{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

دلم گرفته

پس فردا امتحان دارم. معنیش اینه که باید درس بخونم اما نمیتونم. خسته ام٬ دلم گرفته. دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه. اینگار بیشتر برای یه حال و هوا تنگه یا کسی یا چیزی. دلم میخواد این ترم تموم بشه اما بعدش هم غیر از کار و روزهای تکراری و دلگیر خبری نیست. بعضی روزها راضیم و خوشحال. همه چیز خوبه٬ قشنگه و عالی. گاهی هم مثل این روزا همه چیز احمقانه و پوچ و خالیه. شک می کنم به انتخابم٬ که چرا اونهمه چیزهای خوب رو ول کردم و اومدم. دلم کسی رو می خواد که بشه باهاش حرف زد. روبه رو٬ چشم تو چشم. نه از پشت وب کم و کامپیوتر. اینگار همه چیز الکیه اون پشت. حرفها عمیق نمیشه٬ همون جوری تو سطح می مونه. در حد جا افتادی و دوست پیدا کردی و فلان چیز اونجا چطوریه. دلم حرف زدن عمیق می خواد٬ بحث های تو کافی شاپ با فرزانه٬ جنگ و جدل های تلفنی آخر شب با رامین واسه ثابت کردن چیزهای واضح٬ حرص خوردن از خونسردی وحید. از هم بد تر اینه که دارم تو روز زندگی می کنم. دیگه شبها رویا بافی نمی کنم. اینگاری یهو تموم شده همه چیز. یا من آدم کوچیکی بودم با رویاهای کم و کوچیک یا یه چیزی داره تو من اتفاق می افته. دیگه اونی که بودم نیستم و فهمیدن این موضوع تلخه. تلخ تر از اون بغل کردن های آخر تو فرودگاه موقع خداحافظی. حتی نمی تونم خودمو مجبور کنم آرزو داشته باشم. هرچه پیش آمد خوش آمد. فقط خدا کنه اینطوری نمونم. آدم بی آرزو مرده حساب می شه.

هیچ نظری موجود نیست: