{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

الهی شکرت

قرار بود امروز برم پیش خاله ام برای تعطیلات. کلی ذوق و شوق و خرید و آماده شدن بعد به علت طوفان و برف و کولاک پروازم لغو شد. حالا شب عیدی تک و تنها باید بمونم تو خونه در و دیوار تماشا کنم. خواستم از همین تریبون بگم خیلی ممنون آقای خدا، اینقدر لطف نکن به من.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

سالگرد

چمدونها همینطوری سه ماه بود که گوشه اتاق بودن. هر دفعه یه چیزی به ذهنم می رسید و درش رو باز می کردم و می ذاشتمش تو چمدون. چمدون ها هی پر تر و پر تر میشدن و دل من هی خالی تر میشد. مجسمه کوچیکی، دفترچه یادداشت قدیمی، سی دی ها و یادگاریهای ریز رو از گوشه و کنار بر میداشتم می ذاشتم تو چمدون ها. کمدم و اتاقم هی خالی تر میشد. از کتابها فقط چند تا دونه که خیلی عزیز بود رو برداشتم. عکس ها و آهنگ ها رو سر صبر میریختم رو سی دی. چه خاطره ها که زنده نشد با دیدنشون.شوخی که نبود بیست و چند سال رو باید جمع می کردی تو دو تا چمدون. مهم نبود که ده تا چمدون هم کم بود. باید هی گلچین می کردم و سبک سنگین، مدام تو انتخاب که کدوم عزیزتره که بد پوستی می کند ازم. یادگاریهای روزهای آخر هم جا می خواست. گردنبند مروارید بچه ها یا یا مداد وحید که هر روز باهاش می نویسم یا اون توپ طلایی لاله که گردنمه هنوز. بخشیدن فیلم ها و یه عالمه چیز دیگه به بقیه و کارتن کردن یه عالمه خاطره و گذاشتن ته انباری که اگه یه روزی روزگاری برگشتی بتونی گذشته رو ورق بزنی از تو جعبه ها. دوره خداحافظی با تئاتر شهر و جاهای مختلف شهر که خاطره داشتم ازشون، کنسرت آخر شجریان، کافه بیست و یک آخر و استیک زرچِ آخر. هی مدام یادآوری به خودت که این آخرین باره خوب ببین، بو کن و یادت نگهدار. هی مدام از آدم ها عکس گرفتن تو ذهنت. بغل کردن های آخر و بوسه های آخر. تا دم در رفتن و نگاه کردن که از پیچ کوچه می رفتن همه و دیدار آخر هم تموم میشد. و اشک هایی که نمی شد جلوشون رو گرفت. شب یلدای آخر و گریه طولانی جدا شدن از تو کنار اتوبان و اون خداحافظی طولانی توی فرودگاه که اینگار قرار نبود تموم بشه. امروز از همه اینها یکسال گذشت.

اعتراف

می دانی حالا که خوب فکر می کنم می بینم که همه اش هم تقصیر تو نبود. ترسیده بودی خب، من ترساندمت. دوستت داشتم و گفتم، زود و بدون بازی های معمول. فکر کردم بزرگیم و می دانیم دوست داشتن یعنی چه. ناز و بازی و ضمنی گفتن از ما گذشته. دلم تنگ می شد و می گفتم که بدانی جایت خالیست، که وقتی هستی همه چیز بهتر است. فکر می کردم آدم ها که بزرگ می شوند بهتر است اینطور به هم عشق بورزند، صریح و بی پرده. خب توی طفلک هم ترسیدی. که اگر نشود که با هم باشیم من بمیرم. بهتر دیدی که تا عمیق تر نشده نباشی. ترسیده بودی خب و حق هم داشتی. عادت به اینهمه یکجا و با هم نداشتی. خواستم بگویم که درست که زخمم زدی، درست که تلخ بود رفتنت، درست که هنوز حالم خوب نیست اما حداقل حالا می دانم که آدم بزرگ ها چطور باید عشق بورزند. یک فاصله ای همیشه باید باشد. یعنی همان موقع هم که بالا بالا می پری، وسط هماغوشی یا همانطور که تو بغل هم فیلم میبینید، میان جاده سرسبز یا شب که نگاهش می کنی موقع خواب باید مدام به خودت بگی که موقتی است، که میرود پس مواظب باش. باید که دلم تنگت است و دوستت دارم ها را به موقع خرج کنی، خست همیشه هم بد نیست. لزومی ندارد که بداند، مهم خود تویی که می دانی و همین کافیست. باید که عادت نشود بودنش برایت و دم دست نباشی مدام. باید که تو هم بخواهی که عشق فقط در بخشیدن نیست. کتاب و فیلم با زندگی فرق دارد.
حالا تو نیستی و من دارم عادت می کنم که به نبودنت عادت کنم. من حالا تمرین می کنم که بازی کنم. آدم بعدی به این راحتی از دلتنگیم با خبر نمی شود. حتی ممکن است بیاید و برود و نفهمد دوستش داشتم. حتی شاید نگذارم خودم هم بفهمم که دوستش داشته ام.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

بعدا

می دانی احوالم را که می پرسی خوشحال می شوم. ایمیل یا موبایلم را که باز می کنم و اسمت را آن بالا می بینم لبخندم پهن می شود روی صورتم. متن ها قشنگند با لغاتی که مخصوص توست و هیچکس هیچکس تا الان نگفته. اما همیشه جمله آخری هست که بعدا حرف می زنیم یا زنگ میزنم یا هرچی. این بعدا یعنی تو زنگ نزن، یعنی الان نه، یعنی من همیشه دلهره دارم از اینکه بیوقت یا بیجا زنگ بزنم. این بعدا ها به فاصله چند ثانیه لبخندم را پاک می کنند از صورتم. خواستم بدانی.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا

شب یلداست و مهمان دارم. از آمریکایی و روسی و لبنانی همه جوری در بینشان هست. برای جور کردن آجیل خودم رو خفه کردم. انار دون کردم و هندوانه را قاچ کردم چیدم روی میز. توضیح میدم برای همه که شب یلدا چیست و چرا ما جشن میگیریم و چه کارهایی می کنیم. برای انار دان شده همه کلی ذوق می کنند و هندوانه را با دست می خورند. از گوگل ترجمه حافظ پیدا می کنم و برایشان فال میگیرم. خوشحالند و نمی دانند که باید آرزو کنند یا سوال بپرسند و جواب را از حافظ بگیرند. بعضی ها بلند آرزو می کنند و بعضی ها بلند سوال می پرسند. می خندیم و خوش می گذرد. از ایران مارپله برام فرستادن که بازی می کنیم و همه خوشحالند. توی شلوغی به یلدای پارسال فکر می کنم و گریه های آخر و فکرهای توی سرم. می خزم گوشه ای و حافظ به دست نیت می کنم. جواب می دهد:
نفس برآید و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
لبخند به لبم می ماسد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

Besame Mucho

اگه امروز یه روز دیگه ای بود با این جمله شروع می کردم که باید یک روز یکی بردارد بنویسد از.....
اما امروز یک روزِ شنبه دلگیریست که باید خودم بردارم بنویسم از "آندره بوچلی" عزیز و آهنگ "Besame Mucho" که چه سرشار می کند هر دفعه مرا. که چه هربار سفر می کنم به رۥم یا می نشینم به قهوه خوردن در کافه دنجی در پاریس همراهش. که چه مرا هماغوش می کند با تو هر بار که حس می کنم همین کنار نشسته باشی با من به گوش کردنش. که چه عصرهای دلگیرِ کشدار آخر هفته می نشاند مرا روی دوشش می برد به کوچه پس کوچه های تهران، به کتابفروشی ها و عصر های بارانی، به ساعت های طولانی گپ زدن کنج کافی شاپ ها، به بیانیه صادر کردن های دوره جوانی و محکوم کردن عالم و آدم، به صف های بلیط جشنواره و نقد های سرپاییِ فیلم سانس قبل. به آن شب یلدای آخر و ترافیک مدرس و روزهای آخر. به همه دلتنگی های این سال ها.

ياد بعضي نفرات روشنم ميدارد

بعضی آدم ها رو همیشه به یاد داری. هی وقت و بی وقت همینطوری که واسه خودت تنهایی یا داری خرید می کنی یا تو جمعی عکسشون چسبیده جلو چشمت. حضور این چور آدم ها اینقدر درِت پر رنگه که نیازی به چیزی نیست که یادشون بیاری. هی خودشون خودبخود مدام به یادت میارن که من اینجام، هی به رخت میکش که اوهوی منم هستم ها زور نزن نمی تونی از یادت ببری منو. که هی همینطوری خوش نگذرون به خودت یادت باشه من بودم بیشتر خوش می گذشت یا اونطوری دولپی نخور اون غذا رو کوفتت بشه یادت باشه منم دوست دارم. هی همینطوری تو ذهنت مدام باهاشون دیالوگ داری. خوش شانس که باشی یکی دوتا از این آدم ها داری تو زندگیت. بر عکس، یه سری دیگه هستن که مثلا فقط تو اون لحظه که داری باهاشون تلفنی حرف میزنی به یادشونی، تازه اونم اگه موقع حرف زدن به کس یا چیز دیگه فکر نکنی. این جور آدم ها گوشی رو که قطع کنی تموم میشن تو ذهنت تا تماس بعدی. بعد یه سری های دیگه هستن که یه چیز خاصی تو رو یادشون می ندازه. مثلا فلان آهنگ یا بهمان جا. مثلا همینطوری یه روزی یکی یه آهنگ قدیمی میذاره و تو یادت میاد که فلان کس هم دوست داشت این رو. بوی عطری، آهنگ صدایی یا حرکت دستی حواست رو میبره پیششون. اما یه دسته دیگه ای هستن که همینطوری الکی و دم دست یادشون نمیاری. همینطوری واسه خودت بی خبر که نشستی و سرت به زندگیت گرمه و هزار سال دیگه هم ممکن نیست یادی ازشون بکنی پیداشون میشه. مثلا همچین که نشستی داری واسه خودت کتاب می خونی به یه جمله ای میرسی و فاصله قورت دادن جرعه چای تا جمله بعدی یهو آدمه همچین خیلی پر طمطراق و فاخر نم نم میاد جلو چشمت میشینه رو مبل روبرویی و پاهاش رو میندازه رو هم و زل میزنه بهت که بله منم. بعد همچین با ابهت اومده نشسته جلوت که مجبوری کتاب رو ببندی و زل بزنی بهش و همه جزئیاتش رو یادت بیاری. بعد همچین که مطمئن شد همه حواست مال اون شده پا میشه و همونطوری که اومده میره. اما خب جای خالی ش رو مبل روبرویی تا چند وقت معلومه.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

این هم بگذشت

این ترم هم گذشت و نزدیک به یکسال شد که من اینجام. با اینکه سخت می گذره نمی دونم چرا اینقدر روزها تند تند می گذرن. تو این هیر و ویرِ درس پاس کردن و تحقیق و پروژه سی سالگی هم اومد و داره می گذره. عمری دیگر باید برای زیستن چنانچه باید وگرنه این که من دارم زنده مانی ست نه زندگانی.
بقول دوستی تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید. فعلا که اینم از این ترم.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دلِ ریاضیدان

نشستم به درس خوندن تو خونه. سه هفته پیش حرف زده بودیم و گفته بودی که کریسمس میری پیش دوستت. یادمه گفتم دلم برات تنگ شده بچه و در جواب یه منم همینطورِ زیر لبی گفته بودی واسه خالی نبودن عریضه. امروز تکست دادی که چطوری و چکار میکنی و تا کی کار می کنی و کی میری سفر. که حس می کنی سه ماهه با هم حرف نزدیم. تعجب می کنم. جواب میدم و زنگ میزنی. حرف و گپ و خنده و بعد من میپرسم که تو کی میری سفر و تو میگی که کنسل شده. بعد یهو وسط حرف میگی که دلت تنگ شده و میخوای بیای اینجا دیدنم. بعد من با خودم میگم که چه دلِ حسابگری داری واسه خودت. چه خوب تربیتش کردی که در مواقع لزوم تنگ بشه فقط. آفرین بچه، آفرین. ولی بدون خودتی.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

......

بعد آدم گاهی وقتها با اینکه واسه خودش خرس گنده ای شده دلش می خواد کاش میشد زندگی گاهی به خوبی و سادگی و آخر به خیری ِ فیلم های هالیوودی باشه، مثل همین فیلم "تعطیلات". اینقدر که پاشی بری وسطش برای خودت شراب بریزی و بیاری تنها تنها بخوری و هی دلت آب شه واسه خودش. اوهوم

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

دست ها

نشستم تو کتابخانه به هوای درس خواندن. می پرسه که می تونه سر میز من بنشینه و من با سر اشاره می کنم که آره. دفتر و دستک رو باز می کنه و مشغول میشه. نمی دانم چقدر بعدش توجهم جلب میشه به انگشتان بلندِ خوشتراشِ شکیلی که حلقه زده دورِ کمر کتاب. زل میزنم به تکانهای کوچکی که گاهی می خورند برای ورق زدن کتاب، خاراندن صورت یا برداشتن مداد. نگاه می کنم به رقص قلم روی دفتر و انگشتانی که می رقصند با قلم به آرامی و به انحنای لطیفی که به ناخن ها ختم می شود. بعد شروع می کنم به فکر کردن که حتما لطیف لمس می کنند این انگشتان تن معشوق را. که وقتی فرو می روند لای موهایش چه خمِ قشنگی خواهند داشت. که چه نرم می توانند دنبال کنند خطوط تنش را. فکر می کنم وقتی که خواب است و دستانش رها کنار تنش افتاده چه فرمی خواهند داشت. وقتی خوشحال است چطور تکان می خورند و وقتی از عصبانیت مشتشان کرده چطورند. مجسم می کنم وقتی می خواهد اشک معشوق را از گونه اش پاک کند چطور انگشت اشاره را خم می کند و با انگشت میانی روی گونه اش خط مارپیچی می کشد رو به پایین تا به انحنای لب ها برسد. بعد دلم برای چیزی که نمی دانم چیست تنگ می شود و آه می کشم. چشمانم را که باز می کنم انگشتانش روی دستم است که خوبی؟ لبخند می زنم و می گویم خوب شدم. می خندد و انگشتانش را می لغزاند از روی دستم به سمت کتاب. زیبا می شوم.

حرف

حرف هایی هست برای نگفتن، ثبت نشدن. حرف هایی که جایی مثل وبلاگ بی نام و نشانی مثل اینجا هم نباید نوشت. حرف هایی هست برای دفن شدن و امیدوار بودن که روزی بپوسند زیر خرمن خاک و اثری نماند ازشان. حرف هایی هست که باید از یادشان برد.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

معمولی بودنم آرزوست

یه بعد از ظهر از همین بعد از ظهرهای کشدار که نمیدونی میخوای باشبت چکار کنی پا میشی میری کتابخونه شهر ببینی فیلم چی گیرت میاد. بعد همینطور که ردیف قفسه ها رو می گردی دستت گیر می کنه به یه فیلم فرانسوی. تا حالا نه اسمش رو شنیدی نه حتی کارگردان رو می شناسی. با دو سه تا فیلم دیگه میزنی زیر بغلت میاری خونه واسه آذوقه فرهنگی هفته. بعد یکی از شب ها میشینی به تماشا. "زوج مدل" قصه یه زوج معمولیه که 75 درصد نرمال هستن و به همین دلیل انتخاب شدن برای یه جور مطالعه روی آدم ها. از این زوج های سرخوش که همینطوری بی جهت خوبِشونه. بعد اینا رو میذارن تو به آپارتمان که مرتب مانیتور می شن. با اون سیم هایی که دائم بهشون وصله. بعد بغیر از چند دقیقه اول که مضطرب میشه "کلودین" دیگه اصلا نه اینگار که جلو دوربین هستن. همون موقع هم " ژان میشل" آرومش می کنه که این برای علمه و بی خیال. بعد اینقدر راحت زیر نگاه های دوربین ها و رفت و آمدهای بی وقت میخورن و حرف می زنن و معاشقه می کنن که آدم شک می کنه نکنه دوربینی هست اصلا. بعد تو میشینی همون وسط فیلم به فکر که من چرا اینقدر معذبم با خودم پس؟ چرا من همش دائم دارم گیر میدم به خودم که چرا اینطوری کردم و اونطوری نشد، که چطور قضاوت میشم. که چه همه من لایه لایه روکش کشیدم دور خودم. که چه حتی اون لحظه های تنهاییِ آخر شب هم یه لایه از اون روکش رو نگه می دارم دور خودم بس که از خودِ برهنه م میترسم. که یه لحظه چه حسرتی میخورم به اون همه سادگی و بی شیله پیلگی. بعد میشینم میذارم بالا و پایین بشم با شک های زوج قصه، خودم رو میذارم جای اون ها تو بازی ها. بعد تعجب می کنم مدام که بابا اینا چرا نمی گیرن که اینم یه بازیه دیگه ست. بعد با خودم میگم لابد چون اونا 75 درصد معمولین دیگه. اینگار که معمولی بودن یعنی خنگ . گول بودن. بازی آخر هم برای اینه که تموم بشه بازی اصلی و برگردن برن سر زندگیشون. بعد اون قیافه های بهت زده شون که همش میخوان جلوی کارگرها رو بگیرن که اثاثیه شون رو نبرن و میخوان بمونن، که اصلا بازی شده زندگیشون، که اصلا لذت میبرن از کل جریان. بعد اون آهنگ قشنگ انتهای فیلم و منِ بهت زده که عجب داستانی بود. که من تا الان فکر می کردم "ترومن شو" چه عالی بوده بعد یکی سی و دو سال قبل چه فیلمی ساخته. بعد همش دور خودم میچرخم تو اتاق و سیگار میکشم و فکر میکنم که جه خوبه آدم 75 درصد معمولی باشه. من حتی به 50 درصدش هم راضیم بخدا، گیرم خوب بودنش کمتر باشه حالا یه نمه.
The model couple by William Klein, 1977

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

......

در وجود هر زن، در تهِ وجودِ هر زن، در تاریکیِ تهِ وجود هر زن، در تنهایی تاریک ته وجود هر زن، فاصله‌ای هست که با هیچ‌ چیز، با هیچ ‌کس، با هیچ‌ پرکننده‌ای پر نمی‌شود. فاصله‌ای‌ست که طی نمی‌شود هیچ وقت. می‌خواهم بگویم یک جای مخصوص منحصربه‌فرد و خصوصی هست که بدجوری مایملک شخصی خودش است و هیچ تنابنده‌ای به آن راه ندارد. حالا شما بیا عاشق هزارساله‌اش باش، نه، بیا اصلن عاشق دل‌خسته‌ات باشد، راهی نمی‌بری به آن یک تکه فاصله‌ای که تا خودش، تا خودِ خودِ بی‌واسطه‌ی لخت و تنهایش دارد. حالا شما بیا بگذارش وسط به روان‌کاوی، به تن‌کاوی. بشین از بالا تماشایش کن. مدارها و نصف‌النهارهایش را ترسیم کن. احاطه‌اش کن. سایه‌ات را سنگین کن روی سرش، زنده‌گی‌اش. نمی‌شود. نمی‌توانی. هیچ زنی را هیچ مردی در هیچ‌جای تاریخ نتوانسته تا آخرش برود. تا ته‌اش را مالِ خودش کند. ملکِ شخصیِ خودش کند. همیشه جایی هست، چند سانتی‌متری هست که خودِ خدا هم اگر اراده کند به آن راهی ندارد. آن‌جا همین‌جایی است که سرهرمس دارد از آن حرف می‌زند. همین لحظه‌های کوتاهی است که «او» جز خودش متعلق به هیچ‌کس نیست. در یک جهانِ یک‌نفره‌ خداگونه تنهاست. تک و تنها. بی که نیازی داشته باشد به هم‌دمی، به هم‌فیلانی. هزارتو هم نباشد، همان یک «تو»یی هم که دارد ته ندارد. همیشه پیچی هست بعد از پیچِ الان. همیشه جاده‌ی فرعی‌ای از یک جایی برای خودش پیدا می‌شود که می‌رود پیچ می‌خورد می‌رود، برای خودش.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیالوگ

دارم تلفنی با دوستم حرف میزنم. میگه حوصلم سر رفته، می گم منم همینطور. بعد میگم من موندم فلانی و بهمانی که میگن به ما اینجا خیلی خوش میگذره و فان داریم چطوریه آخه تو این شهر وامونده؟ بعد با لحن خیلی جدی میگه اونا فقط دنبال اینن که مشروب بخورن و دنبال دخترا راه بفتن. تو دنبال چیزای جدی تر هستی. بعد سریع میگه من نیستم البته ها، همچین اینگاری که حرف بدی زده باشه. می گم پس لابد خب من یه چیزیم میشه باید برم روانپزشک. میگه اوه اون که آره حتمن!

زمستان

زندگی کند و راکد و آرام جریان داره. هوای سرد و مرطوب و قهوه و چای پشت پنجره بخار گرفته. شب بیداری و لرزیدن گوشه تخت بخاطر صدای رعد و برق. امتحان ها و تحقیق خوابیده بخاطر نداشتن مواد خام. حس پرده آویزان پشت پنجره رو دارم که مجبوره هر روز نظاره کنه گذر زندگی رو بیرون شیشه بی که سهمی داشته باشه از سرخوشی پرنده ها و رقص برگهای پاییزی هنگام وزش باد. انتظار خبری نیست مرا.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

خداحافظی



خداحافظی درد داره. هر دفعه که خداحافظی می کنم، از اون ها که میدونم حالا حالا ها دیدنی دنبالش نیست اینگار یه تیکه از قلب من کنده میشه یا شل میشه. نمی دونم دقیقا چه اتفاقی میفته اون تو فقط میدونم که یه جایی تو قلبم شکل چیزی عوض میشه و من تغییرش رو حس می کنم. ضربانش قبل و بعد اون لحظه فرق می کنه. دیدی اون لحظه ای که حرف ها و سفارش ها و خنده و گریه ها و همه چیز تموم شده. بعد اون لحظه میرسه. هر دوتاتون پا میشین و با قدمهای کند میرین سمت در. نگاه هم می کنین و یکی بالاخره جرات می کنه بیاد جلو و دست ها رو باز کنه. حلقه میشن دور تن دست ها، سر میره تو گودی گردن که نفس بکشه اون بو رو برای آخرین بار و تو یادش نگه داره. چند لحظه طول می کشه و دست ها برای به لحظه محکم تر قلاب میشن و یهو رها می شن. دوباره نگاه تو چشم ها، خدانگهدار و تق، صدای بسته شدن در. دست ها رها کنار تنت و گوش می کنی به صدای جدید ضربان قلبت و سعی می کنی عادت کنی و به نغمه جدیدش. حالا تو این رو تعمیم بده به هماغوشی آخر، بوسه آخر، لبخند آخر و همه اون آخرهایی که میدونی بعدی وجود نداره براشون.

عکس

نشستم به یاد گذشته ها عکس نگاه می کنم. هر کدوم جون میگیرن و زنده میشن جلوی چشمم. فکر می کنم با خودم به که حالی داشتم روزی که این عکس رو می گرفتم، قبلش چطور بودم و بعدش چطور. به خاطرات، به مهمونی فلان روز، به جکی که اونقدر بهش خندیدیم یا اینکه فلانی چطور مست شده بود. همینطور غرقم تو دنیای پشت مانیتورم. بعد یهو میرسم به این عکس. دقت می کنم به برق چشمام و خنده گوشه لبم و فکر می کنم که چه نیم ساعت بعدش دنیام زیر و رو شد. که چه رفت این لبخند برای همیشه، که چه خاموش شد اون برق نگاه. بعد فکر می کنم با خودم که چی شد که این عکس رو گرفتم. که یادم بمونه لحظه ای رو که دنیام از این رو به اون رو شد بعدش. که همیشه جلو چشمم باشه آدمی رو که قبل و بعد از این عکس بودم. که چه زنی ساختی از من به فاصله نیم ساعت، که چه عوض شد نگاهم به همه دنیا و چه از نو مجبور شدم تعریف کنم همه چیز رو. اینگار که خودت از چند دقیقه قبلِ مردنت عکس گرفته باشی. یادم اومد دوباره که چطور بودم یه زمونی. چه ذورِ همه ازم زن توی عکس. چه غریبه ست.

فکر مدام

ایران که باشی و تو خانواده ای که خوندن و آگاهی و دونستن ارزش باشه همه عمر می شنوی که فکر کن، دقت کن، ببین، بخون، بشنو. بعد اصلا ارزش حساب میشه اینا برات. می گن بهت فهمیده و با فکر. بعد تو هی بیشتر و بیشتر غرق خوندن میشی، هی میری تو دنیای فیلم ها زندگی می کنی و رویا می بافی واسه خودت. هی خودت رو نقد می کنی و مردم رو زیر ذره بین می ذاری و همه چیز رو تحلیل می کنی. عادت میشه دیگه برات. از یادت میره چطوری میشه خوش بود فقط بدون اینکه فکر کنی و بررسی کنی مردم رو، اتفاقات رو. دنیا هم اگر اون طوری که تو می خوای نگذره برات تقصیر خودت بوده که کم کاری کردی، که خام بودی و کافی نبوده کارهایی که کردی. بعد پیش میاد که مثل من پاشی بیای یه کشور دیگه. کنار آدم های ساده و خوشحال و از همه چیز بی خبر. بعد آدم های اینجا بعد از یه مدت ازت می ترسن اینگاری. می گن چرا اینقدر میخونی، چرا همش تو فکری، این فیلم ها چیه میبینی. " یو آر اِ فیریک" و "اینجوی دِ لایف" و " تیک ایت ایزی". بعد تو می مونی که با خودت که اونجا کم فکر می کردم خوب نبودم، اینجا زیاد. بعد میمونی که کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را.

جمعه روز بدی بود

جمعه شبهایی رو که تنهایی سر می کنی و یه جوری سر خودت رو گرم می کنی تا موقع خواب برسه خودت می دونی که فردا هم باز همین آش و کاسه ست و تویی و خودت و در دیوار خونه ت. این جور شب هاست که قبل از اینکه بری تو تخت پرده های کلفت رو می کشی و دقت می کنی هیچ درزی باز نمونه، تلفن رو خاموش می کنی که فرض محال زنگ نزنه سر صبحی. کتاب و لیوان آب و لپ تاپ رو هم دم دست می ذاری. خلاصه هر کاری رو که لازمه برای موندن طولانی تو تخت می کنی. صبح که شد سر ساعت همیشگی بیدار میشی و به خودت می گی که تعطیله بخواب. به هر کلکی شده خودت رو می خوابونی اما بالاخره بیدارِ بیدار میشی. از اون بیدار ها که هیچ رقمه خوابت نمیبره بعدش. کتاب رو ورق میزنی، تو اینترنت می چرخی و هی به خودت میگی حالا واسه درس ها وقت دارم، غذا هم بالاخره یه چیزی می خورم، خونه رو هم یه روز دیگه تمیز می کنم. حالا تو بگو همه این چیزا طول بکشه تا دوازده ظهر. بالاخره که از تو تخت موندن کلافه میشی و باید بیدار شی. بیدار شی و بشینی به تماشای یه روز کشدار مزخرف دیگه.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ما

یه روزهایی میشه که اینگاری تو خودت جا نمیشی بس که پری از اندوه. هجوم میاره همینطوری بی هوا که نشستی و داری کارت رو می کنی. یه جوری آوار میشه سرت که دیگه نمی تونی کار کنی، نمی تونی هیچ کاری بکنی. پا میشی میای خونه، دور خودت می گردی، میری خرید غذا و برمیگردی میای اینترنت گردی. هزار جا سرک میکشی و هر کاری از دستت میاد می کنی که بره گمشه این اندوه. اما دو دستی بیخ قلبت رو چسبیده و جایی نمیره. چه شبی صبح کنیم امشب من و غم.