{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

......

گاهی وقتهای زندگی، آدم به هزار و یک دلیل، حال و روزش، تکدیِ رابطه است. این طور وقتها فقط می خواهی کسی باشد، موبایلت زنگ بخورد، پیامی برسد، قراری بگذاری، باشنده ای باشد، جسمی که بشود لمسش کرد... تنهایی، این روزها کابوس است. اینطور موقعیت ها گاهی آدم به سرش می زند عاشق طرفش هم بشود. حساب یک رابطه ی طولانی را هم باز کند، سرش را به توهم خوشحالی و خوشبختی هم گرم کند و تظاهر کند حتا! خودش را به آب و آتش بزند که رابطه ی نیم بندش را حفظ کند غافل از اینکه این اسارت ارزشش را ندارد...
بعضی روزهای زندگی هم هست که تنهایی-بی آنکه بخواهم تنهایی را تقدیس کنم- سبکبالی محض می شود. اینطور وقتهاست که رَنگ و رِنگ حضور آدمها را شفاف می بینی و می شنوی و آنوقت است که جایی که نباید پا لنگ نمی کنی. جایی که نباید به انتظار نمی نشینی، جایی که نباید به خیالی دل خوش نمی کنی و برای خودت بازیگرِ ماهر عاشقیت کشیدن و توجیه نمی شوی. گیر نمی دهی و گیر نمی کنی. این روزها اگر آدمی را خواستی، خواسته ای به خاطر حال خودت نه احتیاج و تَرست...این جاست که دوست داشتن، تردید و شبهه ندارد. آزادی بخش است و شاد...
بحثم این جا آسیب شناسی و دلیل تراشی برای هیچ کدام از این دو وضعیت نیست. دلایل خودم را برای هر دو وضعیت می دانم. حرفم این است که پا لنگ کردن در هر لحظه ی یک رابطه ی بیمار، باید لابد دلیل محکمی داشته باشد، چیزی که به زخم و درد و فرسایش و خرد شدنش بیارزد و اگر نداشت...!

(+)

هیچ نظری موجود نیست: