{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

......

دیدی یه زمون هایی تو زندگی هست که واموندی تو خودت؟ حالا یا قلبت رو یکی شکسته یا کارت فلان شده یا نمی دونی چه خاکی باید تو سرت کنی. گریه و بی خوابی و سر درد و هزار کوفت دیگه هم که داری. آی امان از این اشک بی وقتِ مداوم. دیوانه میشی از دست خودت اما کاری هم نمی تونی بکنی. از یه طرفی ورِ منطقی ذهنت میگه این نیز بگذرد و بالاخره یه چیزی میشه و قبلا هم اینطور بودی و نمردی و هزار توجیه دیگه که خودتم می دونی درسته. اون منطق گل درشتی که همیشه داشتی تو زندگیت میگه که فقط زمان نیاز داری که خودت رو جمع و جور کنی یا اتفاقی که لازمه بیفته و خودتم می دونی درسته. اما لاکردار درست نمیشه که نمیشه. بعد با خودت میگی کاش چشمام رو می بستم و مثلا شش ماه دیگه بود یا هر وقتی که همه اینها گذشته باشه و خلاص. هی خودت رو میذاری تو اون موقعیت که چطور میشه و ال و بل. من الان همونطوریم. کاش شش ماه دیگه بود الان.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

Memphis

دوشنبه تعطیلی بود. آخر هفته طولانی و کشدار و خالی. با خودم گفته بودم بهش فکر نکنم تا بیاد و بگذره و تموم بشه. جمعه ظهر تو دانشگاه دو تا از دوستام رو دیدم و گفتن دارن میرن ممفیس و اینکه خوب میشه باهاشون برم. گفتم که خبر میدم. نشستم و با خودم گفتم که نشونه فرستاده مثلا خدا. بعدش خودم رو مسخره کردم که افتادم به مزخرف گویی و چرت و پرت فکر کردن. بعد جدی تر با خودم فکر کردم که ترم آخره و هفته بعدش مادرم میاد و هیچ تعطیلی دیگه تا مامان بره نیست و دو دستی باید چسبید قضیه رو. رفتم باهاشون. بعدش ممفیس که بودیم طبعا مثل همه رفتیم خونه الویس پریسلی. بعد من هی مکس می کردم تو تک تک اتاق های دنج خونه و تصورش می کردم. با زنش و دخترش در حال غذا خوردن و خندیدین و پیانو زدن. ته حیاط یه موزه بود که لباس هاش رو گذاشته بودن. بعد یه دفعه یه غمی اومد ته دلم. که یه روزی اینا تنش بوده و شاید اون روز شاد بوده یا غمگین یا هرچی. شاید زنش رو بغل کرده و عشق بازی کردن یا هزار تا چیز دیگه. بعد هی زل زدم به لباسه و هی حالم بدتر شد و هی نفهمیدم که چمه. هی فکرم به هزار جا رفت و به اینگه چقدر آرزو داشته و خوب بوده و خاص بوده. بعد حتی غمگین تر از این بود که تو خیاط خونه خودش دفن بود. یه غمی بود تو همه موزه هایی که لباساش بود. اینگار از تو لباساش نگاه می کرد آدم رو.

من از اوار تنهایی می ترسم

بیرون بارون میاد. از صبح از خونه بیرون نرفتم. تا نه خوابیدم و بعدش پرده ها رو دادم کنار با پنجره باز. وبگردی و فیلم و موزیک و فکر و فکر و فکر. بیرون آرومه، هر از گاهی صدای یه ماشین که رد میشه و ریزش مدام بارون. کار زیاد دارم اما بهش فکر نمی کنم. تنهایی این روزهای آخر رو دو دستی چسبیدم. پس فردا مادرم میاد. مسخره است که باید خوشحال باشم اما نیستم. هی از این گوشه خونه زنجیر پشت در رو می بینم که از دیروز عصر تا الان باز نشده. بعد یاد دیروز میفتم که اومدم خونه و هنوز خیلی عصر بود و میشد خیلی کارها کرد و شاد بود و زندگی کرد. بعد من اما اینگار هی منتظر بودم که کسی بیاد یا زنگی بزنه که همه اینا اتفاق بیفته. خبری نشد و من A woman under influence دیدم و غصه خوردم واسش. بعدش ساعت یک شب رفتم و خوابیدم و هیچ خوابی هم ندیدم تا صبح. ساعت چهار شده الان. شاهرخ مدام می خونه: من از شب ها میام از شهر ظلمت، نشسته رو تنم آوار غربت، هنوز اما به شب عادت نکردم، دارم دنبال روشنی می گردم.