{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

......

ایتالیاییه، قد و هیکل معمولی و عینکی و بور و سفید با اندکی موی ریخته در مرکز سر. هیچوقت تو چشمم نیومده بود. چند ماه پیش ها که با کریستینا تو راهرو بودم رد شد و کریستینا یهو هول شد و گفت سلام پرفسور و تا گوشاش قرمز شد. بعد من هی زل زل نگاش کردم تا ببینم چی شد که اینطوری شد یهو. گفتش مگه نمیشناسیش؟ این "هات" ترین استاد دانشکده ست و فلان و بهمان. بعد من با خودم گفتم آخه اینکه خب خیلی چیز خاصی نبود و این دختره هم خجسته ست و ولش کن. یادم رفته بودش تا یکی دوباری تو راهرو از کنار هم رد شدیم و لبخند زد و سر تکون داد که سلام. منم کله تکون دادم که علیک سلام. بعدش هر وقت که من رد میشدم از هر جا بسکه مدام بین این آزمایشگاه ها در رفت و آمدم یه جور واضحی نگاه من می کرد. با بقیه استاد ها که تو راهرو بودن و حرف می زدن یه ی سرش رو بر می گردوند که بقیه هم مجبور میدن بچرخن که چی بود و من هم مجبور که سلام و اینا. از اونجایی که هر دوزاری حتی اگر به کجی مال من هم باشه بالاخره یه روزی می افته، من هم فهمیدم که ها پس یعنی این. بعد از اونجایی که خداوند دایما در حال پخش کردن شیشه خورده میان بندگانش می باشد در حالی که رشته ما حتی تا پنج پشت هم ربطی به هم ندارند استادم خواست در مورد فلان پروژه من برم ازش یه سوالی بپرسم و بهش ایمیل زد که من میرم. ایمیل زدم و قرار گذاشتم باهاش که فلان ساعت. در دفترش باز بود و پشتش به در که سلام دادم. برگشت و شبیه علامت سوال شد از نوع قرمز رنگ. سلام دادم که فلانیم و باید در مورد فلان کار چه کنیم. بعد پرسید که مال کجام و چی می خونم و آیا دکترا تو برنامه دارم و هی مدام منو یاد مصاحبه های شغلی انداخت. تمام شد و ما هم رفتیم پی کارمون و کلی هم البته فان داشتیم با لهجه شون. بعد حالا من واقعا نمی دونم که چرا و چگونه و چطور میشه که یک مرد سی و چند ساله بسان پسرهای دبیرستانی فقط بایسته و زل بزنه به انسان و آیا اینکه دلش می خواد از راه به در بشه که اینطور می کنه یا نه. و نمیدونه که من اگر اینهمه گرفتار نبودم و اینهمه جای زخم های قبلیم درد نمی کرد و اینهمه بی حوصله نبودم چه ها که نمی کردم در این بازی نگاه ها.

و چرا گاهی معاشرت با گارگران بهتر می باشد!

نمای ساختمون جلوی دانشکده رو دارن تعمیر می کنن. صبح ها که هنوز برای من زود و سرده و غر دارم، لیوان چای به دست از کنارشون رد میشم. خیلی وقته که کارشون رو شروع کردن وهمیشه رادیوشون روشنه و روی ایستگاه موسیقی. اینگار نه اینگار که وسط دانشگاهه. میگن و می خندن و چوب ها رو جابجا می کنن. گاهی سلام و سوت و لبخندی هم نصیب من میشه. دوبار که رد میشدم دیدم یکیشون قر هم میده گاهی با آهنگ. سر صبح همچین خوشی رو آوار می کنن رو سر آدم که پهنای صورت کم میاد برا لبخند.

......

1- یکشنبه ظهره. از جمعه شب که برگشتم خونه دیگه از ماشین استفاده نکردم. از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. ماشین نیست. با خودم میگم لابد جای دیگه پارک کردم. میرم پایین. کل پارکینگ رو دوبار می گردم. نیست،دزدیدنش. برمیگردم بالا. به مادرم میگم که ماشین رو دزدیدن. میگه به پلیس زنگ نمی زنی چرا پس. گشنمه خیلی، می خوام نهار بخورم اول. بهش میگم که پلیس میاد سوال و جواب و نمیشه غذا بخورم. حالا که ماشین رفته بذار اول غذا بخورم بعد. یه جور عجیبی نگام میکنه و زرشک پلو با مرغ رو می ذاره جلوم.

