{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

جهت ثبت

مرسی از پیغام، خوشحال ام که لحن و زاویه ات هنوز مثه سابقه...مثه خوندن شعر خوب می مونه که تو نگفتی اش ولی انگار مال توئه....وقتی هم پیغامت....تون رو خوندم همین حس رو داشتم ...انگار روز سبزی و فراخی زندگی ام بود ....اینکه یه آدم قدیمی و بهاری ...هنوز خودشه....مرسی که اتفاق خوبی هنوز...این پیوست رو هم نچسبونی به دیوار وا..

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

......


یکدفعه هجوم میاره غم عصرای یکشنبه. بی هوا، یهو. قبل از اینکه بفهمی آوار شده رو سرت.

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

یلدا در فرودگاه

خسته م، خیلی زیاد. شب یلداست. نه ساعته تو فرودگاه و آسمون بودم و هفت ساعت دیگه هم مونده. سفر هر ساله و تاخیر و هوای بد و مصیبت هر ساله. یکی هم نیست بگه نرو بچه جان، نکن با اعصاب خودت همچین. همه ذوق و شوقم پرید با این همه تاخیر و خستگی. یه زمونایی هست که آدم هنوز اون تهای دلش امیدی هست که درست میشه، که بد نمیاد اینهمه پشت سر هم. طولانی که شد و درست نشد فقط میشینی و نگاه می کنی و منتظر میشی که تموم شه. زور و تقلا هم نمی زنی. نگاه فقط.
به رسم یلدای هر سال تفال به حافظ می زنم. از سر عادت، وگرنه که همین چناب حافظ سال هاست داره میگه که درست میشه و نشده هنوز. این اومد:

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر


۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

این روزها


یک: حرف و اتفاق زیاده این روزها ام نمی تونم بنویسم. نوشتنم نمیاد، تو مغزم
می نویسم و پاک می کنم اما اینجا نمی تونم. یه مکالمه دائم با خودم دارم، بی وقفه.
گاهی وقتها که شب از خواب بیدار میشم برم دستشویی می بینم که تو همون یه دقیقه شروع
کردم به مکالمه با خودم. راجع به همه چیز و همه کس مخصوصن خودم. هی از خودم سوال
می کنم راجع به طرز فکرم و کلن اپروچم به مسائل و زندگی. یه جور جایی هستم که پرِ
از که چی؟ اصلن چه اهمیتی داره اینهمه زور زدن، چه فرقی می کنه من چطور فکر می کنم
یا نگاهم به فلان چیز چیه. بعد حالم از خودم بد میشه از این نگاه از بالایی که به
همه دارم. هی به خودم می گم مگه تو چه چیز خاصی هستی. چه کار متفاوتی داری می کنی از
همین آدمی که الان داری از بالا بهش نگاه می کنی ؟ غیر از اینه که تو هم شدی یه
آدم چهار عمل اصلی مثل بقیه؟ شدی یکی از همین آدمایی که بهشون می گن توده مردم؟
رئیست داره ازت تعریف می کنه عوض خوشحال بودن که دیده شدی داری به خودت می گی
همچین آدمی بادم ازت تعریف کنه که اگه نمی کرد باید سرت رو میذاشتی میمردی. بعد
دوباره به خودم می گم اینهمه منفی بودن و تلخی و نفرت از کجا میاد که تموم نمیشه؟
کجای زندگی من اینقدر بد بوده که با وجود آگاه بودن بهش نمی تونم درستش کنم؟
***
دو: زندگی اجتماعی ندارم. دلم برای روزهای دور هم بودن و گپ زدن و حرف مشترک
داشتن تنگ شده. برای روزای روبروی یه آدم نشستن، حس کردن اینگه یه کسایی هستن که میشه
دیدشون و لمسشون کرد اگه بخوای. که بعد از ظهرهای دلگیر آخر هفته میشد بهتر باشه.
پر از حرف و زندگی و خنده. دلم آدمی می خواد بهم ایده جدید بده بیاد بگه هی دختر
اینجا رو داری تند میری یا غلط میری یا یه جور دیگه هم میشه دید و بود و زندگی
کرد. چرا فاصله اینقدر زیاده بین دنیای ذهنی و زندگی بیرونی؟ کی قراره پس یه
توازنی برقرار بشه؟ چقدر دیگه باید بگذره؟ فکر می کنم به روزهایی که خوب بودن و من
فکر کردم که به اندازه کافی خوب نیستند و من بهترش رو می خوام. برای بهترش دل کندم
و الان شک دارم که این آیا بهتره یا نه؟ اینکه کیفیت زندگی فردی و دستاورد های شخصی
بهتر شده کافیه؟ می ارزه به اینکه زندگی اجتماعی نباشه؟ نمی دونم. جوابی ندارم
برای هیچ چیز.
***
سه: تا وقتی خودت تجربه نکردی هر قضاوتی می لنگه. تا وقتی ایران بودم هر کمی و
نقصانی رو ربط می دادم به اینکه ما فرهنگ نداریم و نمی فهمیم و از بیخ بی شعوریم.
بعد الان که عین همون ها رو می بینم اینجا می بینم که آدم کم فهم همه جا هست و
اتفاقن همه هم یه مختصات دارن. خوش شانس باید باشی که بتونی دور و برت یه مجموع
آدم از جنس خودت داشته باشی که تحمل زندگی رو آسون تر کنن.
***
چهار: همه تئوری هام به بن بست رسیده. بی انگیزه و خسته م. و این مکالمه دائم ذهنی
به حالت بیمار گونه ای رسیده. شاید تغییر بزرگ دیگه ای لازمه.
***
پنج: دوستی می گغت ما مهاجر ها مثل کولی می مونیم. راست می گفت. اولین چیزی که
به ذهنت میرسه وقتی اوضاع به راه نیست رفتن به جای دیگه ست.
***
شش: حس می کنم من اینجا نشستم و زندگی اون بیرون یه جایی در جریانه. پر از رنگ
و شور و من ازش دورم. زندگی یه حباب خوش رنگه که خیلی دوره از من. اون دورا داره
قل می خوره برای خودش و من اینجا نشستم و می ذارم از دستم بره. آخ که درد داره.

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

زندگی...

یک جور آرم خوبیم دو روزه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و قرار هم نیست بیفته. اینجا بهش میگن کانتنت، همونم. هوا یه طور خیلی خوبیه، نه گرم و نه سرد. یه جور آرومی که اصلن انگار هوا نیست. همیشه وجود خودش رو با اون موج گرم مرطوب یا باد سرد اعلام می کرد. اما حالا اصلن اینگار نیست. تا تونستم تو بالکنم نشستم. بالکن خیلی خوبه. کلی از خاطره ها و عصرهای دلنشین زندگیم رو تو بالکن داشتم. با یه ماگ بزرگ چای یا قهوه میشینم و نگاه می کنم به بدو بدوی سنجاب ها و خرگوش ها. یه جور پرنده هست که جیغ می کشه عوض خوندن. بالاخره دیدمش، دم بلندی داره با منقار سیاه. دلم تنگ نیست، ناامید نیستم اما امید خاصی هم ندارم. یه جور رخوت خوبی درم هست. یه طوری که اینگار نه گذشته ای بوده و نه آینده ای قراره باشه. خوب و آرام و یواشم. منتظر کسی یا چیزی نیستم، با این تنهایی و سکوت به صلح رسیدم. حالا نشستم و با هر جرعه قهوه م مزه مزه ش می کنم. یه باریکه آفتاب پاییزی افتاده گوشه اتاق. همش سرم و از رو لپ تاپ بلند می کنم و نگاش می کنم. ته دلم می خوام نگش دارم همونجا، که نره، اینگار که دفعه آخر باشه ببینمش. می خوام محکم بغلش کنم یا دست کم یه عکس خوشرنگ تو ذهنم ازش بگیرم. ذخیره کنم واسه روزایی که مثل امروز نیستن. بعد مدت ها زندگی زیباست. خوبم.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

......

یه وقتایی میشه یهو مچ خودم رو می گیرم. که نشستم توی یه مهمونی خانوادگی و زیر نظر دارم همه رو. که تازه ورِ منطقی ذهنم هم میدونه که تو مهمونی ها همه چیز الکی بهتره. که آدم ها (بخونید زوج ها) عاشق تر و دوست داشتنی تر و بهتر از اونچه هستند نشون می دن. اما اون لحظه که نشستم و می بینم مرده همونطور که رد میشه دست میکشه پشت زنش یا اون یکی از اون ور اتاق از زنش می پرسه که بلاخره غذا خوردی یا نه. یه حرکتای کوچیکی تو اون شلوغ چلوغی که چشم یکی مثل من فقط شکار می کنه. مچ خودم رو برای چند لحظه می گیرم که چه خوبه، که بد نمی شد منم داشته باشم. دوست ندارم اون لحظه مچ گیری رو.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

......

دیروز تولدم بود. شب های تولد غمگینن. هی یادت میارن که یه سال دیگه هم رفت و چیا میشد بکنی و نکردی. من هم که آدم نوستالژی و حسرت. شب قبلش طبق معمول شروع کردم برای خودم غصه خوردن و فکر تنهایی و نشخوار خاطرات تولدهای قبلی و اینا. بعد نتیجه این شد که بساط هایده و کوهن رو پهن کردم. طبیعتن اشک ها هم دم مشک منتظر. خلاصه اینکه دماغ رو بالا کشان خودم رو به تخت رسونده و خوابیدم. بعد دیروز سر کار که بودم ور مثبت دختر خوبم اومد که کسی به جاییش نیست و نخواهد بود و خودت خواستی و چشمت هم دربیاد و بهتره خودت یه خاکی تو سرت کنی.اولش هم یاد تولد فروتن تو شب یلدا افتادم اما گفتم بچه جان از اونا نگیری بهتره، میمیری از دِق. بعد هم یونیورس و انرژی مثبت و اینا هم که منتظر. این شد که هوا که دو ماهه بالای چهل درجه است یهو بارونی و نرم و لطیف شد و ده درجه خنک تر. بعدش رفتم برای خودم یک عدد مینی کیک با یه بطری شامپاین و پنیر بز و زردآلو و نون فلان خریدم رفتم خونه. بالکنی عزیزی هم دارم که نگو. یعنی اصلن این خونه رو واسه بالکنش گرفتم. نیست که حالم خوش بود یهو یه جور خواراک بادمجون لازانیا طوری هم بهم وحی شد و سریعن به ندا پاسخ مثبت داده و مواد رو قاطی کرده و تابه رو چپوندم تو فر. بساط خوراکی رو هم تو بالکن چیدم و لپ تاپ به بغل برای خودم تولد گرفتم. حالا تو فکر کن هوا نمه بارونی و ملس، شامپاین خنک و ردیف، کیک و پنیر و بساط خورتکی به راه، یکی دو نخ سیگار هم بغلش. نتیجه؟ بعد دوساعت به خودم گفتم دختر تو میتونی، از این بدترش رو جمع و جور کردی و اینکه چیزی نیست. از بالکن تا تخت زیاد بیست قدمه، پا میشی درِ بالکن رو می بندی و تمام. میتونی خودت رو سالم به تختت برسونی. رسوندم. هر چند که تا صبح فکر می کردم دارم پرواز می کنم یا تختم یه جوریه. تولد تک نفریم مبارک. هورا.