{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

......

پس فردا قراره برگردی. بیقراری می کنی و گریه. معذبم می کنی. نیامده بودی که بمونی. هر دواحتیاج داریم که به روال قبل بر گردیم. من نیاز به تنهایی دارم و تو استقلال. عصبی میشم از اینگه اینقدر وابسته ای و من اینقدر بی نیاز. بلد نیستم نشون بدم که دلتنگ میشم و تنهایی سخته و فلان وقتی که نیست. سختمه که تو این سن معنی زندگیت اینه که با بچه هات باشی. همین هاست که من رو از اون فرهنگ و مملکت بیزار کرد. فرهنگی که هویت آدم ها رو میگیره ازشون. تعریفشون می کنه با همسر و بچه و اصل و نصبشون. همین شد که فرار کردم، که دیگه برنمی گردم، که جوری کندم که دلتنگ هم نمی شم حتی. که وقتی جایی تلوزیون ایرانی روشنه خوشحال میشم که اونجا نیستم. ناراحتتم که سختته ولی باید بری. زندگی همینه. گاهی فکر می کنم تویی که باید این ها رو به من بگی. هیچ اتفاق خاصی نمیفته. بشر به همه چیز عادت می کنه. اینو دیگه خوب بلدم. بیقراری نکن پس.

هیچ نظری موجود نیست: