{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

من از یادت نمی کاهم

* از همون روز اولی که خبر معدنچی های شیلی رو شنیدم حالم یه جوری شد. هی وقت و بی وقت مینشستم خودم رو می ذاشتم جای اونا. شبا که از خواب بیدار می شدم همش بهشون فکر می کردم که در چه حالن. یه جوری خیلی اثر گذاشته بود روم. بعد با خودم فکر کردم چه همه شبیه منه موقعیتشون. نشستی یه جای تاریکی که هیچ کاری ازت برنمیاد با یه کورسوی امید ته دلت که بالاخره درست میشه. تنها کاری هم که ازت برمیاد اینه که سعی کنی یه جوری آروم کنی خودت رو و امید رو نگه داری و سرت رو گرم کنی.

*سرم هم شلوغه هم خلوت. یه امتحان مهم دارم با تز و تحقیق و مخلفات. بعد یه جورایی خالی ام. منی که مدام جلز و ولز می کردم عین خیالم هم نیست. تا می خوام بهش فکر کنم خودم رو مجبور می کنم به یه چیز دیگه فکر کنم. که یادم بره چه اوضاعی دارم. قرار شد ترم بعد تموم کنم درس رو. بهتره اینطور.

* هارمونی زندگیم از بین رفته. مامانم هنوز اینجاست. بعد از کار باید سرش رو گرم کنم و جایی بریم و خریدی بکنیم یا اینکه بشینم باهاش از این در و اون در حرف بزنم. از خوندن و فیلم دیدن خبری نیست. دلم برای عصرهای خلوتم تنگ شده. برای اون سکوت مداوم و شب های فیلم و عصرهای موسیقی.

*ورزش می کنم زیاد. خستگی بعدش مغزم رو خالی می کنه از حجم عظیم افکار. حالا موقع ورزش مدام تو فکرم ها. نشسته بودم روی یکی از این دستگاه ها و با خودم فکر می کردم تو تاریخ این ورزشگاه کسی بوده تا حالا که لئونار کوهن یا مرضیه گوش بده و اشک بریزه و ورزش کنه. جوابی ندارم.

*آخر هفته ها سعی می کنم با مادرم بریم ایالت های دور و ور سفر. راه خوبیه برای سرگرم شدن و دیدن جاهای مختلف و فرار از سکوت و خلوت این شهر مرده. برای منی هم که عادت کرده بودم به تنها سفر کردن تجربه خوبیه که یکی کنارت باشه وقتی یه چیز جالب دیدی بهش بگی هی اینو نگا.

*از ایران همش خبر بد میاد. دلم برای مملکتم و خودمون میسوزه. وقتی که ازم می پرسن مال کجام و بعدش می گن باید خوشحال باشی که اینجایی نمی دونم باید بخندم یا فحش بدم یا حرص بخورم یا چی. سهم ما هم از دنیا این بوده.

*خوشحال نیستم کلا. یه چور خالیه خنثایی شدم این روزها. دلم یه چیزی میخواد اما نمی دونم چی.

*مرسی دختر که سر میزنی بهم. وسط یکی از همین روزهایی که گفتم خوبه آدم میل باکسش رو باز کنه و ببینه کسی سراغش رو گرفته. که کسی یه جایی به یادش بوده و بهش فکر کرده. این جور چیزهاست که دستی رو که مدت هاست به نوشتن نمیره مجبور می کنه بنویسه.

*دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود

هیچ نظری موجود نیست: