{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

......

نشستم تو بالکن و به آدم های بیرون نگاه می کنم. مورچه ها و عنکبوت ها از سر و کولم بالا می رن. از سر کار که برگشتم خرید کردم، لازانیا پختم، ظرف شستم، ورزش کردم، آواز خوندم و رقصیدم. دوش گرفتم و هیچکدوم نتونسته کم کنه از فشاری که رو قلبمه. هایده می خونه و سیگارم تموم شده. تمرکز کرده بودم رو عنکوتی که بین ساعدم و دسته صندلی تار می بافت. حوصله م سر رفت. یادم باشه بنویسم برای خودم اینجا که اینهمه وقت چیا شده و چه کارا کردم. ماشین ها دونه دونه پارک می کنن و جاهای خالی تو پارکینگ پر میشه و چراغ خونه ها روشن. من اما همین جا روی بالکن نشستم و عنکبوتی خونه ش رو روی دست من می سازه. برای ما تنهایی و غم تمومی نداره.

هیچ نظری موجود نیست: