{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

......

اینجا که هستم همه چیز کم دارم حتی دوست. آدم دور و برم زیاده اما این که کسی باشه بشینم بگم باهاش از اینکه تو مغزم چی می گذره یکی دو تا بیشتر نیست. تاره اونم از همه جیز نمیشه باهاشون گفت. Jesus اهل ونزوئلا است. از این موجودات ملو که بخاطر مذهبی بودن خیلی آرومن و همه چیز رو وابسته به خواست خدا می دونن. حرص چیزی رو نمی خوره و مثل خودم شکموست. یعنی الان که نگاه می کنم میبینم رفاقتمون خیلی شکمی شروع شد. بیا بریم فلان جا فلان چیزو بخوریم یا بیا خونه من اینو پختم یا بیا آخر هفته فلان چیز رو بپزیم. گاهی هم از این در و اون در حرف می زدیم. کریسمس پارسال به دوست دخترش پیشنهاد ازدواج داد. آخر امسال قرار به ازدواج بود و بعدش بره ایالتی که دختره الان هست. بعد امروز ظهر که حرف میزدیم و معلوم شد از دوشنبه میره دنبال کارهاش و دیگه اینجا نخواهد بود یه چیزی ته دلم ریخت. اینکه اون صحبت های هر از گاهی هم دیگه نباشه یا دور هم غذا خوردن ها یا وسط کار گپ زدن ها دل آدم رو می گیره. دیدم اشکم داره راه میفته پاشدم از اتاق اومدم بیرون. بعد همینطوری از ظهر یه غم ملویی ته دلمه. کم داشتن هام داره به نداشتن ها تبدیل میشه. غر دارم، غم دارم.

هیچ نظری موجود نیست: