{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

......

-Marry me, come with me to Europe?

We want different things, I can’t.

-Deal with it.

Why would I?

-Because you're too fucking beautiful and wonderful to be by yourself without marriage and kids

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گلی

سال ها پیش یه عروسک از کیش خریدم. یه دختر بچه ژاپنیه که دستاش رو از جلو به هم قفل کرده با دامن قرمز و خیلی مودب و مرتب مثل این بچه مثبت ها. بعد شکمش رو که فشار میدی شروع می کنه خیلی مودب لا لا لا لا می خونه. بعد من عاشقشم اسمش رو هم گلی گذاشتم. اینجا که میومدم اولین چیزی بود که گذاشتم تو ساکم. بعد یه بار که باطریش تموم شده بود قطعه داخلش رو بردم بازار تجریش یه ساعت فروشی باطری بندازم. مرده باطری رو انداخت و واسه امتحان فشار داد. شروع به لا لا لا که کرد کل مغازه برگشتن یه جوری نگام کردن که آخی طفلکی هنوز بزرگ نشده. هم خجالت کشیدم هم نه. گلی جونم بود آخه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

برف نو

برف سنگین باریده. سرد و یخ زده است همه جا و سه روزه تعطیلیم. لباس خواب کلفتم رو تنم کردم با جوراب بافتنی هایی که از ایران آوردم. چای و قهوه و شیرینی به راهه و عبدالوهاب شهیدی می خونه و دلم هی میبره منو با خودش به روزهای دور. چقدر خاطره دارم من از روزهای سرد تعطیل. چه هر سال برای خودش موسیقی مخصوص داره و چه هر سالش خودم و خودم.

یه روزی از همین روزها شومینه ای خواهد بود و خونه دنجی و آغوشی و دو سه روز بی خبری از همه دنیا.

you want a girl.. you go get her

آخرین باری که این حجم پیغام و تلفن داشتم 25 ساله بودم. بعد از شش سال بخاطر یک شب برفی یکی یه جوری بهت وصل میشه که ترس برت میداره. همه اون شب های غمدار طولانی و گریه ها و غمباد ها یادت میاد و جمع میشی تو خودت. هی میگی بپا دختر عادت نشه برات و تو دام قبلی نیفتی. هی یاد خودت میاری که تنهایی و باید مراقب خودت باشی و کسی نیست جمعت کنه ها. بعد دوباره اون یکی زنگ میزنه که دلش تنگ شده و می خواد ازت که خودت رو براش نگه داری و فلان. بعد می مونی با خودت که وات دِ هک نه به اون همه تنهایی طولانی و نه به این همه تعریف و تمجید روزانه. بعد اینطوری میشه که تلفن گاهی به شی ترسناکی بدل میشه. که نمی دونی باید چی بگی و اصلن آیا باید چیزی گفت یا نه.

من؟ دومی رو بیشتر دوست دارم اما اولی مطمئن تره. اما هیچکدوم "اون" نیستن. ته دلم میگه بهم. بازی کردن رو اما از هر دو بیشتر دوست دارم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

روزها گر رفت.. گو رو

من؟ تا الان فکر می کردم که فقط منم که دائم دارم خاطره هام رو می جوم و بالا و پایین میکنم. بعد امروز همینطوری با همبازی و همسایه قدیمی حرف زدم و حیرت کردم از حجم جرئیاتی که خاطرش بود. از روز اول مدرسه و نقاشی کردن گوشه و کنار خونه و آتیش سوزوندن هامون. بعد همینطور که حرف زدیم و زدیم دیدم که مردی شده برای خودش و از قضا چه مرد مهربان و موفقی. بعد دوباره فکر کردم که اگر من این آدم رو الان می دیدم و از قبل نمی شناختمش کلی ایمپرس می شدم که چقدر خوب و عالی و معقوله. برای من اما هنوز همون پسر کوچیک شیطونه که بازی می کردیم. فشار زیادی آوردم به خودم که بهش نگم عزیزم بس که عزیز و شیرین بود. جرات اون اما بیشتر بود، گفت.