۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
اییییییییییییوا
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
......
یه روزهایی هستن که پر از انرژی هستی. حس می کنی می تونی هر کاری بکنی و هیچ چیز سخت نیست. همه چیز خوب پیش میره و خنده پهنه رو صورتت. خوبی کلا. یه روزهای هم هستم که معمولی هستی. همینطوری دراز و کشدار میان و تموم میشن بی که هیچ حس خاصی به خودت یا بقیه یا اوضاع داشته باشی. اصلا به حساب نمیان. یه روزهایی هم هستن که نفس کشیدنت هم نیاد. همه چیز بد و منفیه و خودت رو بی خاصیت ترین موجود رو زمین حس می کنی. هیچ چیزی درست پیش نمیره و بد شانیسه که میاری. نمی دونم چرا این روزها زیاد طول می کشن و زیاد پیش میان. اصلا دوره ای هستن نه روزی. بعد این جور وقت هاست که هم خودت رو بهتر می شناسی و دور و بری هات رو. محک می زنی خودت رو که چقدر از پس زندگی بر میای و بقیه رو که چقدر اونی هستن که ادعا می کنن. من الان تو این روز هام. می فهمم که دوستی لغت قشنگیه و می بینم که چه خو گرفتم به تنهایی. که چه می تونم همه آخر هفته رو تنها باشم و با خودم باشم و سخت هم نباشه. که تنها کسایی که همیشه هستن فقط خانواده آدم هستن. و من کم کم دارم آدمی میشم که کمتر کمک خواهم کرد و کمتر اهمیت به بقیه خواهم داد و بیشتر و بیشتر تودنیای خودم خواهم بود. بقیه ای وجود نداره، دنیا فقط از خود آدم تشکیل شده. بهترین کار هم اینه که خودت رو قوی کنی و هر چه بیشتر بی نیاز از بقیه. اذیت هم کمتر میشی و تعجب هم کمتر می کنی و هیچ چیز به چشمت عجیب نمیاد.
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
من و تو
ایمان برای آدمی با پیشینه من چیزی بود از روی ترس یا تلقینات معلم و مدرسه و تلویزیون یا نداشتن چیز دیگه. یه چیزی بود که گوشه و کنار زندگیم بود و کاربردی نداشت جز مواقعی که از چیزی از خدا می خواستم. فکر می کردم چون بهش ایمان دارم و دختر خوبی ام همه اینا کمک می کنه که به خواسته م برسم. گاهی هم به اسم ایمان سرپوش می ذاشتم روی ترس هام. وقتی می ترسیدم ریسک کنم در موردی که بنا به عرف گناه بود یا درست نبود به خودم می گفتم به واسطه ایمانم نمی کنم. اما بیشتر مواقع از ترسم بود. خدا پیرمرد ریش سفید عصبانی ای بود که منتظر بود من نافرمانی یا ناشکری بکنم تا چند برابر اون بلا رو سرم بیاره. می ترسیدم ازش. بدبختی ها که نازل میشد تازه می گفتم مرسی که بدبخت ترم نکردی. بزدل بودم یا چی نمی دونم. بعد یه روزی که عصبانی بودم از اوضاع و همه چیز بد بود عوض شدم. دیگه نمی ترسیدم. بد یا بدتر یا هرچی فرقی نداره. اگر بنا به مزخرفاتی که تو گوش من کرده بودن همه چیز به قسمت و قضا و قدر ربط داره که من شکر و فرمانبرداری بکنم یا نکنم فرقی نداره. اگرم که نه دست خودمه که چه معنی داره اینهمه گردنم رو کج کنم وقتی چیزی انصاف نیست. حالا گردنم رو راست می گیرم و داد می زنم که حق من نیست. بدتر رو هم که می فرسته مهم نیست. زندگی همیشه همین بوده، روز خوشی هم اگه بوده بخاطر تلاش و سعی خودم بوده. بد هم اگر الان باشه باهاش می جنگم اما با گردن راست. شکر نمی کنم که بدتر رو نفرستاده. نمی ترسم ازش دیگه و مهم همینه.
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
......
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند ,
رويا هايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
و هر دانه برفي ، به اشكي نريخته مي ماند !
من این روزها
دیدی چه دیگه حتی مثل خودم نمی نویسم. با جملات و کلماتی که خیلی مال من نیست فقط می نویسم وقایع رو. حالا چرا و از روی چه اجباری نمی دونم اما می نویسم. شاید برای اینکه روزهای آینده که بهتر بود یا بدتر بیام و بخونم و یادم بیاد که کجا بودم و چه حسی داشتم و چیا دلم می خواسته. که اگه اون موقع داشتمشون یادم بیاد روزهای نداشته رو و اگه نداشتم یادم بیاد که چرا هنوز ندارمشون. از خودم دور و غریبه شدم. مثل اینکه با یکی تازه آشنا شدی و سعی می کنی در عین اینکه صحبت می کنی زیاد هم خودت رو لو ندی و مشتاق دیده نشی. روزهای خوبی نیست و خسته م از نک و نال دائم. دلم برای خودم تنگ شده و گرفتارم زیر بار اینهمه کار و درس و اتفافات بد. بهار هم اومد بی سر و صدا. من اما
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
آمد نوبهار
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
باران
بیرون بارونه، اینقدر زیاد و تند که فکر می کنم الان درخت ها رو از جا می کنه میبره با خودش. من لیوان چای بدست پشت پنجره ام و نگاه می کنم به همه خاک و کثیفی هایی که شسته میشن. درخت ها خوش خوشونشونه و تکون میدن تنشون رو زیر بارون که تمیز تر بشن. من فکر می کنم به سال هایی که گذشت، به سالی که گذشت و روزهای پیش رو. فکر می کنم کاش میشد منم برم زیر این بارون و تکون تکون بدم تنم رو و بشورم همه غم ها رو، دلتنگی ها رو و مریضی و استرس ها رو. سبک و راحت بشم تو این روزهای بهاری پیش رو. فکر نکنم به اینهمه که پیش اومده و قراره پیش بیاد. خواب های رنگی ببینم و شاد باشم. اما میدونم اگر من برم زیر این بارون نصیبم سرماخوردگی و مریضیه.
وای باران.....وای باران
شیشه پنجره را باران شست
عیدی
......
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
سفر
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه یی اندیشد
۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه
من
۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه
تلفن
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
.....
"از خلال گودر"
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
تلفن
یاد باد آن روزگاران
یادمه که چه زندگی خوب بود و من چه همه پر از آرزو بودم و می خواستم دنیا رو فتح کنم و اون ته تهای دلم یه حس خوبی وول می خورد. هیچ دوره ای تو عمرم اینقدر بالا نبودم از لحاظ روحیه و انرژی.
بعد یادم میاد که چه گندی زدی به همه چیز . چه دنیام عوض شد و روبرو شدم با دنیای واقعی آدم بزرگ ها. خنده ها تموم شد و رفت یه جای دور که هنوزم برنگشتن. سرازیری شروع شد و اون دختر پرشور هم یه جایی جا موند و من ندیدمش دیگه.
بعد از اون روز همیشه زنی رو تو آینه میبینم که نمی شناسمش، زنی که تو ازم ساختی. زنی که دوست نداشتم باشم هیچوقت. زنی که تلخه و بدون آرزو. زنی که هنوز پیش میره اما بی لبخند و انرژی. زنی که دیگه سنگین راه میره و از دویدن هاش خبری نیست. زنی که من نیستم. هیچ فکر می کنی به اون روزها هنوز؟ کجای این دنیایی؟ تو هم یاد اون دختر قدیمی می افتی گاهی مثل من؟ داشتم چه تمرینی رو حل می کردم؟ میبینی یه آهنگ که هیچوقت هم با هم بهش گوش ندادیم منو تا کجا ها میبره. چه دورن اون روزها، اون دختری که می شناختمش.