{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

......

یه وقتایی میشه یهو مچ خودم رو می گیرم. که نشستم توی یه مهمونی خانوادگی و زیر نظر دارم همه رو. که تازه ورِ منطقی ذهنم هم میدونه که تو مهمونی ها همه چیز الکی بهتره. که آدم ها (بخونید زوج ها) عاشق تر و دوست داشتنی تر و بهتر از اونچه هستند نشون می دن. اما اون لحظه که نشستم و می بینم مرده همونطور که رد میشه دست میکشه پشت زنش یا اون یکی از اون ور اتاق از زنش می پرسه که بلاخره غذا خوردی یا نه. یه حرکتای کوچیکی تو اون شلوغ چلوغی که چشم یکی مثل من فقط شکار می کنه. مچ خودم رو برای چند لحظه می گیرم که چه خوبه، که بد نمی شد منم داشته باشم. دوست ندارم اون لحظه مچ گیری رو.

هیچ نظری موجود نیست: