{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

.....

دو دلم، می ترسم و نگرانم. اصلا کاری که دارم می کنم درسته یا نه؟ بعد از چهارسال تنهایی و ترسیدن و فرار کردن از داشتن رابطه یهو می بینی که تلپی با سر داری میری توش. می بینی که دلت یه جوری داره میزنه که انگار دفعه اوله. می بینی که اینقدر دست خودت نیست صمیمیت که چیزای خیلی خصوصی رو مثل آب خوردن داری میگی و از اون ترسناک تر عکس العمل اونه که اینقدر طبیعی برخورد می کنه که اینگار نه اینگار که چیز عجیبی شنیده. بعد از این همه سال اینگار توی یه خونه هستی که خودت چیدیش. دکوراسیون ایده آل تو. اتاق خواب آبی تاریک که همیشه دوست داشتی. ترسناک میشه گاهی وقتی یه چیزی خیلی شبیه رویاهات باشه. میگی نکنه یه چیزی این وسط اشتباه باشه، نکنه دوباره همون بلا سرت بیاد و ایندفعه اونقدر قوی نباشی که بتونی خودت رو جمع کنی. مخصوصا تو این تنهایی و بی کسی که الان توش هستی. اصلا مگه میشه دو نفر از دو تا نژاد و قاره مختلف اینهمه بهم شبیه باشن. وقتی خوابیدی اون پایین و داری خواب میبینی یهو یکی بیاد بیدارت کنه و بغلت کنه و بگه که نترس من اینجام. که بقیه شب رو نخوابی که یادت بمونه اون بغل امن رو که چقدر آرومت کرد. که اینگار نه که دفعه اولته تو بغلشی و هزار ساله که همونجا بودی. که نگات کنه و با تعجب بگه که
I cannot believe how I let you get into me so fast
و تو خودتم ندونی که اصلا چطور شد که اینطور شد. که بابا من اصلا چطور اجازه دادم تو اینطوری رو سرم آوار بشی. که چقدر خوبه که همین الان وسط نوشتن این پست یه اس ام اس بگیری که توش یه عالمه انرژی باشه و تازه همه اینها وسط کار توی لابراتوار اتفاق بیفته. که مثلا خیر سرم باید تا آخر امروز کار رو تموم کنم.
کاش که همه چیز تا آخر همینقدر خوب باشه یا اینکه همین اول تموم بشه که اصلا توان دوباره درد کشیدن رو ندارم. که اگه اینبار هم اوضاع خراب بشه بعید می دونم دیگه بتونم سر پا وایسم.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

گاهی وقت ها هم پیش بینی ها درست در نمیاد و این یک عدد دل دلقکی میره اما بر نمیگرده. هرچی هم وعده و وعید میدی که برات اینطوری می کنم و قول میدم دیگه با غم پرت نکنم به خرجش نمیره.
اما گاهی چقدر خوبه آدم یه آغوش بی دغدغه دم دستش باشه. داشت یادم میرفت کم کم دست نوازشگری هم پیدا میشه.

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

دلم!

گاهی وقتها باید بگذاری دلت بازیگوشی کنه. بره اینور و اونور سرک بکشه. وقتی دید خبری نیست خودش برمی گرده آروم میشینه سرجاش.شلوغ هم نمی کنه.
به قول مشهدی ها چوقوک دلم بد بیقراره این روزها.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

همخونه

حدودا دو هفته بود که دوتا همخونه داشتم. دوستام می خواستن اسباب کشی کنن و خونه جدید آماده نبود، این بود که اومدن پیش من.
دوستام دو تا خواهرن که اینجا درس می خونن. من خواهر ندارم و تا الان هم همخونه نداشتم. تجربه جدیدی بود هرچند من خودم رو خوب میشناسم و می دونستم که چطور تجربه ای خواهد بود. بدی قضیه این بود که این اتفاق مصادف شد با حوادث انتخابات و اعصاب من طبیعتا داغون تر از حد معمول بود و طاقتم کمتر. اینکه بعد از مدت ها که فقط خودتی و خودت، وقتی از سر کار برمیگردی کس دیگه تو خونه باشه، صدا بیاد، چای روی گاز باشه یه جورایی غریب بود برام. با اینکه مدت خیلی زیادی نیست که من تنهام اما عجیب بهش عادت کردم. یه جوری دلم میخواد مراقبت کنم ازش و نگذارم کسی واردش بشه. اینگار که این تنها فرصته تو عمرم که اینقدر فقط خودم باشم و خودم. یه فضایی که فقط خودت رو حس می کنی، فکر می کنی و فکر و فکر. به همه اون چیزایی که تا الان برات اتفاق افتاده و همه اون چیزایی که قراره پیش بیاد. به اینکه کی هستی و چی می خوای. شک میکنی و بهم میریزی و دوباره از نو میسازی همه چیز رو. حس عجیبیه و قشنگه چون نو. هیچوقت دیگه اینقدر تنها نبودم و اینقدر مطمئن که کسی قرار نیست حالا حالاها بشکنه این تنهایی رو. آروم آروم مزه مزه می کنی و میبینی به اون تلخی که بقیه آدمها میگن هم نیست. گاهی حتی دلچسبه. دوستام خیلی جالب بودن. نمی دونم همه خواهرها اینطورن یا این دوتا فقط. با هم دعوا می کردن سر بعضی چیزا بعد یه ساعت دیگه همچین قربون صدقه هم می رفتن که نگو. کلا همیشه هم با هم میخوابن، تو یه تختخواب. می چسبن بهم آدم یاد زن و شوهرها میفته از طرز خوابیدنشون. خلاصه برای من خواهر نداشته و خواهر ندیده تجربه جالبی بود.
اما تقسیم کردن فضای خونه هم عالمی داره برای خودش. خونه با یه حموم و سه نفر آدم!! اینکه نظر همه تو گوش کردن به موسیقی یا روشن بودن و نبودن تلویزیون رعایت بشه، اینکه کی بپزه و کی بشوره و خلاصه هزار تا چیزی که باید رعایت بشه من رو بیش از پیش مطمئن کرد که من آدمی نیستم که بتونم با کسی همخونه بشم. شاید در مورد دوست پسر یا کسی که باهاش رابطه عاطفی قوی داری کمی این قضیه تعدیل بشه، اما بطور عموم من اینکاره نیستم کلا. تحمل دیگری و رعایت اون آدم در جایی که قلمرو منه سخته برام. می دونم خیلی بده که اینطورم و در آینده اگر بخوام با کسی باشم این قضیه ایجاد مشکل می کنه، اما خوب منم اینطورم و به نظر کاریش نمیشه کرد. چه روزهایی که بیشتر موندم سر کار فقط برای اینکه قبل از خونه رفتن کمی خلوت برای خودم داشته باشم. این رو در مورد خودم مطمئنم که من هر روز مدتی رو احتیاج دارم با خودم باشم بدون حظور فیزیکی دیگری، تا بتونم زندگی کنم و آروم باشم. شاید هم تو زمونه ای که ماها توش هستیم لذت بردن و نیاز به تنهایی بد هم نباشه. چون که اگر هم دوست نداشته باشیم تنهاییم.


پ ن : به لیست بدترین چیزهایی که یه همخونه میتونه داشته باشه عادت به خوردن پیاز خام همراه غذا رو هم اضافه کنید حتما!

برای ندا، که چه با شکوه رفت

دو شبه نمی تونم بخوابم. تصویر چشمهای بهت زده و صورت غرق به خون ندا اینگار چسبیده جلوی چشمم. اون مرگ با شکوه که مثل فیلم ها بود. همیشه فکر می کردم فقط تو فیلم ها وقتی یکی گلوله میخوره از گوشه لبش خون میاد و با چشم باز میمیره. اما واقعیت داره. و چقدر هنوز بعد از دو روز برای من سخته باور اتفاقی که افتاده. کسی که تیر رو زده چطور آدمیه؟ اصلا احساس داره؟ تا الان عاشق بوده، مثل ندا، مثل اینهمه جوون دیگه که تو این روزا کشته شدن؟ برای چی میکشه و وقتی میکشه چه حسی داره؟ اصلا مگه میشه یکی رو که حتی نمی دونی حرفش چیه بزنی بکشی به همین راحتی؟ مغزم نمیتونه تحلیل کنه اتفاقی رو که چشام دیدن، کاش مثل فیلم ها بود، کاش نمرده بود. کاش هیچکس نمرده بود. حالم خیلی بده،خیلی.

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

وطنم ....آی وطنم.........آی وطنم

اینکه من شجریان رو می پرستم بی دلیل نیست. این روزها با این همه ویدئوهایی که پست میشه، هیچکدوم قدر کلیپی که این موسیقی روش بود منو تکون نداد. تو صداش یه چیزی هست که تو رو مجبور می کنه بلند شی و هرکاری از دستت میاد برای هموطنات بکنی.

شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجوی
مکه هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره.برادر شعله واره.برادر دشت سینه اش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میبارد از دلهای سوزان
برادر نوجونه،برادر غرق خونه،برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی
تو که هم رزم و هم زنجییرمایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره،برادر نوجونه،برادر شعله واره،برادر غرق خونه،برادر کاکلش آتش فشونه

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

وطنم ....آی وطنم

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد !
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
مهدي اخوان ثالث

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

من و انتخابات

عصبانیم، خیلی زیاد. نگرانم، طوری که شبا از خواب می پرم. همش بخاطر این انتخابات مزخرف. عصبانیم از این همه دروغ، از این همه پررویی و وقاحت و نگرانم که اگر دوباره این آدم روان پریش انتخاب بشه چی به سر مملکتم میاد، چی به سر مامان و دوستام و همه عزیزایی که اونجا دارم میاد. دست و دلم به هیچ کاری نمیره. اینگار که امتحان داری و تو اون درس زیاد قوی نیستی و از آخر کار می ترسی. دلم می خواد زودتر شنبه بشه شاید دلم آروم بگیره. حتی موقع دور دوم خاتمی هم اینطوری نبودم.
جمعه میرم رای میدم. نمی دونم تو نتیجه اثر داره رای ما ها که تو ایران نیستیم یا نه. اما بخاطر همه اون چیزایی که براشون نگرانم این کار رو می کنم. اگر این دیوانه دوباره رای بیاره دیگه چیزی از ایران باقی نمیمونه.
فکر کنم حتی برای اینکه اینجوری نشه دعا هم بکنم.

.......

خیلی سخته وقتی دلت موقع دیدن کسی گروپ گروپ بزنه تو سینه ات اما به هزار و یک دلیل که خودتم نمی دونی درسته یا نه به روی خودت نیاری. خیلی سال بود اینطوری نشده بودم، لعنت به رابطه هایی که گند میزنن به تمام اعتماد آدم. از ترس اینکه دوباره داغون بشی ترجیح میدی اصلا وارد رابطه نشی.
دلم بد گرفته با این بارونی که اینگار اصلا قصد تموم شدن نداره.

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

اندر ادامه تحلیل های من!

ده روزی سفررفته بودم پیش خاله ام کالیفرنیا. بعد از اونهمه امتحان و کار جدا بهش نیاز داشتم. دفعه اول که تازه از ایران اومده بودم و دلتنگی و تغییر ساعت خواب نگذاشته بود زیاد چیزی ازش بفهمم. اما از اونجایی که لازمه من در هر مورد حرف بزنم و تحلیل کنم اینجا هم فرمایشاتم رو در مورد سفر اخیر می نویسم.
کلا از اونجایی که تعداد ایرانی ها اونجا زیاده طبیعتا نکات جالبی رو می بینی. تو فروشگاه، دکتر، آرایشگاه و خلاصه هر جایی که بری صدای فارسی صحبت کردن می شنوی. یه بار رفتم دکتر اولش که میخواستم وقت بگیرم با منشی فارسی حرف زدم. دقت کنید که این کم چیزی نیست، مخصوصا برای من که تو ایالتی زندگی می کنم که زیاد ایرانی نداره. تو مطب هم کلی با خانم دکتر گل گفتیم و شنیدیم که کلی محظوظ شدم.
وقتی که اوضاع اینطوری باشه کلی هم از خصوصیات دوست داشتنی ایرونی هم به همراهش هست دیگه طبیعتا!
اول از همه فضولی. تا سر از کارت درنیارن ول کن نیستن و از بس سوال می پرسن آدم یاد مصاحبه های استخدامی می افته، اما خدا نکنه تو راجع به یه چیزی سوالی بکنی، عمرا اگه جواب سر راست بهت بدن.
دومین چیزی که می بینی اینه که بطور اتوماتیک همه احساس وظیفه می کنن برات شوهر یا زن پیدا کنن. همش هم از سر خیرخواهی و جهت تسهیل اقامت تو در ایالات متحده است، وگرنه که اصلا کاری به این کارا ندارن!
بعدش هم دسته بندی بر اساس مذهب. مثلا جهودها ( لفظی که اونجا همه میگن) مغازه و محله و آرایشگاه و دم و دستگاه خودشون رو دارن. به نظر زیاد هم از مسلمون ها خوششون نمیاد و بالعکس. اما هر دو گروه در حالی که زیر لب غرغر می کنن و بد و بیراه میگن از مغازه های هم خرید می کنن.
یه سری فروشگاههایی تو همه جای آمریکا هست مثل "راس" که بعضا لباس های فروشگاههای معتبر و یا مارک دار رو به قیمت های مناسب می فروشن. وقتی میری تو این فروشگاهها پر از ایرونی هست، اما نمی دونم چرا وقتی میری مهمونی همه از بوتیک خرید میکنن و کسی اصلا نمیدونه این فروشگاهها کجاست و اگه تو بگی اونجا بودی یه جوری بهت نگاه می کنن که اینگار از فقر و فلاکت داری میمیری!
بدی ها رو گفتم از خوبی ها هم بگم. کلی مفتخر میشدم وقتی مغازه های معتبر ایرانی رو تو بهترین جاهای شهر میدیدم. یا پزشک های مشهوری که ایرانی بودن و یا وکلای معتبر و محله های اعیان نشینی که پر از ایرانی ها بود. و ساندویچ سوسیس بندری که عجب چسبید بهم. کمتر دلتنگم، اینگار رفته باشی یه سفر کوتاه ایران. خوب بود.