{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

......

از زمان دبیرستان ندیده بودمش. از حال و روزش خبر داشتم چون دوست برادرم بود. مدرسه که می رفتیم قصه عشق و عاشقیشون با یکی از دخترهای مدرسه ما رو همه شهر می دونستن. پدرش مرد و مادر و خواهرها رفتن کانادا و خبر داشتم دورادور که تهران کار می کنه و موفق و رو به جلو. چند ماه پیش ها خبر شدم که اینجا زندگی می کنه. از اونجا که زمین گرده بعد از از پونزده سال پا شده اومده تو شهر به این کوچیکی دیدن من. بعد من در رو که باز کردم جا خوردم از قیافه پیر شده و پوست داغون و موهای ریخته. گفتم پسر چقدر مرد شدی؟ خندیدی و گفتی که تو ولی چقدر کوچولو موندی. حرف خاطره ها که اومد گفتی که با هم ازدواج کردین و بعد از سه سال فرصت ادامه تحصیل برای دختر پیش اومده و تو سرباز بودی و رفته. بعد از یکسال برگشته که تموم کنه. گفتی که لیاقتت رو نداشته و فلان. بعد از ازدواج دوم گفتی که یکسال دوام آورده و بهانه که دختره قد بوده. خیلی هم مرد ایرونی بازی درآوردی برام که دختر که درس خوند و پاش خارج باز شد چموش میشه مثل ما. نگاهت می کردم و به شوخی کل کل می کردم. شب آخر سرت به کامپیوترت بود و عبدالوهاب شهیدی می خوند. گفتم پسر همه اینها رو گفتی ولی خیلی معلومه که داغونی، که به گه رفتی. بعد تو بودی و صدای لرزان که می گفتی همه آجرها رو چیده بودی که با اون باشی و نخواستنش همه چیزت رو به باد داده. که به غیر اون با کسی دیگه نمی تونی و دوستش داری هنوز. که امیدواری یه روز برگرده و حتی با اینکه بچه داره باهاش دوباره از نو شروع می کنی. دلم می خواست میومدم بغلت می کردم می گفتم خب یه کم گریه کن پسر سبک شی. بعد همینطور با خودم می گفتم که هنوز هم هستن مردهای که عشق بدونن چیه و پشت اون همه جدی بودن یه قلبی هست.

امروز بعد از یه هفته ایمیل زدی که اگه هنوز سفر قراره برم به تو هم بگم اگر دوست دارم. هر چند که می دونی آدم ها این روزها دوست دارن تنها باشن. یه غمی تو همه حرف هات هست پسر که هیچ نقابی نمی پوشوندش. قلب آدم از قصه بعضی زندگی ها تیر می کشه.

هیچ نظری موجود نیست: