{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

این روزها


یک: حرف و اتفاق زیاده این روزها ام نمی تونم بنویسم. نوشتنم نمیاد، تو مغزم
می نویسم و پاک می کنم اما اینجا نمی تونم. یه مکالمه دائم با خودم دارم، بی وقفه.
گاهی وقتها که شب از خواب بیدار میشم برم دستشویی می بینم که تو همون یه دقیقه شروع
کردم به مکالمه با خودم. راجع به همه چیز و همه کس مخصوصن خودم. هی از خودم سوال
می کنم راجع به طرز فکرم و کلن اپروچم به مسائل و زندگی. یه جور جایی هستم که پرِ
از که چی؟ اصلن چه اهمیتی داره اینهمه زور زدن، چه فرقی می کنه من چطور فکر می کنم
یا نگاهم به فلان چیز چیه. بعد حالم از خودم بد میشه از این نگاه از بالایی که به
همه دارم. هی به خودم می گم مگه تو چه چیز خاصی هستی. چه کار متفاوتی داری می کنی از
همین آدمی که الان داری از بالا بهش نگاه می کنی ؟ غیر از اینه که تو هم شدی یه
آدم چهار عمل اصلی مثل بقیه؟ شدی یکی از همین آدمایی که بهشون می گن توده مردم؟
رئیست داره ازت تعریف می کنه عوض خوشحال بودن که دیده شدی داری به خودت می گی
همچین آدمی بادم ازت تعریف کنه که اگه نمی کرد باید سرت رو میذاشتی میمردی. بعد
دوباره به خودم می گم اینهمه منفی بودن و تلخی و نفرت از کجا میاد که تموم نمیشه؟
کجای زندگی من اینقدر بد بوده که با وجود آگاه بودن بهش نمی تونم درستش کنم؟
***
دو: زندگی اجتماعی ندارم. دلم برای روزهای دور هم بودن و گپ زدن و حرف مشترک
داشتن تنگ شده. برای روزای روبروی یه آدم نشستن، حس کردن اینگه یه کسایی هستن که میشه
دیدشون و لمسشون کرد اگه بخوای. که بعد از ظهرهای دلگیر آخر هفته میشد بهتر باشه.
پر از حرف و زندگی و خنده. دلم آدمی می خواد بهم ایده جدید بده بیاد بگه هی دختر
اینجا رو داری تند میری یا غلط میری یا یه جور دیگه هم میشه دید و بود و زندگی
کرد. چرا فاصله اینقدر زیاده بین دنیای ذهنی و زندگی بیرونی؟ کی قراره پس یه
توازنی برقرار بشه؟ چقدر دیگه باید بگذره؟ فکر می کنم به روزهایی که خوب بودن و من
فکر کردم که به اندازه کافی خوب نیستند و من بهترش رو می خوام. برای بهترش دل کندم
و الان شک دارم که این آیا بهتره یا نه؟ اینکه کیفیت زندگی فردی و دستاورد های شخصی
بهتر شده کافیه؟ می ارزه به اینکه زندگی اجتماعی نباشه؟ نمی دونم. جوابی ندارم
برای هیچ چیز.
***
سه: تا وقتی خودت تجربه نکردی هر قضاوتی می لنگه. تا وقتی ایران بودم هر کمی و
نقصانی رو ربط می دادم به اینکه ما فرهنگ نداریم و نمی فهمیم و از بیخ بی شعوریم.
بعد الان که عین همون ها رو می بینم اینجا می بینم که آدم کم فهم همه جا هست و
اتفاقن همه هم یه مختصات دارن. خوش شانس باید باشی که بتونی دور و برت یه مجموع
آدم از جنس خودت داشته باشی که تحمل زندگی رو آسون تر کنن.
***
چهار: همه تئوری هام به بن بست رسیده. بی انگیزه و خسته م. و این مکالمه دائم ذهنی
به حالت بیمار گونه ای رسیده. شاید تغییر بزرگ دیگه ای لازمه.
***
پنج: دوستی می گغت ما مهاجر ها مثل کولی می مونیم. راست می گفت. اولین چیزی که
به ذهنت میرسه وقتی اوضاع به راه نیست رفتن به جای دیگه ست.
***
شش: حس می کنم من اینجا نشستم و زندگی اون بیرون یه جایی در جریانه. پر از رنگ
و شور و من ازش دورم. زندگی یه حباب خوش رنگه که خیلی دوره از من. اون دورا داره
قل می خوره برای خودش و من اینجا نشستم و می ذارم از دستم بره. آخ که درد داره.

هیچ نظری موجود نیست: