{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

......

دیروز تولدم بود. شب های تولد غمگینن. هی یادت میارن که یه سال دیگه هم رفت و چیا میشد بکنی و نکردی. من هم که آدم نوستالژی و حسرت. شب قبلش طبق معمول شروع کردم برای خودم غصه خوردن و فکر تنهایی و نشخوار خاطرات تولدهای قبلی و اینا. بعد نتیجه این شد که بساط هایده و کوهن رو پهن کردم. طبیعتن اشک ها هم دم مشک منتظر. خلاصه اینکه دماغ رو بالا کشان خودم رو به تخت رسونده و خوابیدم. بعد دیروز سر کار که بودم ور مثبت دختر خوبم اومد که کسی به جاییش نیست و نخواهد بود و خودت خواستی و چشمت هم دربیاد و بهتره خودت یه خاکی تو سرت کنی.اولش هم یاد تولد فروتن تو شب یلدا افتادم اما گفتم بچه جان از اونا نگیری بهتره، میمیری از دِق. بعد هم یونیورس و انرژی مثبت و اینا هم که منتظر. این شد که هوا که دو ماهه بالای چهل درجه است یهو بارونی و نرم و لطیف شد و ده درجه خنک تر. بعدش رفتم برای خودم یک عدد مینی کیک با یه بطری شامپاین و پنیر بز و زردآلو و نون فلان خریدم رفتم خونه. بالکنی عزیزی هم دارم که نگو. یعنی اصلن این خونه رو واسه بالکنش گرفتم. نیست که حالم خوش بود یهو یه جور خواراک بادمجون لازانیا طوری هم بهم وحی شد و سریعن به ندا پاسخ مثبت داده و مواد رو قاطی کرده و تابه رو چپوندم تو فر. بساط خوراکی رو هم تو بالکن چیدم و لپ تاپ به بغل برای خودم تولد گرفتم. حالا تو فکر کن هوا نمه بارونی و ملس، شامپاین خنک و ردیف، کیک و پنیر و بساط خورتکی به راه، یکی دو نخ سیگار هم بغلش. نتیجه؟ بعد دوساعت به خودم گفتم دختر تو میتونی، از این بدترش رو جمع و جور کردی و اینکه چیزی نیست. از بالکن تا تخت زیاد بیست قدمه، پا میشی درِ بالکن رو می بندی و تمام. میتونی خودت رو سالم به تختت برسونی. رسوندم. هر چند که تا صبح فکر می کردم دارم پرواز می کنم یا تختم یه جوریه. تولد تک نفریم مبارک. هورا.

هیچ نظری موجود نیست: