{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

این قصه هم تموم شد

امروزامتحانام تموم شد. یه جوری کرختم . باورم نمیشه به همین زودی چهار ماه رفته. چقدر زود می گذره حتی اگر سخت باشه. یه ترم رفت. پر از هیچی و همه چیز. اینگار فیلم بوده. از امتحان که برگشتم اول از همه نشستم بقیه Lost رو دیدم٬ دیشب بخاطر طوفان از نصفه قطعش کردن. بعدش یه کم دور خودم چرخیدم و دیدم باید یه چیزی ببینم تا آروم بشم. فیلم The Reader رو خیلی وقت بود می خواستم ببینم٬ آخرش اینقدر حالم بد شد که مجبور شدم برم بیرون. دلم گرفته این روزا٬ زیاد سیگار می کشم٬ زیاد گریه می کنم و زیاد یاد همه چیزهاییم که دیگه ندارمشون. رفتم تو محوطه پشت خونه. دو تا سیگار کشیدم٬ یه کم راه رفتم٬ اما اینگار یه چیزی رو گم کرده باشم آروم نمیشم. یه جا نمی تونم بشینم٬ بمونم ٬ بخونم. دلم لک زده برای یه رمان خوب با ترجمه خوب. از همونا که یه صفحه می خونی کتابو می ذاری کنار فکر می کنی به چیزی که خوندی٬ به اتفاقی که تو کتاب افتاده. بعد تا تهش رو واسه خودت همون طوری می بافی و یادت میره کتاب رو باز کنی و بقیه اش رو بخونی. دلم از اون کتابها می خواد. دلم زندگی میخواد٬ تحرک٬ عشق٬ آخر شب بیرون رفتن های بی برنامه.شایدم اصلا نمی دونم چی میخوام. فقط می دونم یه چیزی اینگار تو سمت چپ سینه ام جاش خالیه. محکم هم که فشارش میدم پر نمیشه.

هیچ نظری موجود نیست: