{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

روزها گر رفت.. گو رو

من؟ تا الان فکر می کردم که فقط منم که دائم دارم خاطره هام رو می جوم و بالا و پایین میکنم. بعد امروز همینطوری با همبازی و همسایه قدیمی حرف زدم و حیرت کردم از حجم جرئیاتی که خاطرش بود. از روز اول مدرسه و نقاشی کردن گوشه و کنار خونه و آتیش سوزوندن هامون. بعد همینطور که حرف زدیم و زدیم دیدم که مردی شده برای خودش و از قضا چه مرد مهربان و موفقی. بعد دوباره فکر کردم که اگر من این آدم رو الان می دیدم و از قبل نمی شناختمش کلی ایمپرس می شدم که چقدر خوب و عالی و معقوله. برای من اما هنوز همون پسر کوچیک شیطونه که بازی می کردیم. فشار زیادی آوردم به خودم که بهش نگم عزیزم بس که عزیز و شیرین بود. جرات اون اما بیشتر بود، گفت.

هیچ نظری موجود نیست: