{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

خوشم

امروز سالروز اومدنم به اینجا بود. یعنی از خواب که بیدار شدم و دور خودم چرخیدم یهو فهمیدم که هی دختر دو سال شد ها. بعد نشستم یاد سال اول افتادم و هیجان ها و ترس ها و اونهمه چیزهای جدید بعدش پارسال که برف زیادی اومد و سفرم به هم خورد و عصبانی بودم و شاکی از همه چیز و همه کس. بعد دور و بر ساعت ده ایمیلم رو چک کردم و دیدم که Scholarship که براش مصاحبه کرده بودم رو بردم و کلی ذوق کردم. زودی به مامانم زنگ زدم که بدونه. جایزه اینطوری همیشه مزه میده، غرور میاد باهاش که یعنی تونستی دختر و امید برای ادامه راه. بعدش رفتم برای خودم جایزه شراب و کفش خریدم و عصری رفتم سینما Black Swan”" رو دیدم و کلی راضی بودم از بازی ناتالی پورتمن. خونه که برگشتم دیدم ایمیل اومده که امتحانی رو که دو ماه پیش داده بودم پاس کردم. یعنی پر شدم از خوشی و نمی دونستم چکار کنم بس که عادت ندارم به اینهمه خوشی تو یه روز. بعد الان نشستم اینجا پست می نویسم و منتظرم صبح بشه مامانم از خواب بیدار بشه خبر بهش بدم. کسی نبود ذوقم رو باهاش قسمت کنم ولی خب اینم به قول شاعر برای اینه که خودم حجاب خودمم. شایدم که تا سال دیگه از میان برخیزم و تنهایی رو هم بفرستم دنبال کارش. از معدود سالروزهای خوبم بود تا حالا. خوشم.

یلدای امسال

یلدا بود چند شب پیش. با دوستم بودیم دو نفری و شامی و شرابی. رصید به وقت فال حافظ و من دلنگران که امسال چی میشه. همیشه برای من حافظ شب یلدا یه جورایی مهم بوده، مثل یه اشاره یا یه نشونه می گیرمش. بعد که این شعر اومد همینطوری هی با خودم فکر کردم و فکر و فکر که راست میگه دختر و حرفش حسابه. جایی که الان من هستم و همه اینایی که پیش اومده همه رو یه جایی تو گوشه ذهنم توصر کرده بودم. همه حتی بد هاش رو. تنهایی و سخت گرفتن ها و نه گفتن ها رو همه رو خودم خواستم. نگاه که می بینم طلبی از کسی ندارم و همینی که هستم چیزیه که خواستم. حالا اگر که راضی نیستم که به قول حافظ تو خود حجاب خودی دختر پاشو برو عوضش کن. والسلام.

چو دست بر سر زلفش زنـم ، به تاب رود

ور آشــتـی طـلـبـم ، بـا سـر عـتاب رود

چـو مـاه نـو ، ره بـیـچــــارگان نـظّـــاره

زنـد بـه گـوشـه‌ی ابـرو و در نـقـاب رود

شـب شـراب خـرابـم کـنـد بـه بـیـداری

و گر به روز شـکایت کـنم ، به خواب رود

طریق عشق پر آشوب و فتـنه است، ای دل

بـیـفـتـد آن کـه در این راه بـا شـتاب رود

گـدائی در جانـان بـه سـلـطـنـت مـفروش

کسـی ز سـایـه‌ی این در به آَفـتـاب رود ؟!

سـواد نـامـه‌ی مـوی سـیـاه چون طـی شد

بـیـاض کم نشود ، گر صد انـتـخـاب رود

حـبـاب را چـو فـتـد باد نـخوت اندر سر

کلاه‌داریـش انـدر ســر شـــــــراب رود

حجاب راه تـوئی حافظ از مـيـان بر خیز

خوشــا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

......

اینجا که هستم همه چیز کم دارم حتی دوست. آدم دور و برم زیاده اما این که کسی باشه بشینم بگم باهاش از اینکه تو مغزم چی می گذره یکی دو تا بیشتر نیست. تاره اونم از همه جیز نمیشه باهاشون گفت. Jesus اهل ونزوئلا است. از این موجودات ملو که بخاطر مذهبی بودن خیلی آرومن و همه چیز رو وابسته به خواست خدا می دونن. حرص چیزی رو نمی خوره و مثل خودم شکموست. یعنی الان که نگاه می کنم میبینم رفاقتمون خیلی شکمی شروع شد. بیا بریم فلان جا فلان چیزو بخوریم یا بیا خونه من اینو پختم یا بیا آخر هفته فلان چیز رو بپزیم. گاهی هم از این در و اون در حرف می زدیم. کریسمس پارسال به دوست دخترش پیشنهاد ازدواج داد. آخر امسال قرار به ازدواج بود و بعدش بره ایالتی که دختره الان هست. بعد امروز ظهر که حرف میزدیم و معلوم شد از دوشنبه میره دنبال کارهاش و دیگه اینجا نخواهد بود یه چیزی ته دلم ریخت. اینکه اون صحبت های هر از گاهی هم دیگه نباشه یا دور هم غذا خوردن ها یا وسط کار گپ زدن ها دل آدم رو می گیره. دیدم اشکم داره راه میفته پاشدم از اتاق اومدم بیرون. بعد همینطوری از ظهر یه غم ملویی ته دلمه. کم داشتن هام داره به نداشتن ها تبدیل میشه. غر دارم، غم دارم.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

زن دیوانه ی درونم

نگاه که می کنم می بینم همیشه آدم رفتن بودم. نماندن، ترک کردن. یک میلی همیشه در من بوده به اینکه نمان، برو. حسی که بعد از مدتی زندگی در یک شهر، یک خانه، کار کردن در یک اداره و یا رابطه با یک آدم در من بیدار میشه. چیزی ته ذهنم آرام آرام بعد از اینکه هیجان تغییر فرو نشست شروع می کنه به ریز دیدن، به دیدن کمبود ها، نبودها، نقص ها. بعد دلزدگی و بی حوصلگی و از یک نقطه ای هجوم فکر اینکه برو، نمان، عوض کن. همین شد که شهرستان خفه م کرد و رفتم تهران. شرکت به شرکت پیش رفتم تا رسیدم به جایی که آرزو داشتم. دلزده که میشدم از جای آخر با خودم گفتم دختر یادت میاد سال دوم دانشگاه که استادت گفت فلان شرکت بهترین است و تو قول دادی به خودت که روزی اونجا باشی. حالا هستی، بشین و زندگی کن. نشد اما، خوره ذهنم جوید و جوید که به کل کندم از مملکت. بگذریم از بقیه چیزها که تندتر کردند پروسه کندن رو. حالا اینجام و دو هفته بعد دو سال هست که آمدم و دوباره صدای ته ذهنم بلند شده که دختر بسه، نمان برو. همه چیز باز رنگ موقت گرفته و لرزان و رویاهای شهر دیگر در ذهنم بیدار.

********

آدم ها برایم جایی تمام میشوند. از جایی که دیگه می دانم واکنشش به این موضوع چیست یا در فلان موقع کدام خاطره را تعریف خواهد کرد یا چه نصیحتی یا چه حرکت دستی یا هر چیزی مثل این. قابل پیش بینی که شد آن آدم خوره ته ذهنم فعال میشود. گاهی مچ خودم رو می گیرم که تو فلان جمع حرفی پیش میاد و با خودم شرط می بندم که الان فلان چیز رو میگه. بعد خودم رو می بینم که زل زدم به دهن طرف که بشنوم همان کلمات رو. بعد از اون نگاه خیره خودم به طرف حالم بد میشه و می گم یکی دیگه هم تموم شد دختر. بعد این آدم ها اگر مادر و برادر و مثل اینها باشند که سعی می کنم خودم رو در این موقعیت های قابل پیش بینی باهاشون قرار ندم. یعنی جایی که حس کنم می خواد همون حرف رو بزنه به بهانه ای دور میشم از جمع و بعد برمیگردم که نشنیده باشم. اما اگر این آدم ها قابل دوری کردن باشند کم کم چاه فاصله دهن باز می کنه و بزرگ تر و بزرگ تر میشه تا جایی که نبینمش دیگه.

********

بیشتر که نگاه می کنم میبینم تو هیچ کاری مثل ترک کردن و برنگشتن خوب نبوده ام. من آدم مایه گذاشتنم. برای آدمم، برای دوستی، برای عشق، برای کار، برای مبارزه با خوره ته ذهنم. جایی رسیدم اما که دیدم جواب نمیده، که نمیفهمه، که قلبم رو میشکنه ترک می کنم. بدون نگاهی به عقب. شهر اولم رو که ترک می کردم گفتم هرگز بر نمی گردم، بر نگشتم. عشق اولم رو که ترک می کردم گفتم نه حتی یک ایمیل، نزدم. آدم آخر رو اما سعی کردم اینطور نباشم. بعد از یکسال اما دیدم بازی می کنم، با هیچ چیزی وصل نیستم بهش، پروسه ترک کردن اتفاق افتاده بود خودش بدون دخالت من. تمام شده بود آدمه و من می خواستم که بگم نه.

********

آدم ها، شهرها، خاطره ها تاریخ مصرف دارند. بعد از سی سال این رو دیگه فهمیده ام، باید فهمیده باشم یعنی. حداقل برای من اینطوره. درد داره اما کوتاه مدت دیدن رو که به یاد داشته باشم دردش کمتر میشه. مدام کم و کمتر تا اصلا نفهمی کی و کجا تاریخ فلان چیز هم گذشت.

آدم دیوانه ای که منم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

روزهای ساکتِ مغموم

دارم یواش یواش زندگی فرهنگیمو از سر میگیرم. می خونم و فیلم میبینم. سعی می کنم به روال قبلم برگردم. به اینکه یه شب برم ورزش کنم و شب دیگه یه فیلم ببینم.

آرامش، آخ که این آرامش عجب خوبه. اینکه کسی منتظرت نیست، کسی نگرانت نیست، مجبور نیستی به فکر کسی باشی و سرگرم کردنش. آخ که چه خوبه. آخ که چه همه دلم تنگ شده بود برای با خودم بودن. برای یه آخر هفته که اول تا آخرش رو خونه باشم و با همون پیژامه تنم دور خودم بچرخم.

سلام روال سابق زندگی. بوس.