{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

بوی خاطرات

من اصلا قهوه خور نبودم، یعنی تو خونه ما غیر از برادرم که این سالهای آخری که با هم بودیم قهوه می خورد کسی رو دور و برم نمی شناسم. اینه که برای منی که آدم بو ها هستم بوی قهوه یادآور چیزی نیست. یادمه یه بار با میترا رفتیم کافی شاپ بالای قنادی تو خیابون سهروردی که اسمش الان یادم نیست و قهوه ترک خوردیم، بعد من حالم بد شد و آوردم بالا. فرداش میترا گفت که اونم حالش بد شده. بعد از اون یه جورایی قهوه منو یاد حال بدی و اینا می نداخت مثل وقتی که می زده میشی و تا چند وقت نمی خوری. بعد اینجا یه روزی که داشتم تو دانشکده راه می رفتم دیدم چه بوی قهوه ای پر شده، حالا این بو هر روز بودش ها اما اون روز فک کنم من یه جور دیگه بودم، بعد این بو من رو پرت کرد به یه نمی دونم چطور حال و هوایی که تندی رفتم یکی ریختم و هی بوش کردم. راستش خوشم هم نیومد زیاد. بعد برای روزهای بعد رفتم کافی میت خریدم که تلخیش کم بشه. خیلی وقت ها هم یکی می ریختم می ذاشتم کنار دستم فقط واسه بوش، بوی خونه و گرمی و عصرای دور همی میداد واسم نمی دونم چرا. حالا دیگه قهوه خور شدم، درسته که باید شیرش زیاد باشه که به کرمی رنگی بزنه و یه کوچولو شکر هم داشته باشه، اما برای کسی که از فکر کردن بهش هم حالش بد میشده پیشرفته خب. دیگه الان راهش رو یاد گرفتم. یه روزایی که حالم خیلی بد باشه تو خونه م قهوه با می ذارم یه عالمه. هم بوش می پیچه تو خونه هم تا چند دقیقه صدای قرقر درست شدنش میاد. گول می زنم خودمو اینطوری. یه کسی یه روزایی باید قهوه زیاد می خورده، کسی که من دوستش داشتم ولو اینکه الان یادم نیست. بیخودی نیست این حال من، می دونم.

هیچ نظری موجود نیست: