{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

لیلا

نمی دونم بار چندمه که فیلم لیلا رو می بینم. اما می دونم هر بار برام مثل روز اول تر و تاره است. هر بار همون قدر درد می کشم و خودمو جای لیلا می گذارم. من هیچوقت نمی تونم اینقدر بزرگ باشم. اینقدر یکی رو دوست داشته باشم که از خودم بگذرم. اصلا نمی دونم واقعا میشه اینطور بود یا فقط توی فیلم ها آدما اینطورین. هر بار بجای لیلا من اشک می ریزم. به حال همه زنهایی که اینهمه درد می کشن،درد می کشیم و نمی دونیم چرا؟ خیلی شبیه نیستن اینا یا شاید حتی مقایسه مسخره ای باشه. اما مقایسه می کنم خودمون رو و تربیتمون رو با کاراکترهای سریال تقریبا قدیمی sex and the city که چقدر خودشون رو دوست دارن، که حتی وقتی مثلا عاشق یکی ان و باهاشن حاضر نیستن حتی یه کوچولو از خودشون بگذرن، حتی به قیمت رابطه شون. ما چی اما؟ یادمون دادن و ازمون توقع دارن که برای داشتن کسی کنارت باید خودت نباشی، باید اونی باشی که دیگران میخوان وگرنه تنها می مونی.
اشک ها میان همینطوری بخاطر عمری که رفت و تجربه هایی که کی تونست خوب باشه و نشد.خسته ام از همه چی، خیلی خسته....

هیچ نظری موجود نیست: