دیدی یه زمون هایی تو زندگی هست که واموندی تو خودت؟ حالا یا قلبت رو یکی شکسته یا کارت فلان شده یا نمی دونی چه خاکی باید تو سرت کنی. گریه و بی خوابی و سر درد و هزار کوفت دیگه هم که داری. آی امان از این اشک بی وقتِ مداوم. دیوانه میشی از دست خودت اما کاری هم نمی تونی بکنی. از یه طرفی ورِ منطقی ذهنت میگه این نیز بگذرد و بالاخره یه چیزی میشه و قبلا هم اینطور بودی و نمردی و هزار توجیه دیگه که خودتم می دونی درسته. اون منطق گل درشتی که همیشه داشتی تو زندگیت میگه که فقط زمان نیاز داری که خودت رو جمع و جور کنی یا اتفاقی که لازمه بیفته و خودتم می دونی درسته. اما لاکردار درست نمیشه که نمیشه. بعد با خودت میگی کاش چشمام رو می بستم و مثلا شش ماه دیگه بود یا هر وقتی که همه اینها گذشته باشه و خلاص. هی خودت رو میذاری تو اون موقعیت که چطور میشه و ال و بل. من الان همونطوریم. کاش شش ماه دیگه بود الان.
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
اینقدر میفهمم این حس و حال رو که فقط میتونم سکوت کنم.
و اینقدر به حس الآن من شبیه هست که انگار خودم نوشتمش.
ممنون.
اینقدر میفهمم این حس و حال رو که فقط میتونم سکوت کنم.
و اینقدر به حس الآن من شبیه هست که انگار خودم نوشتمش.
ممنون.
کجایی؟
ارسال یک نظر