{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

......

خط به خط این پست منم، غیر از پاراگراف بچه.

مرد گفت ما که عشق و مهر و نان را داریم قسمت می‌کنیم، برویم چهاردیواری را هم قسمت کنیم. مرد البته آنقدرها شاعرانه و ادبی که من نوشتم این را نگفت. گفت جای مهمی در قلبش دارم و در زندگی‌اش و از بودن با من لذت می‌برد. فکر می‌کند زمان قدم بعدی است، یعنی «موو این» کردن.


مرد مودب است، دل‌پذیر است، خوش مشرب است، صبوری را خوب بلد است، با شعور است، کار و بار خوبی دارد، خوش قدوبالا و خوش‌تیپ است، مهربانی بی‌دریغ و انتظار را خوب بلد است، مدام مثل کنه آویزان و ولوی زندگی دیگری نمی‌شود.کتاب می‌خواند، فیلم خوب می‌بیند، آشپزی‌اش حرف ندارد، از این مردهای شلخته حال به‌هم زن نیست، خوش بستر است و از همه چی مهم‌تر باهوش است.


قرار شد دو سه روز بعد جوابش را دهم. دلیلی برای نه گفتن نبود، یک جای ذهن هم هی قلقلک می‌داد که بالاخره که باید یک جایی این «زندگی دونفره» را تجربه کنی. که هم تکلیف خودت با سقف مشترک و دیدن هرروزه‌ی دیگری روشن کنی، هم ببینی چقدر اهل «تقسیم» هستی و تصمیم های دونفره و تعهد از نوع تا این اندازه نزدیک. قبلش هم زیاد پیش آمده بود که با مرد یک هفته در خانه‌ی من یا او سر کرده باشیم و مرد نه آن همه حجم حضورش آزاردهنده بود و نه روی اعصاب هم رفته بودیم. به مرد گفتم باشه! برویم دنبال خانه‌ی مشترک.


یک هفته‌ی بعداولین ایمیل از بنگاه آمد. در فرم آنلاین جلوی گزینه‌ی «زوج» را تیک زده بودیم. مرد بنگاهی ایمیل را خطاب به من نوشته بود و آدرس ایمیل مرد را هم کپی. مرد بنگاه‌دار مرا با فامیلی او خطاب کرده بود. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند. فوری جواب دادم که ما ازدواج نکرده‌ایم و فامیلی من این است و نه آن. جواب را نه فقط به بنگاه‌دار، که به مرد هم ریپلای کردم. انگار بخواهم به در بگویم که دیوار هم بشنود و حواسش باشد.


چهار روز بعدتر، داشتیم ناهار می‌خوردیم، من بودم و دوستی و دوست‌اش. دوستم پرسید خانه پیدا کرده‌ایم یا نه؟ گفتم هنوز داریم می‌گردیم و یکی بد نبود و آفتاب‌گیرش خوب بود و اتاق خواب آن‌طور که دوستش پرسید چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟ جواب دادم ازدواج نکرده‌ایم، دوستیم و قرار است هم‌خانه هم شویم. گفت خب! همان ازدواجه دیگه به نوعی، مبارک است. چنگال را گذاشتم کنار بشقاب پر از پاستا و بی‌وقفه شروع کردم توضیح دادن نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست و این یک تجربه است و قرار است دوست باشیم بیشتر از هرچیز ... زیادی داشتم توضیح می‌دادم، خودم می‌فهمیدم. اما انگار اصلن خطابم به او نبود، به درگیری‌های ذهنی خودم بود، بلند بلند فکر کردن بود، به زور اطمینان دادن به خود بود.


مرد شور و شوق داشت، از خرت و پرت‌هایی که باید می‌خریدیم می‌گفت، از اینکه بالکن چقدر مهم است یا آشپزخانه‌ی آفتاب‌گیر. هرچه مرد بیشتر حرف می‌زد و شوق نشان می‌داد، من ساکت‌تر می‌شدم و تردید به خصوص شب‌ها، وقت خواب، امانم را می‌برید.


مرد می‌دانست که من اعتقادی به ازدواج در آن معنای کلیشه‌ای و رایج‌اش ندارم. همان‌طور که می‌دانست به تعهد هم با آن معنای رایج و کلیشه‌ای باور ندارم. مرد می‌دانست من " یک‌جور ترسناکی " واقع‌بینم. گاهی که کلافه می‌شود می‌گوید "منفی باف." بعد خودش می‌گوید نه...واقع‌بینی، ترسناک واقع‌بینی، آنقدر که حس و حال عاشقانه را گاه می‌کشد. مرد درست می‌گوید.


زن "یک جور ترسناکی" که من باشم، به هیچ " تا همیشه‌ای" باور ندارد. تنها عشق همیشگی که توی کت من می‌رود، عشق والدین به فرزند است و بس. غیر از آن، فکر می‌کنم همه رابطه‌ها و حس‌های عاشقانه تاریخ انقضاء دارند، درست مثل آبلیموی یک و یک و کنسرو سبزی سرخ‌کرده‌ی خانوم.


زن "یک جور ترسناک " فکر می‌کند انسان قرن بیست و یکم، انسان منزوی است و برعکس خیلی‌ها این را نه خصیصه‌ای منفی که مثبت می‌بیند. این زن معتقد است خانم ویرجینیا وولف با انتخاب عنوان "اتاقی از آن خود" برای به زعم این زن بهترین کتابش، حجت را بر همگان تمام کرد. انسان منزوی قرن بیست و یکم به نظر زن یک جور ترسناکی واقع‌بین، باید اتاقی از آن خود داشته باشد. این اتاق برای یکی اگر یک میزتحریر باشد کفایت می‌کند، برای من باید چهاردیواری باشد که وقتی کلید را می‌چرخانم و قفل در را باز می کنم، سروصدا در انتظارم نباشد.


زن "یک جور ترسناکی" واقع‌بین که منم، زمانی فکر می‌کرد مادرشدن اتفاقی است که روزی دلش می‌خواهد تجربه‌اش کند، حالا که می‌بیند روز به روز کمتر حوصله و اعصاب بچه‌ها از هر سنی را دارد و دلش دیگر با دیدن هیچ بچه ای ضعف نمی‌رود و تنش از مسئولیت وحشتناک بچه می‌لرزد و زندگی خودش آن‌قدر مهم هست که وقف دیگری نکند، فکر می‌کند یکی از پررنگ‌ترین دلایل ذهنی‌اش برای همزیستی یا ازدواج دارد دود می‌شود. آخر این زن یک ور سنتی دارد که مثلن تو کتش نمی‌رود بچه با فقط مادر یا فقط پدر به اندازه‌ی تجربه‌ی حضور هم پدر و هم مادر خوشحال و خوشبخت خواهد بود.


همین زن هراسی از "ما" دارد راستش. می‌بیند و می‌داند سقف مشترک، کم کم این" ما" لامصب را گنده و گنده‌تر می‌کند و می ترسد روزی یهو مچ خودش را بگیرد که هی در جواب ایمیل دعوت بنوسید ما نمی تونیم بیاییم، یا بگوید ما برای تابستان برنامه‌ی فلان داریم و آخرهفته بساط گریل در پارک. این زن هیچ از تماشای زوج هایی که ادبیاتشان، موضع گیری‌هایشان و خواسته‌ها و ناخواسته‌هایشان خیلی شبیه هم شده است، لذت نمی‌برد.اصلن راستش را بخواهید "جمع " گاهی تن این زن را می‌لرزاند.ادامه‌اش بعضی از کارهای جمعی، موضع‌گیری‌های جمعی، حمایت‌ها و تاییدها و تکذیب‌های جمعی ...


می‌شود این مانیفست نگرانی‌ها را تا ابد ادامه داد، مثلن از هراس اتکای بیش از اندازه به حضور دیگری گفت یا از دست رفتن لذت تجربه‌ی اولین‌ها. یا آن هراس پنهان آن ته دل که راحت بر زبان نمی‌آید و آدم گاه انکارش می‌کند، همان لذت دیده شدن، خواسته شدن، در جمع جلب توجه کردن و فلرت کردن‌ها که تا مهر زنی متاهل یا درگیر رابطه‌ای آنقدر جدی که سقفتان یکی باشد روی پیشانی‌ات بخورد، حجمش کم و کمتر می‌شود. بعضی‌ها به دیده شدن و خواسته شدن و تکرار مدام لذت اولین‌ها عادت می‌کنند، من یکی از آن بعضی‌ها هستم.


مرد بنگاه‌دار، در ایمیل دوم و سوم هم باز مرا با نام فامیلی مرد خطاب کرد. انگار که آن همه توضیح را به دیوار گفته باشم. من آدم توضیح دادن‌های بسیار نیستم، حال و حوصله‌ی تبیین و شکافتن زندگی‌ام را ندارم. طاقت ندارم مدام چنگال را کنار بگذارم و هی توضیح دهم که نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست ...در توانم نیست که هی هربار توضیح دهم نام فامیلی مرد، فامیل من نیست. در کشش من نیست که در جواب دعوت بگویم من می‌آیم و بعد توضیح دهم او چرا نمی‌آید و اصلن مگر قرار است ما همیشه باهم باشیم؟ آدمی هم نیستم که برایم تصور دیگران "به کل" اهمیتی نداشته باشد و نظر دیگران را به یک ورم حواله دهم. آن همه هراس‌ها و باورهای بالا هم که هست. به مرد تلفن کردم، سه ساعت بعد در کاناپه‌ی خانه‌اش زیر پتو توضیح می‌دادم و توضیح که چرا می‌خواهم بله ای که در پیشنهاد هم‌خانه شدن گفته بودم را پس بگیرم، چرا این تجربه چیزی است که لااقل در این برهه زندگی‌ام از توانم خارج است، چرا می‌ترسم و نمی‌توانم دنیا و نظر عالم و آدم را به یک ورم حواله دهم و چرا این روزها هرچه او شادتر می‌شود و با شوق بیشتر، من ناشادتر می‌شوم و ساکت‌تر.


گاهی آدم باید سه چهارساعت حتا شده با بغض، با درد، با تشویش و روراست همه هراس‌ها و توضیحات را بیرون ریزد، تا بعدتر از عمری ایمیل‌های چندخطی در جواب بنگاه‌دارها و چنگال‌هایی که کنار بشقاب می‌نشیند و غذایی که می‌ماسد و شب‌بیداری‌ها خلاص شود. و مرد...گفته بودم که باشعور است و مهربان و باهوش.


پ.ن: چقدر وبلاگ نوشتن بعد چندهفته وبلاگ ننوشتن، کوه کندن است.


هیچ نظری موجود نیست: