{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

......

1- یکشنبه ظهره. از جمعه شب که برگشتم خونه دیگه از ماشین استفاده نکردم. از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. ماشین نیست. با خودم میگم لابد جای دیگه پارک کردم. میرم پایین. کل پارکینگ رو دوبار می گردم. نیست،دزدیدنش. برمیگردم بالا. به مادرم میگم که ماشین رو دزدیدن. میگه به پلیس زنگ نمی زنی چرا پس. گشنمه خیلی، می خوام نهار بخورم اول. بهش میگم که پلیس میاد سوال و جواب و نمیشه غذا بخورم. حالا که ماشین رفته بذار اول غذا بخورم بعد. یه جور عجیبی نگام میکنه و زرشک پلو با مرغ رو می ذاره جلوم.

2- توی فرودگاهیم. مادرم داره برمیگرده. از رو صندلی بلند میشیم برای خداحافظی آخر که بره تو سالن. بغلم میکنه و بغض و گریه. سرش رو بلند می کنم و میگم گریه نکن بازم برمیگردی. یه قطره اشک هم تو چشمام نیست. باز همونطور عجیب نگام میکنه و فشارم میده و میره.

3- جلو آینه نگاه خودم می کنم که از کی من اینطور خونسرد و بی تفاوت شدم. دختر تو آینه میگه از وقتی اونهمه خودت تو تنهایی خودت رو بغل کردی و دلداری دادی و گفتی از این بدتر هم هست، غصه نخور دختر.

هیچ نظری موجود نیست: