{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

مرد

مرد ده سالی بزرگتر است. طلاق گرفته و یک پسر دارد. مرد کم کم دارم عاشق من میشود. مرد روزی صد مرتبه پیغام می فرستد و و هرشب دوست دارد قبل از خواب صدای مرا بشنود. مرد اقلن روزی یکبار می گوید که دلش تنگ شده. مرد وقت هایی که من مهمانی هستم دلشوره می گیرد و پیغام میدهد که آیا به من خوش می گذرد و اینکه من چقدر خوشگل شده ام و چند مرد دیگر در مهمانی هستند. مرد فکر می کند من در مهمانی ها نباید زیاد بنوشم و حواسم باید جمع باشد. مرد یک جوری که خودش فکر می کند نامحسوس است دوست دارد بداند من کجا هستم و با کی هستم و برنامه نهار و عصر و شب و آخر هفته ام چیست. مرد در شهر دیگری زندگی می کند و گاهی از من می پرسد که آیا اصلن ممکن است من روزی عاشقش بشوم یا نه. من گاهی مرد را اذیت می کنم و حرف های خوبی را که مردان دیگر در موردم می گویند به او می گویم. لحن مرد عوض می شود و تا یکی دو ساعت پیغامی نمی دهد. من گاهی شب ها که تنها کنج مبل گوشه اتاق نشسته ام جواب تلفنش را نمی دهم و بعدن می گویم که مهمانی بوده ام. مرد همه ش می خواهد بیاید مرا ببیند و با مرا به جاهای خوب ببرد. مرد همه چیزهای خوب دنیا را برای من می خواهد روزی هزار مرتبه. مرد گاهی که از دارد از من تعریف می کند پشت تلفن برایش شکلک در می آورم. مرد می گوید که چقدر خوب می شود با هم به اروپا برویم و یونان جای خیلی خوبی است. مرد می گوید خوشحال می شود مشکل اقامت مرا حل کند و دائم می پرسد چند سال طول می کشد. من خودِ سابقم را در مرد می بینم هر روز. من خودِ سابقِ عاشقِ آماده هر کار برای معشوق را می بینم و هی اشک تا لب چشم هایم می آید و من قورتش می دهم. من با مردهای دیگر می روم و به مرد نمی گویم. من تلافی همه مردهای قبلی را سر مرد جدید در می آورم و زن شکسته درونم لبخند پیروزی می زند. من دلم برای مرد می سوزد و نمی توانم برایش کاری کنم. مرد آدم عاشق بیچاره ایست و من دوستش ندارم. مرد یکبار گفته بود که من سنگ شده ام.

هیچ نظری موجود نیست: