{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

you want a girl.. you go get her

آخرین باری که این حجم پیغام و تلفن داشتم 25 ساله بودم. بعد از شش سال بخاطر یک شب برفی یکی یه جوری بهت وصل میشه که ترس برت میداره. همه اون شب های غمدار طولانی و گریه ها و غمباد ها یادت میاد و جمع میشی تو خودت. هی میگی بپا دختر عادت نشه برات و تو دام قبلی نیفتی. هی یاد خودت میاری که تنهایی و باید مراقب خودت باشی و کسی نیست جمعت کنه ها. بعد دوباره اون یکی زنگ میزنه که دلش تنگ شده و می خواد ازت که خودت رو براش نگه داری و فلان. بعد می مونی با خودت که وات دِ هک نه به اون همه تنهایی طولانی و نه به این همه تعریف و تمجید روزانه. بعد اینطوری میشه که تلفن گاهی به شی ترسناکی بدل میشه. که نمی دونی باید چی بگی و اصلن آیا باید چیزی گفت یا نه.

من؟ دومی رو بیشتر دوست دارم اما اولی مطمئن تره. اما هیچکدوم "اون" نیستن. ته دلم میگه بهم. بازی کردن رو اما از هر دو بیشتر دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست: