{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

این روزها

هیچوقت اینقدر کار روهم تلنبار شده نداشتم و هیچوقت هم اینقدر بی انرژی نبودم. چرا تموم نمیشن این کارا تا من بتونم بشینم فکر کنم. فکر بدون دغدغه و احساس گناه از کارهای رو هم مونده. عید اومد و رفت٬ فردا هم سیزده بدره. اما من هیچی حس نکردم از این بهار و نو شدن دوباره. دوست دارم بشینم درست فکر کنم که کجای کارم الان. این همونی بود که میخواستم؟ درست دارم پیش میرم یا نه؟
خسته ام و این احساس خارج از جریان بودن و اینکه کنار گذاشته شدم هم داره اذیتم می کنه. تنهام خیلی ولی عجیب اینه که دارم لذت میبرم از این تنهایی. مزه مزه می کنم همه این روزها رو. اینگار که دیگه تکرار نمیشن. اینگار آخرین فرصته برای زندگی کردن ا این روزها. مثل اینه که رو آب شناوری و هیچ چیز رو نمیشنوی بیرون از آب. اما اون ته تهای دلت میدونی چه خبره اون بیرون٬ چیا منتظرته. اون بیرون زندگی با دهن باز منتظره که قورتم بده. بذار یه کم دیگه غوطه ور بمونم٬ قول میدم بعدش خودم بیام که قورتم بدی. یه کم دیگه فقط٬خواهش می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: