{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

خونه ما

خونه م دوباره شده خونمون. مامانم اینجاست.

......

گاهی وقتهای زندگی، آدم به هزار و یک دلیل، حال و روزش، تکدیِ رابطه است. این طور وقتها فقط می خواهی کسی باشد، موبایلت زنگ بخورد، پیامی برسد، قراری بگذاری، باشنده ای باشد، جسمی که بشود لمسش کرد... تنهایی، این روزها کابوس است. اینطور موقعیت ها گاهی آدم به سرش می زند عاشق طرفش هم بشود. حساب یک رابطه ی طولانی را هم باز کند، سرش را به توهم خوشحالی و خوشبختی هم گرم کند و تظاهر کند حتا! خودش را به آب و آتش بزند که رابطه ی نیم بندش را حفظ کند غافل از اینکه این اسارت ارزشش را ندارد...
بعضی روزهای زندگی هم هست که تنهایی-بی آنکه بخواهم تنهایی را تقدیس کنم- سبکبالی محض می شود. اینطور وقتهاست که رَنگ و رِنگ حضور آدمها را شفاف می بینی و می شنوی و آنوقت است که جایی که نباید پا لنگ نمی کنی. جایی که نباید به انتظار نمی نشینی، جایی که نباید به خیالی دل خوش نمی کنی و برای خودت بازیگرِ ماهر عاشقیت کشیدن و توجیه نمی شوی. گیر نمی دهی و گیر نمی کنی. این روزها اگر آدمی را خواستی، خواسته ای به خاطر حال خودت نه احتیاج و تَرست...این جاست که دوست داشتن، تردید و شبهه ندارد. آزادی بخش است و شاد...
بحثم این جا آسیب شناسی و دلیل تراشی برای هیچ کدام از این دو وضعیت نیست. دلایل خودم را برای هر دو وضعیت می دانم. حرفم این است که پا لنگ کردن در هر لحظه ی یک رابطه ی بیمار، باید لابد دلیل محکمی داشته باشد، چیزی که به زخم و درد و فرسایش و خرد شدنش بیارزد و اگر نداشت...!

(+)

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

آداب گریه یواشکی

تنها که زندگی کنی مدتی، تنها از نوعی که من بودم، که می دونی دسترسی به کسی نیست و خبری از بغل گرمی حالا حالا ها، عادت می کنی بهش. اینقدر یواش و بی سر و صدا که خودت هم نمی فهمی عادت شده تا که وقتش برسه. تنها که باشی و گریه لازم می تونی تو راه برگشت به خونه زر زر گریه کنی چون کسی نگات نمی کنه، می تونی دم در خونه سیگار بکشی و زر بزنی چون مهم نیست برا کسی، می تونی تو توالت، تو رختخواب، وسط هال، وسط غذا خوردن،موقع ظرف شستن یا هر وقت و هر جای دیگه هار هار گریه کنی و به خدا بد و بیراه بگی و خالی کنی خودت رو. عادت میشه برات خب. بعد یه هم خونه میاد ولو موقتی، گریه لازم که میشی اون موقع می فهمی که تنهاییه بد هم نبوده. یادش میره آدم بعد از یه مدتی راه و روش قایمکی گریه کردن و عذر و بهانه اوردن رو. سختش میشه خب. سختمه خب.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

موقتی

از همه چیزهای موقتی خسته م. از این خونه موقتی که معلوم نیست تا کی توش هستم، از اینکه نمی دونم چیزی براش بخرک یا نه، از همسایه های موقتی، از دوست ها، از آدرس محل سکونت و از هزار تا چیز موقتی دیگه خسته م. از این که بیشتر ادم هایی که می بینیشون رو می دونی ممکنه دیگه هیچوقت نبینی، از این که رابطه ها رو باید قطع کنی زود چون از همدیگه خوشتون اومده و هر دو موقتین و درد داره جدایی آینده، از اینکه همه این قطع کردن ها چند باره و چند باره تکرار میشن خسته م. از این که از شش ماه دیگه م خبر ندارم، از بی برنامه گی، از منتظر بودن تا چه پیش آید، از تنهایی، از آویزونی.... از زنده بودنم خسته م.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

......

من؟ من این روزها درگیرم با همه چیز. من این روزها در حال به چالش کشیدن خودم هستم و همه باورها و قانون هایی که وضع کرده بودم و باید و نباید هام. من این روزها دیگه راجع به خیلی چیزها نمی گم من هرگز...من هیچوقت، چرا که یه بار تجربه کردم خیلی از نبایدهای خودم رو.

رها و بی قونون و بدون باید و نبایدم و لذت دارم می برم از این وحشی بودنم. با تنم دوستم و با بدجنسی گوش می کنم به تعریف دیگران. عشوه گری و زنانگی می کنم و خوش خوشانم میشه از نگاه های خیره ای که دنبالم میاد. به متلک ها می خندم. این روزها مرد توی رختخواب منم که بعدش دراز می کشم و به سقف نگاه می کنم و سوالی ندارم و دلبستگی ای و جاست فور فان می بینم کل قضیه رو.

من این روزها دارم قوی می کنم خودم رو برای زندگی، برای آدم جدیِ بعدی، برای عاشقیِ بعدی. من دارم تمرین می کنم که مثل بقیه باشم. من این روزها خالی ام، سرخوشم، غم دارم و کسی نمی دونه و نمیشناسه منِ این روزها رو. زن توی آینه چشماش برق می زنه این روزها. برق بدجنسی.