{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

Memphis

دوشنبه تعطیلی بود. آخر هفته طولانی و کشدار و خالی. با خودم گفته بودم بهش فکر نکنم تا بیاد و بگذره و تموم بشه. جمعه ظهر تو دانشگاه دو تا از دوستام رو دیدم و گفتن دارن میرن ممفیس و اینکه خوب میشه باهاشون برم. گفتم که خبر میدم. نشستم و با خودم گفتم که نشونه فرستاده مثلا خدا. بعدش خودم رو مسخره کردم که افتادم به مزخرف گویی و چرت و پرت فکر کردن. بعد جدی تر با خودم فکر کردم که ترم آخره و هفته بعدش مادرم میاد و هیچ تعطیلی دیگه تا مامان بره نیست و دو دستی باید چسبید قضیه رو. رفتم باهاشون. بعدش ممفیس که بودیم طبعا مثل همه رفتیم خونه الویس پریسلی. بعد من هی مکس می کردم تو تک تک اتاق های دنج خونه و تصورش می کردم. با زنش و دخترش در حال غذا خوردن و خندیدین و پیانو زدن. ته حیاط یه موزه بود که لباس هاش رو گذاشته بودن. بعد یه دفعه یه غمی اومد ته دلم. که یه روزی اینا تنش بوده و شاید اون روز شاد بوده یا غمگین یا هرچی. شاید زنش رو بغل کرده و عشق بازی کردن یا هزار تا چیز دیگه. بعد هی زل زدم به لباسه و هی حالم بدتر شد و هی نفهمیدم که چمه. هی فکرم به هزار جا رفت و به اینگه چقدر آرزو داشته و خوب بوده و خاص بوده. بعد حتی غمگین تر از این بود که تو خیاط خونه خودش دفن بود. یه غمی بود تو همه موزه هایی که لباساش بود. اینگار از تو لباساش نگاه می کرد آدم رو.

هیچ نظری موجود نیست: