{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

من از اوار تنهایی می ترسم

بیرون بارون میاد. از صبح از خونه بیرون نرفتم. تا نه خوابیدم و بعدش پرده ها رو دادم کنار با پنجره باز. وبگردی و فیلم و موزیک و فکر و فکر و فکر. بیرون آرومه، هر از گاهی صدای یه ماشین که رد میشه و ریزش مدام بارون. کار زیاد دارم اما بهش فکر نمی کنم. تنهایی این روزهای آخر رو دو دستی چسبیدم. پس فردا مادرم میاد. مسخره است که باید خوشحال باشم اما نیستم. هی از این گوشه خونه زنجیر پشت در رو می بینم که از دیروز عصر تا الان باز نشده. بعد یاد دیروز میفتم که اومدم خونه و هنوز خیلی عصر بود و میشد خیلی کارها کرد و شاد بود و زندگی کرد. بعد من اما اینگار هی منتظر بودم که کسی بیاد یا زنگی بزنه که همه اینا اتفاق بیفته. خبری نشد و من A woman under influence دیدم و غصه خوردم واسش. بعدش ساعت یک شب رفتم و خوابیدم و هیچ خوابی هم ندیدم تا صبح. ساعت چهار شده الان. شاهرخ مدام می خونه: من از شب ها میام از شهر ظلمت، نشسته رو تنم آوار غربت، هنوز اما به شب عادت نکردم، دارم دنبال روشنی می گردم.

هیچ نظری موجود نیست: