{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

مادر و فرزند

جمعه شبه. فیلم "مادر و فرزند" دیدم و مجبور شدم وسطش دوبار پاز کنم برم بالکن سیگار بکشم و نفس بکشم و گریه کنم. کلی با الیزابت همذات پنداری کردم و هی با خودم گفتم چطور میشه نویسنده و کارگردان مرد باشه و اینقدر خوب زن رو بفهمه. قبلن هم این آدم همینقدر من رو متعجب کرده بود. بعد هی با خودم میگم پسر کو ندارد نشان از پدر. پدر آدم که مارکز باشه از بچگی با یه چیزایی درگیرت می کنه که ذهنت رو به دنیاهای عمیق تر باز می کنه. بعد هی بر می گردم عقب به بچگی خودم و کلی آدم دیگه تو اون مملکت سرتا پا نکبت و جنگ که زندگیمون مثل راز بقا گذشت. زنده موندیم فقط. این روزها دلم می خواد گه بگیرم سرتا پای هزار تا چیز رو تو اون مملکت که گه گرفت زندگیمون رو. اه

هیچ نظری موجود نیست: