور آفتاب چه حسی داره، که با شلوار گرم کن و موهای همینطوری هر طرف رها سوپر مارکت رفتن چطوریه.
همین شد که من معتاد شدم، به خوندن نوشته های آدمهایی که نمی شناسم اما کلی احساس نزدیکی دارم باهاشون. که با اینکه نویسنده خوبی نیستم اصلا شروع کنم که بنویسم.
.
همچنان داره می خونه: کج کج رَویِ روزگار اگر گذارد.......
.
حالا که اومدم باز هم این نوشته رو هر چند وقت یه بار می خونم. برای اینکه یادم نره اون حس ها. برای اینکه یادم بمونه که دنبال چی اومدم .
یه وقتهایی هست، وقتهای زیادی هم هست، که منم دلم تنگ میشه. برای شب های جشنواره با "نیما"، برای عصرهایی که میرفتم خونه وحید و یه بغل فیلمِ خوب سوا می کردم از اون کلکسیونِ درجه یکش، برای عصرهای خانه هنرمندان، برای سینما عصر جدید، برای کافه نادری و علی، برای تئاتر شهر و آقای خوارزمی که همیشه خدا برام بلیط پیدا می کرد حتی شده بلیط مهمان که بتونم ببینم اجراها رو، برای نشر ثالث، برای انقلاب گردی، برای بوسه های آخر شب موقع خداحافظی که هر دفعه می گفتیم از دفعه دیگه تو خیابون همو نمی بوسیم اما باز می بوسیدیم، برای خیابون شریعتی بالاتر از میرداماد تا تجریش، برایِ اون ترافیک، برای اون اعصاب خوردی و فحش دادن های موقع عصبانی بودن از همه چیز.
فقط می دونی بدیش چیه؟ یه زمونایی یه مطلبِ خیلی خوب می خونی و ذوق می کنی، دلت می خواد با یکی راجع بهش حرف بزنی اما کسی نیست.
می دونی چه حسی دارم این وقتها؟ مثل آدمی می مونم که یه خبرِ خوب داره، اما کسی رو نداره که خبرو بهش بده.
.
دلا،دلا می بری ام
کجا، کجا می بری ام
غلط ، غلط گر نکنم
خطا می بری ام