{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

زن دیوانه ی درونم

نگاه که می کنم می بینم همیشه آدم رفتن بودم. نماندن، ترک کردن. یک میلی همیشه در من بوده به اینکه نمان، برو. حسی که بعد از مدتی زندگی در یک شهر، یک خانه، کار کردن در یک اداره و یا رابطه با یک آدم در من بیدار میشه. چیزی ته ذهنم آرام آرام بعد از اینکه هیجان تغییر فرو نشست شروع می کنه به ریز دیدن، به دیدن کمبود ها، نبودها، نقص ها. بعد دلزدگی و بی حوصلگی و از یک نقطه ای هجوم فکر اینکه برو، نمان، عوض کن. همین شد که شهرستان خفه م کرد و رفتم تهران. شرکت به شرکت پیش رفتم تا رسیدم به جایی که آرزو داشتم. دلزده که میشدم از جای آخر با خودم گفتم دختر یادت میاد سال دوم دانشگاه که استادت گفت فلان شرکت بهترین است و تو قول دادی به خودت که روزی اونجا باشی. حالا هستی، بشین و زندگی کن. نشد اما، خوره ذهنم جوید و جوید که به کل کندم از مملکت. بگذریم از بقیه چیزها که تندتر کردند پروسه کندن رو. حالا اینجام و دو هفته بعد دو سال هست که آمدم و دوباره صدای ته ذهنم بلند شده که دختر بسه، نمان برو. همه چیز باز رنگ موقت گرفته و لرزان و رویاهای شهر دیگر در ذهنم بیدار.

********

آدم ها برایم جایی تمام میشوند. از جایی که دیگه می دانم واکنشش به این موضوع چیست یا در فلان موقع کدام خاطره را تعریف خواهد کرد یا چه نصیحتی یا چه حرکت دستی یا هر چیزی مثل این. قابل پیش بینی که شد آن آدم خوره ته ذهنم فعال میشود. گاهی مچ خودم رو می گیرم که تو فلان جمع حرفی پیش میاد و با خودم شرط می بندم که الان فلان چیز رو میگه. بعد خودم رو می بینم که زل زدم به دهن طرف که بشنوم همان کلمات رو. بعد از اون نگاه خیره خودم به طرف حالم بد میشه و می گم یکی دیگه هم تموم شد دختر. بعد این آدم ها اگر مادر و برادر و مثل اینها باشند که سعی می کنم خودم رو در این موقعیت های قابل پیش بینی باهاشون قرار ندم. یعنی جایی که حس کنم می خواد همون حرف رو بزنه به بهانه ای دور میشم از جمع و بعد برمیگردم که نشنیده باشم. اما اگر این آدم ها قابل دوری کردن باشند کم کم چاه فاصله دهن باز می کنه و بزرگ تر و بزرگ تر میشه تا جایی که نبینمش دیگه.

********

بیشتر که نگاه می کنم میبینم تو هیچ کاری مثل ترک کردن و برنگشتن خوب نبوده ام. من آدم مایه گذاشتنم. برای آدمم، برای دوستی، برای عشق، برای کار، برای مبارزه با خوره ته ذهنم. جایی رسیدم اما که دیدم جواب نمیده، که نمیفهمه، که قلبم رو میشکنه ترک می کنم. بدون نگاهی به عقب. شهر اولم رو که ترک می کردم گفتم هرگز بر نمی گردم، بر نگشتم. عشق اولم رو که ترک می کردم گفتم نه حتی یک ایمیل، نزدم. آدم آخر رو اما سعی کردم اینطور نباشم. بعد از یکسال اما دیدم بازی می کنم، با هیچ چیزی وصل نیستم بهش، پروسه ترک کردن اتفاق افتاده بود خودش بدون دخالت من. تمام شده بود آدمه و من می خواستم که بگم نه.

********

آدم ها، شهرها، خاطره ها تاریخ مصرف دارند. بعد از سی سال این رو دیگه فهمیده ام، باید فهمیده باشم یعنی. حداقل برای من اینطوره. درد داره اما کوتاه مدت دیدن رو که به یاد داشته باشم دردش کمتر میشه. مدام کم و کمتر تا اصلا نفهمی کی و کجا تاریخ فلان چیز هم گذشت.

آدم دیوانه ای که منم.

هیچ نظری موجود نیست: