{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

ای 31 سالگی، بعد از تو...

دویروز یکی تو گودر نوشته بود که تحقیق کردن زن ها تو 31 سالگی اوج زیباییشون رو دارن. بعد من همینطور که اسکرول می کردم و رسیدم به این نمی دونم چرا یهو ماتم برد. نمی دونم شاید چون ماه دیگه 31 سالم میشه یا حال بد این روزهام یا چی. زیبایی هیچوقت مساله من نبوده، زن خیلی زیبایی نیستم اما از همینی که هستم راضیم و زیاد بهش فکر نمی کنم. اما نمی دونم چرا از دیروز هی اینهمه میرم تو فکر این جمله. که چقدر تو اوجِ خیلی چیزا بودم و اصلن نفهمیدم یا کاری ازم برنیومده که استفاده ببرم ازش. اوج جوانی، اوج یادگیری، اوج لذت، اوج عاشقی یا هر چیز دیگه. چند تا ازین اوج ها اومده و رفته و من نفهمیدم از بیخ. بعد با خودم می گم نکنه پس اینهمه کامپلیمن هایی که گرفتم تو سال گذشته مربوط به همین بوده و نه به اینکه تصمیم گرفتم رها باشم و تجربه کنم و زندگی رو بچشم. نکنه یعنی این روزهای اوج که بگذره باز بشه همون سِیم اۥلد شیت که بود. یعنی اصلا هی با خودم میگم این یک سال گذشته مربوط به طرز نگاه منه به زندگی یا طرز نگاه اون به من. فرق می کنه خب خیلی قضیه. یعنی اگه اینطوری باشه که من این وسط هیچ کاره بودم و قضیه مربوط به طبیعته که کلی بهم بر میخوره. یعنی اصلن حالم بد میشه. آدم دوست داره یه زمونایی فک کنه که افسار همه چیز دست خودشه، دست خودش بوده. بعد حالا فکر نکنین که من نمی دونم این یه تحقیق بوده رو چند نفر و یه مدت دیگه ممکنه یه چیز دیگه در باید یه سن دیگه رو بگه ها، نه قضیه این حرف ها نیست. این که میان یه چیزی میگن و مدت تعیین می کنن واسش و نظر میدن حال آدم رو بد می کنه. که مثلا فلان بیماری اینقد طول میکشه که خوب بشه یا طرف رو بکشه یا فلان قدر وقت لازمه تا بهمان چیز بشه کلاباعث میشه آدم فکر کنه اختیارش دست خودش نیست. باید بشینه یه گوشه ای زمان و زندگی کار خودشون رو بکنن. حالا می دونم چرند دارم میگم ها، ولی بعضی چیزا بهانه میشن همینطوری الکی.

بوی خاطرات

من اصلا قهوه خور نبودم، یعنی تو خونه ما غیر از برادرم که این سالهای آخری که با هم بودیم قهوه می خورد کسی رو دور و برم نمی شناسم. اینه که برای منی که آدم بو ها هستم بوی قهوه یادآور چیزی نیست. یادمه یه بار با میترا رفتیم کافی شاپ بالای قنادی تو خیابون سهروردی که اسمش الان یادم نیست و قهوه ترک خوردیم، بعد من حالم بد شد و آوردم بالا. فرداش میترا گفت که اونم حالش بد شده. بعد از اون یه جورایی قهوه منو یاد حال بدی و اینا می نداخت مثل وقتی که می زده میشی و تا چند وقت نمی خوری. بعد اینجا یه روزی که داشتم تو دانشکده راه می رفتم دیدم چه بوی قهوه ای پر شده، حالا این بو هر روز بودش ها اما اون روز فک کنم من یه جور دیگه بودم، بعد این بو من رو پرت کرد به یه نمی دونم چطور حال و هوایی که تندی رفتم یکی ریختم و هی بوش کردم. راستش خوشم هم نیومد زیاد. بعد برای روزهای بعد رفتم کافی میت خریدم که تلخیش کم بشه. خیلی وقت ها هم یکی می ریختم می ذاشتم کنار دستم فقط واسه بوش، بوی خونه و گرمی و عصرای دور همی میداد واسم نمی دونم چرا. حالا دیگه قهوه خور شدم، درسته که باید شیرش زیاد باشه که به کرمی رنگی بزنه و یه کوچولو شکر هم داشته باشه، اما برای کسی که از فکر کردن بهش هم حالش بد میشده پیشرفته خب. دیگه الان راهش رو یاد گرفتم. یه روزایی که حالم خیلی بد باشه تو خونه م قهوه با می ذارم یه عالمه. هم بوش می پیچه تو خونه هم تا چند دقیقه صدای قرقر درست شدنش میاد. گول می زنم خودمو اینطوری. یه کسی یه روزایی باید قهوه زیاد می خورده، کسی که من دوستش داشتم ولو اینکه الان یادم نیست. بیخودی نیست این حال من، می دونم.

......

می دونی کسل کننده ترین کار دنیا درست کردن نمونه از پلیمره. یه تیکه سیاهش رو اول می ذاری روی صفحه فلزی داغ تا خوب نرم بشه، همچین که دیدی حسابی داغ شده یه دونه از اون شبکه های پلاستیکی سفید می ذاری روش و فشار میدی. قبلن باید برای اینکه خوب به هم بچسبن رو شبکه ه با تیغ خراش انداخته باشی. آخه می دونی چیزهایی که خراش برداشتن و زخمی ان آسون تر می چسبن به بقیه چیزا. بعد فکر نکنی وقتی من دارم این کارا رو می کنم یاد تو نمی کنم ها، چرا. همش فکر می کنم که تو این هوای گرم چقدر طول می کشه صورتت مثل اون پلاستیک سیاهه نرم بشه و از شکل بیفته یا اینکه اول باد می کنی بعدش وا میری یا از همون اولش وا میری. اون یکی شبکه رو که فشار میدم رو این یکی فکر می کنم که تو هم به یکی اینجوری چسبیدی یا نه؟ حالا ولو شده به زور خراش و فشار و این چیزا. خدا کنه که چسبیده باشی وگرنه خیلی حیف میشه که همینطوری رفته باشی. بعدش واسه اینکه مطمئن بشی این دو تا پلاستیکه جدا نمی شن باید یه صفحه فلزی دیگه بذاری روشون با چند تا وزنه و یه کم صبر کنی که خیالت راحت بشه. این کارا رو که می کنم میگم با خودم دکترا خیالشون راحت بود اون موقع که تو رو جدا کردن از دستگاه ها یا نه. هی می گم نکنه اگه یه کم بیشتر صبر می کردن می موندی. هی یادم میاد که چطوری بودی و جقدر آرزو داشتی. لابد صبر کرده بودن خب من که نبودم اونجا. خوب که صبر کردی صفحه داغه رو بلند می کنی. دو تا پلاستیکه همچین به هم چسبیدن که دیگه هیچ جوری جدا نمی شن از هم. مثل تو که هیچ جوری بر نمی گردی به این دنیا. می دونی بیهوده ترین و کسل کننده ترین کار دنیا درست کردن این طور نمونه هاست.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

یاد

فیس بوک رو دوست دارم. برای منی که دورم از همه دیدن گه گاه عکس های دوستان که دور همند و میگن و می خندن با اون لبخندی که پهن شده رو صورتشون یه جورایی حالم رو خوب می کنه. میرم تو فکر که منم اگه بودم ال می کردیم و بل میشد. بعضی وقت ها دیدن اینکه فلانی حالا با بهمانی تو رابطه ست یادم میاره که چه خوب که یکی دیگه از تنهایی در اومد. اون پیغام های هر از چند گاه که دختر یادت کردیم و دلمون تنگته و اینا که دیگه جای خودش. پیدا شدن دوستای قدیم بچگی و دبیرستان و تماس دوباره. همه اینا برای منِ دور از همه خیلی خوب بود و هست. اما همه اینا تا وقتی خوبه که همه اون آدما که لیست شدن سمت چپ صفحه زنده باشن و بدونی یه جایی خوب یا بد دارن زندگیشونو می کنن. تو لیستت دوست مرده و رفته که پیدا شد دیگه اومدن توش ترسناک میشه. هیچوقت که دلت نمیاد از لیست پاکشون کنی، بس که خدا خودش زحمت کشیده از صفحه زندگی پاکشون کرده، اما گریه زاری هات که تموم شد سعی می کنی دیگه تو صفحه شون نری یا هیچوقت نری تو کل لیست خودت که چشمت بیفته به اون عکسی که خیلی وقته عوض نشده و چشماش می خوان سوراخ کنن قلبت رو. بعد یه روزی همینطور که صفحه رو باز کردی اون گوشه سمت بالا می نویسه برات که نمی خوای با فلانی تماس بگیری یا واسش پیغام بفرستی؟ نکنه یادت رفته باشه که هست، دوستای بیشتر نمی خوای واسش پیدا کنی؟ گفته باشم ها منتظرته، شاید اون گرفتاره حالا تو یه تکونی بده به خودت.

بعد حقیقت یهویی با قدرت دوباره می خوره تو صورتت که آخ که چقدر دلت می خواد همه این کار ها رو بکنی و نمیشه. که دیگه پیغامی نمی گیری ازش و عکسی نمیاد و نمی نویسه که داره الان چکار می کنه. میشینی به اون دو کلمه با فونت آبی گوشه صفحه زل میزنی و فکر می کنی که چه فقط دو کلمه باقی مونده از اون همه زندگی، از اون همه خنده و سر زندگی، از اون همه آرزو. حالا فکر کن از این جور دوست ها چند تا تو لیستت باشه و هر از گاهی اضافه بشه بهش. ترسناک میشه اصلا کل قضیه و ایده پشتش، dead book میشه واست. لیست می کنه و به روت میزنه هر روز که نیستن دیگه، نمیبینی شون، بوشون نمی کنی، نمی شنوی ازشون.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

به یاد آر که زندگی من باد است

کلی غربت و سختی بکش، درس بخون حتی اگه نمی خوای. دلهره و دلهره و دلهره و تنهایی واضطراب و فکر آینده نامعلوم و اقامت و هزار درد و کوفت دیگه. بعد که کارت درست شد، کار پیدا کردی و اقامت گرفتی هنوز چند ماه نشده یه ویروس میاد و میری تو کما و میمیری. من الان اصلا نمی دونم چی بگم. آی خدا معلوم هست داری اون بالا چکار می کنی؟