2- توی فرودگاهیم. مادرم داره برمیگرده. از رو صندلی بلند میشیم برای خداحافظی آخر که بره تو سالن. بغلم میکنه و بغض و گریه. سرش رو بلند می کنم و میگم گریه نکن بازم برمیگردی. یه قطره اشک هم تو چشمام نیست. باز همونطور عجیب نگام میکنه و فشارم میده و میره.

3- جلو آینه نگاه خودم می کنم که از کی من اینطور خونسرد و بی تفاوت شدم. دختر تو آینه میگه از وقتی اونهمه خودت تو تنهایی خودت رو بغل کردی و دلداری دادی و گفتی از این بدتر هم هست، غصه نخور دختر.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

......

پس فردا قراره برگردی. بیقراری می کنی و گریه. معذبم می کنی. نیامده بودی که بمونی. هر دواحتیاج داریم که به روال قبل بر گردیم. من نیاز به تنهایی دارم و تو استقلال. عصبی میشم از اینگه اینقدر وابسته ای و من اینقدر بی نیاز. بلد نیستم نشون بدم که دلتنگ میشم و تنهایی سخته و فلان وقتی که نیست. سختمه که تو این سن معنی زندگیت اینه که با بچه هات باشی. همین هاست که من رو از اون فرهنگ و مملکت بیزار کرد. فرهنگی که هویت آدم ها رو میگیره ازشون. تعریفشون می کنه با همسر و بچه و اصل و نصبشون. همین شد که فرار کردم، که دیگه برنمی گردم، که جوری کندم که دلتنگ هم نمی شم حتی. که وقتی جایی تلوزیون ایرانی روشنه خوشحال میشم که اونجا نیستم. ناراحتتم که سختته ولی باید بری. زندگی همینه. گاهی فکر می کنم تویی که باید این ها رو به من بگی. هیچ اتفاق خاصی نمیفته. بشر به همه چیز عادت می کنه. اینو دیگه خوب بلدم. بیقراری نکن پس.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

در ستایش تنهایی

فعلا اینو از وبلاگ "بلوط" اینجا بذارم تا وقتش که شد مفصل بنویسم از تنهایی و خوبیهاش و اینکه چقدر دلتنگشم و نیازمندش الان.

****

تنهایی خیلی خوب است. باید اعتراف کنم که حالا دیگر می‌ترسم هیچ وقت نتوانم با کس دیگری زندگی کنم. به جای جای خانه کثیفم که نگاه می‌کنم خوشحال می‌شوم. شاید خنده‌دار باشد، اما همین‌که احساس گناه نمی‌کنم که لباس‌های مرا یکی دیگر باید توی کمدم- نه که بنده خدا حرفی می‌زد، من خودم انسان شرمگینی بودم- حس خوبی دارد. الان دارم فکر می‌کنم باید راهی باشد که جفت‌های زندگی هرکدامشان در یک خانه زندگی کنند و هر وقت دلشان خواست بروند خانه خودشان و در را هم به روی هیچکس باز نکنند. فکر کنم اینطور زندگی‌ها خیلی هم بیشتر دوام بیاورند. پیش دوست‌هایم غر می‌زنم که ما مانده‌ایم و شهر غریب و هیچ هیجان تازه‌ای هم به سراغمان نمی‌آید، اما ته دلم فعلا از این بی‌کسی و آرامش راضی‌ام.

like I'm the only one who knows your heart

یکی از مواقعی که من عمیقا احساس خوبی بهم دست میده وقتیه که به یه موسیقی خوب گوش میدم. یه جور خوبی پر از انرژی میشم. انگار که یه چیزی اون ته تهای دلم می جوشه و قل میزنه میاد بالا. اینقدر که نمی تونم بشینم، بسته به موسیقی یا می رقصم یا دور اتاق راه میرم. چندین بار گوش میدم بهش، اینقدر که ته نشین بشه تو مغزم، که حفظش بشم و بتونم وقتای دیگه همینطور تو مغزم بهش گوش بدم. بعد این موسیقی خوب گاهی فقط میتونه بخاطر شعرش باشه ، شعری که تو اون موقع و حس خاص دوستش داشته باشم به هر دلیلی. تو دو سه روز گذشته دو تا از این ها به پستم خورده که شادم ازشون. اولیش only Girl بوده از Rihanna که شعرش رو دوست داشتم و دومیش I who have nothing از Tom Jones که اینقدر صداش بینظیر بوده که نمی تونم گوش ندم بهش. این شبکه های اجتماعی و گودر هر ضرری داشته باشن گاهی یه چیزایی میدن بهت که عوض همه چیزای دیگه رو در میاره.